پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روایت طنز آلود خفت گیری از یک روزنامه نگار

روایت طنز آلود خفت گیری از یک روزنامه نگار





۲۳ دی ۱۳۹۴، ۲۱:۴۰

روایت طنز آلود خفت گیری
از یک روزنامه نگار
هنوز ساعت دوازد شب نشده بود از عابر بانک اندکی پول گرفتم و ناگهان رگ فرهنگ شهروندی‌ام گرفت و تصمیم گرفتم از روی پل عابر پیاده خودم را به اول بلوار جمهوری برسانم پله‌ها را چند تا یکی رد کردم و وقتی به ارتفاعات رفیع عابر پیاده رسیدم اندک نفس نفسی هم می‌زدم که از محسنات روزی بیست ساعت نشستن است، به زحمت افکارم را از بهداشت محیط کار جدا کردم و چسباندم به سه جوانی که از روبرو می‌آمدند و عملا تمام پل را گرفته بودند با خودم گفتم این وقت شب و این ظاهر بسیار شکیل که شامل کمربندهایی با نگین‌های فلزی بزرگ و شلوارهایی شش و گاهی دوازده جیب در رنگ‌های مشکی و خاکی و موهای فرفری و صورت‌هایی خشمگین و اندکی هم دلخور بود قاعدتا قصد دوستی و مودت و تشکر از اینکه از روی پل عابر در این شب خلوت عبور می‌کنم ندارند و هر حرکت اشتباه ممکن است یک عمر پشیمانی در پی داشته باشد، درنتیجه محتاطانه و مظلوم نمایانه سعی کردم خودم را باریک کنم و از کنار ایشان عبور کنم که تلاشم بی حاصل بود و یکی از دوستان راه را چنان بر بنده سد کرد که سد جیرفت با هلیل چنین نکرده و اینجانب بی درنگ به سمت دوست میانی راه کج کرد که وی هم آب پاکی را روی دستم ریخت و صاف ایستاد دربرابرم و من خودم را در برابر جوانی دیدم ژولیده و با اعصابی آسیب دیده، و آن دو نفر که دو طرف این دوست را گرفته بودند و پل مسدود شده بود به راه خود ادامه دادند و این بارقه‌ی امید بر من تابید که حداقل یک نویسنده در برابر یک جوان اعصاب خرد بهتر از سه هیچ است زیرا در آن زمینهحتی یک هم محسوب نمی‌شدم. خلاصه جوانک دستش را به سینه‌ام کوبید و به راحتی مرا عقب راند و گف: پول بده.
جمله آنقدر امری بود که به یادپدرم افتادم (سرهنگ بازنشسته‌ی ارتش) و گفتم برادر به کاهدان زده‌ای که هنوز جمله را تمام نکرده بودم تیغ کاتر(همانا تیغ موکت‌بر خودمان) با صدای نا خوشایندی تق و تق کنان تا انتها باز شد و برقش، برق از سرم پراند و با خود گفتم این دوست که اهل مسامحه و تساهل نیست و با گفت‌وگوی تمدن‌ها هم خیلی رابطه‌ای ندارد اگر با نیروی قهر آمیزش مواجه شوم بلا شک که تا لحظاتی دیگر دست یا پایی از من بسان دم مارمولکی روی همین پل بالا و پائین می‌پرد و نقطه‌ی غم انگیزی می‌شود در پایان جمله‌ی زندگی ام. هنوز این فکرها در سرم می‌آمدند و می‌رفتند و که جوانک با فریاد خاطر نشان کرد که : بده می‌گم پدر.. ..مادر… . و کاتر را به سمت صورتم پائین آورد که از دعای مادر و هرچه دعا که خودم بلد بودم به صورتم برخورد نکرد و گویا نا خودآگاه بوروسلی درونم از ترس بیدار شده بود و دستش را محکم گرفته بود و در حرکت بعدی هم وی را با همان خشونتی که از بروسلی انتظار می‌رفت هل داد که دو الی سه عدد ملق زد و احساس کردم آدرنالین کار خودش را کرده و حالاست که وی را تبدیل به درس عبرتی بکنم برای باقی خفت گیرندگان که از پشت چیزی به گونه‌ام خورد و تا به خود آمدم دریافتم آن دونفر پل را ترک نکرده بودند بلکه در تمام طول این ماجرا پشت سر من ایستاده بودند و شاهد و ناظر کل داستان بودند، دستم را از روی صورتم برداشتم که در خواست ویدیو چک بدهم که ضربات بعدی هم یکی پس از دیگری به سر و صورتم خورد و با من چنان کرد که تورم با حقوق پدرم می‌کرد در این میانه من افتاده بودم به گوشه‌ای و دوستان هم تاکید داشتند که شماره‌ی کفش‌شان را به خاطر بسپارم، به همین دلیل دائم آنرا به صورت و تن نحیفم می‌کوبیدند تا زن و شوهری گذارشان به روی پل افتاد و شوهر می‌خواست تا نقش سوپرمن را بازی کند و مرا از چنگال دژخیمان نجات دهد و در چشم همسر تبدیل به ابر مردی گردد که بانو دستش را گرفت و گفت بیا برویم برای خودت شر درست نکن و آخرین روزنه‌ی امید را هم به روی من بست، داشتم بریده بریده در فرصت کوتاه بین لگدها تصمیم می‌گرفتم که اشهد را بگویم یا اظهار ندامت کنم، شاید که این جنگ نا برابر به صلحی هوشمندانه تبدیل شود که چند جوان دیگر رسیدند و مرا از زیر دست‌و پای ایشان بیرون کشیدند و جالب اینجاست که خفت‌گیرندگان بارها متذکر شدند که این شهر کوچک است و مرا می‌یابند و به لطفشان درست خواهم شد و یا آدم خواهم شد و هرچه به جماعت ناجی می‌گفتم ایشان دزد هستند بگیرید ایشان‌را که یکی از جوانان گفت همین که نجات دادیم خیلی لطف کردیم دیگر پر رو نشو و جالب‌تر اینجاست که وقتی از پل پائین آمدم کتک خورده و با لباسهای پاره و خونین موتوری از نیروی انتظامی ایستاد و گفت با این قیافه‌ات این وقت شب در خیابان چه می‌کنی؟ و وقتی گفتم خفت شده‌ام گفت اگر می‌شناسی ایشان را بریم و شکایت کن که پاسخ دادم اگر ایشان را می‌شناختم این سرنوشت را نداشتم.
از رخ‌داد این خاطره سالها می‌گذرد و من اطمینان داشتم که بعد از اجرای طرح‌های مختلف به لطف نیروی انتظامی و پرسنل فعال دادگستری و دیگر دست اندر کاران این حوزه مدتها از آخرین نزاعی که به چشم دیدم می‌گذرد و به جرات می‌توانم بگویم که این رتبه‌ی دوم فراوانی ضرب و جرح در کشور همه‌ی ما را شکه کرد اما به قول معروف اتفاقی است که افتاده و باید به فکر راه چاره بود،به نظر عده‌ی زیادی از کارشناسان باید از آموزش و پرورش شروع کرد و تربیت صحیح بهترین راه پیشگیری از وقوع جرم است در همین کرمان که به مقام دوم رسیده با یک مطالعه‌ی آماری ساده می‌توان دریافت که چه تعدادی از خشونت گران و اهل نزاع هنرمند هستند؟ و به سادگی می‌توان برنامه‌های جدیدی برای کودکان در مدارس در نظر گرفت که روند استعداد یابی و رشد بچه‌ها به خوبی پیش برود و به جای خبرهای دردناکی مثل همین مقام دومی شاهد افتخار آفرینی فرزندان کرمان باشیم مانند کسب رتبه‌ی برتر جشنواره‌ی نوجوان خوارزمی توسط دانش‌آموزان کرمانی. خوشبختانه در حال حاضر تمرکز بخش دولتی هم به سمت مدراس و عملکرد ریشه‌ای رفته‌است و می‌توان انتظار داشت که در چند سال آینده به چنین مقاماتی نخواهیم رسید البته اگر تمام شعارهایی که مسولان می‌دهند تبدیل به عمل شود که البته ما را جز امید چیزی به کف نیست.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





پیشنهاد سردبیر

مسافران قطار مرگ

مسافران قطار مرگ

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *