پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | غریبانه های یک سرباز مجنون قدیمی

غریبانه های یک سرباز مجنون قدیمی





۲۴ دی ۱۳۹۴، ۱۷:۱۹

غریبانه های یک سرباز مجنون قدیمی
یادداشت جناب آقای منصور علیمرادی در صفحه فرهنگ و هنر شماره 474، روزنامه «پیام ما» در مورد «اشعار سربازی دوران قدیم» مرا به یاد خاطرات پدرم انداخت از سربازی رفتن غمبار «عمو ابرام» خودش که پدر بزرگ من یعنی برادر بزرگ، عمو ابرام، برخلاف رسم زمانه و برای نجات عموجان از «جنون عشق» با دست خودش وی را تحویل «سرباز گیران» داده و می فرستدش «اجباری»!
پدر من اکنون 88 سال دارد و می گوید: «هفت، هشت سال بیشتر نداشتم که خواسته و ناخواسته تبدیل شدم به «قاصد، پیغام راز دار عشقی عمو ابرام خودم» که دختر یکی از بزرگان روستا- لیلی وار- عاشق و دلباخته عموی خوش بر و رو و خوش قیافه بنده شده بود که با آن چشمان بسیار زیبا و درخشانش خدایی، ونوس را هم عاشق خودش می کرد، اینکه گفتم دختر دل بسته عمو شده بود، معنی اش این نیست که عمو عاشق نبود، زیرا بعدها معلوم شد که یک «مجنون» کامل است. اما برای من به عنوان پیغام بر، ملاک عمل، اشتیاقی بود که «صنوبر» این دختر بسیار زیبای ده از خود نشان می داد: اگر پیام عمو دیر به دستش می رسید، واقعاً دیوانه می شد، پیام های خودش نیز به شدت احساسی و عاشقانه بود.
– کیسه ای با بند قیطان با دست خود می دوخت، دسته ای از مویش را معطر کرده در آن می نهاد و برای عمو می فرستاد و….
اما صنوبر خواستگار سمجی هم داشت که اگر چه به خوش تیپی عمو ابرام نبود، اما پیشه ور نمد مال بود و پول در بیار. عمو ابرام کشاورز بود که یک چشمش به آسمان بود و چشم دیگرش به زمین. آن هم سالی یکی دو بار پول و پله ای به دستش می رسید. از طرفی احمد رقیب عمو از طایفه پدری صنوبر بود و همین ها کفه میل خانوادگی را به سمت او سنگین می کرد. در حالی که عمو ابرام جز صنوبر در خانه محبوبش کسی را نداشت. پدر طماع صنوبر مانع اصلی وصلت عمو و صنوبر بود. پدرم تعریف می کند: «یک روز در خانه نشسته بودیم که صنوبر هراسان خودش را در خانه ما انداخت و با گریه به پدرم گفت: دائی حاجی، چه نشسته ای که بابام همین امشب می خواد، منو به عقد احمد دربیاره؟
قرار شد دختر از خانه ما جم نخورد تا پدرم عاقد را قبل از رقیب گیر بیاورد، بابای من مالدار و ملک دار بود و خیلی از کارهای سخت را به کمک زور و پول حل می کرد! گفتند، ظاهراً عاقدی از بردسیر آمده و هم اکنون در بُندر گوغر است، پدرم سوار بر اسب کهری دو روز به دنبال او گشت و به قول پدر: «از آن جا که قسمت خدا نبود، دست از پا درازتر برگشت!» از آن طرف دو روز اقامت صنوبر در خانه ما (خانه عمو جدا بود!) دو خانواده را جری تر کرد. اما با همه مخالفت ها احمد کم کم فهمید که قافیه را باخته است و اوست که باید از سر صنوبر بگذرد. ما دیگر فقط منتظر بودیم عاقدی پیدا شود تا آن که یک روز آن اتفاق شوم افتاد!
عوضقلی بیاضی، دزد و راهزن معروف به قصد اخاذی از چند سرمایه دار معدود و محدود گوغری وارد منطقه شد و بالای سنگر قلعه کهنه گوغر با عده ای از تفنگچی هایش سکنی گرفت تا از بالا هم به راه های گوغر اشراف داشته باشد و هم نقشه هایش را عملی سازد. یکی از دشمنان پدرم احمد نمد مال را راهنمایی می کند که گره مشکل تو به دست این دزد راهزن باز می شود. احمد هم یک دستگاه تخته نمد، 3 جفت گیوه اعلا و 30 تومان پول آن زمان! را برداشته نزد عوضقلی دزد می رود و خلاصه آن راهزن همانجا به زور ترتیب ازدواج احمد و صنوبر را داده و تهدید هم می کند که اگر عمو ابرام را ببیند، را مقطوع النسل می کند؛ اما ماجرا به همین جا تمام نمی شود. عمو مجنون وار سر به بیابان می گذارد و در دوری از محبوب خورد و خوراک را بر خود حرام کرده، بیمار می شود. از آن سوی، صنوبر، هر روز یک یادگاری از خود برای عمو می فرستد، با سواد مکتبی کمی که داشته، نامه ای می نویسد که اگر تا چند روز دیگر عمو را نبیند، خود را می کشد. عمو هم فقط شب تا شب به خانه می آید، در حالی که به کلی منگ است، خواب است و همه چیز را جز یاد محبوبه اش فراموش می کند!
پدر صنوبر، از ترس مرگ صنوبر و لابد از ترس از دست دادن داماد پولدار، دست به دامن حاجی (پدرم) می شود و وعده دختر دیگرش «صنم» را به عمو ابرام می دهد که الحق بسیار هم زیباتر از صنوبر بود. غافل از آنکه معشوق را باید از چشم عاشق دید. این وعده عمو را راضی نمی کند هیچ، دیوانه تَرَش می کند و کم کم شاعر هم می شود و اشعار سوزناکی در از دست دادن معشوق می سراید. خلاصه دارد از پا در می آید که سربازی گری شروع می شود، طبق روال آن سال ها همه از «اجباری» گریزانند. جوان ها همه به کوه و دشت می زنند تا گیر «سربازگیران» نیفتند. اما فکری به کله پدرم می زند. تنها راه نجات عمو ابرام مجنون را در این می بیند که برود سربازی!
دلش نمی آید وی را به زور بفرستد. ترتیبی می دهد که مأموران وی را در پستوی خانه غافلگیر کنند. عمو ابرام به سربازی می رود. کجا؟! به روستاهای لار، گرمای بی حساب و گرسنگی و آلودگی و امراض، جایی برای عشق و عاشقی در فکرش باقی نمی گذارد. در نامه هایش از گرمای هوا می نویسد و از گذاشتن قوطی «نیل فوری» پر از آب در آفتاب داغ و چای و بابونه و… دم کردن! از نیمرو شدن تخم مرغ در آفتاب ظهر، از کم غذایی، لاغری، بیماری و اشعار غریبانه سربازی:
شبی بودم نگهبان دم در
گهی فکر پدر گه فکر مادر
گهی بازی کنم با بند برنو
گهی سیلی خورم از دست افسر
پسینی که دلم یاد وطن کرد
نمی دونم وطن کی یاد من کرد
نمی دونم پدر بود یا برادر
خوشش باشد هر آن کس یاد من کرد
دم دروازه هنگم عزیزم
بده نامه که دل تنگم عزیزم
بده نامه که نامت را بخوانم
که فردا عازم جنگم عزیزم
اگر پروانه بودم می پریدم
نه ساعت به خدمت می رسیدم
در نامه های ابتدای خدمتش از صنوبر حالی می پرسید، اما گویی زمان و زمانه او را کم کم سر عقل می آورد. خبر بچه دار شدن صنوبر آخرین کنجکاوی او در مورد صنوبر بود. دیگر در هیچ نامه ای به او اشاره هم نمی کرد. سال دوم هم به پایان رسید. لیکن از عمو ابرام خبری نشد. آن زمان رفت و آمد فوق العاده سخت بود. نه می شد خبری از او گرفت و نه حتی دیگر نامه ای از او می آمد. آخر بهار خدمتش تمام می شد. اما 6 ماه گذشت و برف سنگینی تمام منطقه را فرا گرفت. خانواده ما دیگر از او قطع امید کرده بود. فکر می کردیم در همان لار از گرما تلف شده. عصر یک روز زمستانی که هوا آفتابی بود؛ اما برق سنگین سه روز قبل راه ها را بسته بود. یکی از اهالی مردم ده را خبر کرد که صدای کمک خواستن چند نفری را از سمت جنوب شنیده است. لحظاتی بعد همسایه مان آمد و گفت یکی از در راه ماندگان که خودش را معرفی کرد باید ابراهیم شما باشد. من را می گویی، دیگر سر از پا نشناختم، نره گاو قوی هیکلی داشتیم که فقط او می توانست این مسیر برفی را برود و برگردد. پالانی رویش انداختم و از مسیر جوی آبی معروف به «باغ شنی» که برف ها آب شده بود، بخش اعظم مسیر را به خوبی طی کردم. بقیه را هم به هر سختی بود با گاومان طی کردیم. کنار زیارت معروف به چهل حافظان، چهار مرد خسته و از پا در آمده را دیدیم که یکی از آنها عمو ابرام من بود. از دیدنش وحشت کردم. پوست سیاهی چسبیده بر استخوان! اصلاً از آن عمو ابرام زیبا، سفید پوست، خوش قیافه و جذاب که از تماشایش سیر نمی شدی، چیزی نمانده بود. از خستگی نای حرکت نداشت. یک پایم را خم و ستون کردم تا او پایش را روی خم ران من گذاشته و سوار شد. قبل از همه او را به خانه رساندم. پدرم همان لحظه گوسفندی دورش گردانده قربانی کرد. وی تعریف کرد: یک ماه مانده به کامل شدن خدمت 2 ساله، آنها را به جنگ یکی از اشرار محلی برده و نشان به همان نشان 6 ماه طول کشید تا مرخص شدیم. کسی هم به داد خواهیمان توجهی نکرد. برای ما مهم این بود که سالم برگشته و فکر صنوبر هم از سرش افتاده، پدر صنوبر خودش پا پیش گذاشت و اعلام کرد که حاضر است، صنم را به «عمو ابرام» داده خودش هم برایشان جشن عروسی مفصلی راه بیندازد. پدرم پذیرفت و عمو را هم هر چند با اکراه قانع کرد، شب بله برون، جشن و مهمانی مفصلی بر پا شده بود، آتش مفصلی توی حیاط روشن کرده بودند عمو ابرام دست مرا گرفته بود، دو تایی از درگاه کوتاه حیاط وارد شدیم.
صنوبر کنار آتش بزرگ، سر دیگ آبگوشت را برداشته بود تا آبگوشت را امتحان کند، آب گردان به دستش بود و داخل آن مقداری آبگوشت را حرکت می داد تا خنک تر شده و آن را نره کند. غفلتاً چشمش افتاد به عمو ابرام، بعد از 3 سال کسی چه می داند، شاید هم پدر عمداً در حیاط خود را مشغول کرده بود که عمو را بینید. عرقی سرد بر صورت عمو نشست و در حالی که هنوز دست مرا به دست گرفته بود و می فشرد و همه دیدند این درخت تناور درست مانند ساقه ای درهم شکسته تا خورد، در هم شکست و بر زمین افتاد. سرش به سنگفرش ته گاه سکوی خیاط خورد و نفس آخر را کشید در حالی که هنوز دست مرا محکم گرفته و نگاهش به شکل ترسناکی به صنوبر دوخته شده بود. صنوبر اما بیش از این نتوانست تحمل کند، وی که قبل از این دو بار دست به خودکشی زده بود، هیچ مشخص نشد چگونه خود را کشت. اصلاً خودکشی کرد یا به مرگ خدایی رفت. صبح روز بعد، مردم دو نفر را همراه تا مزار روستا تشییع کردند و هر دو را در یک روز و یک ساعت در نزدیکی هم دفن کردند و هنوز پس از گذشت 80 سال پدرم به روستا که می رود اول از همه به سراغ این دو صورت قبر رنگ و رو رفته قدیمی می رود که بدون سنگ قبر هم، همه آن دو را می شناسند، آنگاه فاتحه ای خوانده و اگر کسی همراهش باشد، خاطره ای هم از عشق کم نظیر و بی سرانجام آن دو، برای ذهن مشتاق فرزندان و نوه ها تعریف کرده و در پایان همیشه این دعا را تکرار می کند: پروردگار، این دو ناکام در این دنیا که به هم نرسیدند، به حرمت عشق پاکی که داشتند در آن دنیا، آنها را به هم برسان.

به اشتراک بگذارید:





پیشنهاد سردبیر

مسافران قطار مرگ

مسافران قطار مرگ

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *