پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | به همین سادگی

به همین سادگی





۲۹ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۴۹

به همین سادگی

مهناز رجبی زاده

جلسه داستان « هزار و یک شب » وابسته به موسسه ی فرهنگی هنری «هوای تازه امروز» به مدیریت لیلا راهدار چهارشنبه عصرها در مرکز کرمان شناسی برگزار می شود داستان کوتاه « به همین سادگی» نوشته ی مهناز رجبی زاده عضو این جلسه است
چشم‌های سیاه خرگوش‌ها نیمه‌باز مانده است. حسن پشت وانت کنار دو خرگوشش می‌ایستد و به چشم‌هایشان خیره می‌شود. انگار جاوید را در چشم‌هایشان می‌بیند. می‌خواهد توی کوچه پس کوچه‌های روستا دنبالش کند و او را بچسباند به دیوار فرسوده‌ای و آن قدر کتکش بزند تا برق از چشم‌هایش بپرد و دیوار گلی روی سرش آوار شود. این را می‌خواهد با تمام وجودش، آن وقت آرام می‌شود، همینطور زنش. اما حالا کمی سرش درد می‌کند و جاوید هم خودش را گم و گور کرده است. خرگوش‌ها را به حال خودشان رها می‌کند. از پشت وانت پایین می‌پرد و تفی حواله‌ی زمین می‌کند. ماشین را روشن می‌کند، گاز می‌دهد. روستا را که پشت سر می‌گذارد، وارد جاده می‌شود. جاده‌ی خاکی مثل یک مار خسته جلوی چشمش پیچ و تاب می‌خورد. گرد و خاک پشت وانت سایه می‌اندازد و لاشه ‌ی خرگوش‌ها را پنهان می‌کند. روباهی مثل یک تیر که از تفنگی رها شود از جلوی وانت رد می‌شود و دورتر خودش را پشت تپه‌ای پنهان می‌کند. ترمز می‌کند.« لامصب » این را می‌گوید و به صندلی تکیه می‌دهد.
کفش‌های خاکی‌اش را نگاه می‌کند. لحظه‌ای زنش با کفش‌های خاکی بی‌پاشنه توی ذهنش قدم می‌زند. جاوید را نفرین می‌کند. با خودش می‌گوید: خنده‌ای یادت بدم تا آخر عمر فراموش نکنی، شوخی می‌کنی. جاوید به پدرش گفته بود: محض خنده و شوخی سگم را دنبال زن حسن کرده بودم. سگ بیچاره که نمی‌خواسته گازش بگیره. پدر جاوید هم گفته بود: حالا یه شوخی کرده، بچگی کرده، خریت کرده تو که بزرگتر هستی ببخش. با یادآوری این چیزها دستش را از روی بوق بر‌می‌دارد. پوزخندی صورتش را می‌پوشاند، شبیه همان پوزخندی که وقتی تیر را وسط پیشانی سگ زبان بسته خالی کرده بود. جاوید را نبخشیده بود، آبروی زنش را توی ده برده بود. حسن وقتی سگ را نفله کرده بود گفته بود: بعد نوبت خودش. اما جاوید هم به تلافی سگش از دیوار خانه حسن پریده و رفته سم ریخته و خرگوش‌ها را تلف کرده بود. حسن هم انگار آوردن خرگوش‌های مرده را بهانه کرده تا بتواند تنهای تنها به تمام اتفاقاتی که پیش آمده فکر کند. به زنش که چطور کنار جوب مثل یک مرده افتاده بود. بدون کفش با جوراب‌های پاره پوره. کفش‌هایش را زنها توی کوچه پیدا کرده بودند بدون پاشنه. آنقدر دویده بود. این را زنش گفته بود. پاهایش پیچ خورده و پاشنه‌ها از کفش‌ها جدا شده و چند قدم جلوتر نقش زمین شده و دیگر چیزی نفهمیده بود. زنها بالای سرش آمده و آب پاشیده بودند به سر و صورتش و او را به هوش آورده بودند. سگ هم ترسیده و رفته بود. حسن زمزمه می‌کند: می‌کشمت نامرد، کجایی. یادش می‌آید که پدر جاوید با حالت قوز کرده‌ای گفته بود: نمی‌‌دونم جاوید کدوم گوریه، شاید رفته شهر پیش قوم و خویشی. سویچ را می‌چرخاند. جاده پیش رویش است. تپه و روباه را پشت سر می‌گذارد.
شاید جلوتر پیاده شود و خرگوش‌ها را توی دشت بیندازد و دور بزند و برود خانه. فکر جاوید راحتش نمی‌گذارد. جلوتر که می‌رود ماشین را خاموش می‌کند. پیاده می‌شود. هوای خنک غروب را نفس می‌کشد. پشت وانت می‌رود. یکه می‌خورد. مثل لحظه‌ای که توی بی‌خیالی یکی از خرگوش‌هایش انگشت اشاره‌اش را گاز گرفته بود. آب دهانش را قورت می‌دهد. به ته وانت خیره شده، خرگوش‌ها را فراموش کرده و نبودشان را احساس نمی‌کند. شاید روباه پشت تپه… اطرافش را نگاه می‌کند. یک قدم عقب، یک قدم جلو می‌گذارد. بالای وانت می‌پرد. جلوتر که می‌رود جاوید سرش را بالا می‌گیرد. کز کرده، مثل حیوان ضعیفی که از آدمها ترسیده باشد. اما حسن ترسی توی چشم‌هایش نمی‌بیند. دهانش نیمه باز مانده است. می‌خواهد مشتش را حواله جاوید بکند تا تمام دندان‌هایش همزمان توی دهانش بیفتند. حسن تف می‌اندازد. « عوضی» این را می‌گوید و یقه جاوید را می‌گیرد و از زمین مثل خرگوشی بلندش می‌کند. تقلایی نمی‌کند. حسن مات و مبهوت می‌ماند. با دیدن این وضعیت هولش می‌دهد. کف وانت می‌افتد. حسن می‌گوید: چیزی نداری بگی ها. و بلند بلند می‌خندد. خنده‌ی عصبیش جاوید را از جایش بلند می‌کند. لباس‌هایش را می‌تکاند. دستهایش را بو می‌کند. فکر می‌کند بوی خرگوش مرده بدهد. اما بویی احساس نمی‌کند. رو به حسن خونسرد می‌گوید: بو نمی ده. و نگاهی به آسمان می‌کند. حسن حالتی در صورت سبزه‌اش پیدا نمی‌کند. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. هوا داره تاریک می‌شه. این را جاوید می‌گوید و از وانت پایین می‌پرد. حسن مشتهای گره کرده‌اش را باز میکند. به دشت خیره می‌شود. صداهایی از دور می‌شنود. صدای سگ ، روباه. اما صدای بوق وانت صداهای دشت را خفه می کند.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *