پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۴ بهمن ۱۳۹۴، ۱۴:۰۵

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش یازدهم
با اسفندیار گفتیم ما را به نزد کسی ببر که خودش زماننا هذا ادعایی دارد. اسفندیار گفت چنین کسی که شما می خواهید در اینجا ناید بلکه آنها در نقاط دور دست و غارها یا جنگل به سر می برند و بسیار مشکل است که بتوانید به آن ها برسید و از همه نزدیک تر به بمبئی درویشی را می شناسم که ادعای الوهیت می کند و باید یک روز را مخصوص ملاقاتش اختصاص دهیم. دیگر استماع حرف ها و دلایل مردمانی که آن بازار حِرَف را راه انداخته بودند خستگی آور بود و به تصمیم اینکه فردا برای ملاقات آنکه ادعایش از همه بیشتر است سفر می کنیم به منزل رفتیم.
صبح زود روز دیگر مختصر توشه ای برداشته با راهنمایی که اسفندیار همراه ما فرستاد، به جانب محل و منزل درویش معهود روان گشتیم. با شوق زیاد از وسط مزارع و باغ ها و کشت زارها گذشته نزدیک ظهر در زیر درختان جنگلی چشم مان به آنکه ادعای الوهیت می کرد افتاد. مشارالیه چهارزانو به طریق هندوها نشسته و مشغول تابیدن سبیل هایش بود. راهنما اشاره کرد که کفش ها را در بیاورد و همه ما با هم کفش ها را در آورده در زیر بغل گرفتیم و با پای برهنه به جلو مرادی که تمام عالم را در ید قدرت خود می دانست با ترس و لرز نزدیک شدیم. در جلو مشارالیه به جز هاونی با دسته اش و کاسه آبی که تا نصف آن آب داشت چیزی نبود. ما به طریق هندوها دست ها را مقابل صورت خود گرفته و به احترامش چندین دفعه تکان دادیم. اما او همان طور نگاه می کرد و کلمه ای بر زبان نمی آورد. بعد راهنما به ما گفت در جلویش بنشینیم. ما هم نشستیم مثل این بود که این شخص از روز ازل و ابد گنگ و لال خلق شده ما هم منتظر بودیم که او سخنی گوید و عقده ای از دل ما بگشاید؛ اما انتظار ها بی جهت بود. چه کارش این بود که بی اراده به افق دور و درازی که در جلویش نمایان بود نظر کند. آن قدر به انتظار کشف کرامات یا کاری خارق العاده نشستیم که خسته شده و به خمیازه کشیدن افتادیم. مثل این بود که خواست بذل کرامتی بنماید. حرکتی کرد. هاونی را که در جلویش بود به جلو آورد و بعد دست برد به عقب سر خود، کیسه ای رنگ رفته بند بگشود و مشتی فلفل قرمز فرنگی را که می توان وزن آن ها را ده دوازده مثقال داشت درآورده در آن هاون ریخت و با طرز مخصوصی شروع بکوبیدن کرد. صدای هاون و کوبیدن فلفل ها در آن حوالی بی سکنه انعکاس می یافت و مثل این بود که اجنه و از ما بهتران با آن درویش در گفتگو هستند همین که آن فلفل های تیز و تند نرم شد همه را در کف دست چپ خود ریخته و با یک حرکت دست تمام آنها را در بن دهان خود ریخت و بعد ظرف آبی را مقابل دهان خود گرفت و به مهارت مخصوصی مانند آنکه قیتانی از آب در دهانش فرو می ریزد مقداری آب در دهان خود ریخت به نوعی که تمام فلفل ها را فرو برد و بعد همان قسمتی که چهار زانو به حالت مخصوص هندوها نشسته بود مشغول تابیدن سبیل های خود شد و این کار را مکرر انجام می داد. خلاصه قریب چهار ساعت در جلو آن درویش نشسته و به سبیل تاب دادنش تماشا می کردیم. از راهنمای خود پرسیدیم آیا این خدا نباید با بندگان خویش سخنی گوید و نباید از خودش به ما الهامی بکند؟ به او بگو این چهار نفر زوار از هزاران فرسنگ به عزم زیارت تو آمده و مقصودشان این است که از تو تعلیم و اندرزی بگیرند راهنما گفت محال است او پاسخ کسی را بدهد خود شما می توانید به دل های خودتان رجوع کرده و هر سئوالی را که بنمایید از دل خود جواب بشنوید.
خلاصه از سکوت و تماشای تاب دادن سبیل ها خسته شده هر چهار نفر عقب عقب از جلو دور شد و او را به حال خود گذاردیم.
دیگر از توقف در هندوستان غیر از تکرار آنچه روزهای قبل دیده بودیم چیزی به نظر ما نمی رسید و به تدریج من هم برای درک سخنان و مطالبی که گفتگو می شد به طرزی مخصوص عادت کرده و چون به لب های کسانی که سخن می گفتند متوجه می شدیم و اگر صدایشان را هم نمی شنیدم از همان حرکاتی که هنگام صبحت داشتن به دست های خود می دادند و یا لب هایشان پایین و بالا می شد مطالبی را که صحبت می داشتند درک می کردم. بعد از دو ماه به عزم اسلامبول بار سفر بسته و باز در کشتی نشستیم.

به اشتراک بگذارید:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *