پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | مصائب بازنشستگی

مصائب بازنشستگی





۱۵ بهمن ۱۳۹۵، ۲۱:۰۱

مصائب بازنشستگی

علیجان غضنفری

سال ها پیش که هنوز دل و دماغی داشتیم و به خنسی امروز نیفتاده بودیم و بازار کرمان هم عطر و بوی دلاویز خود را از دست نداده بود، هر از گاهی من و عیال به بهانه استشمام عطر ترکیبی و دلنشین عطاری های بازار سری به میدان گنجعلیخان می زدیم و اغلب دم در ورودی حمام گنجعلیخان زوج های کهنسال خارجی و بیشتر آلمانی را می دیدم که در دوران بازنشستگی خود، لیلی و مجنون وار دست در دست هم، بی کمترین دغدغه مالی رو به سیاحت افاق و انفس آورده اند. عیال با دیدن فراغت بال و راحتی خیال اهالی ممالک از ما بهترن، قوه تخیلش به پرواز درمی آمد و افاضات می فرمود که:«فلانی، انشاا… ببینم اون روزی رو که اوضاع اقتصادی مملکت خودمون هم روبراه شده و با پول سنوات و پاداشی که تو می گیری، من و تو، دوتایی با هم، اگر نه مثل این خانم و آقا که می خوان دنیا رو بگردن، دست به یک ایرانگردی حسابی بزنیم و شهرهای زیبای کشورمون را از نزدیک ببینیم و توی هر کدومشون یه هفته اتراق کنیم و از زندگیمون لذت ببریم.» بنده هم که سیر تصاعدی روز شمار گرانی و تورم اقتصادی را هر روزه شاهد بودم، جواب می دادم:«انشاا…، خدا از زبونت بشنوه، منم آرزومه، اما کو تا آن روز!»
عیال هم که دست از خیالات خوبش برنمی داشت و سرزنشم می کرد که:«تو رو خدا واسه یه بارم شده، یه انرژی مثبت بده، یه بارم بگو انشاء ا… حتما میریم!»
-:«بابا من که گفتم انشاء ا…، حالام می گم انشاء ا… میریم، خوبه؟ راضی شدی؟»
اما هرچه به سال های بازنشستگی من نزدیک می شدیم. تورم بیشتر می شد و ارزش پول کمتر و کمتر، آرزوهای عیال هم هی کوچکتر می شد. یک روز سر از خواب برداشتیم که گفته شد، قیمت دلار از نهصد تومان به سه هزار تومان رسیده و طلا هم همین طور! معنی اش این بود که ارزش پول و قدرت خرید ما به یک سوم کاهش پیدا کرده، عیال که مدت ها بود دست از آرزوی ایرانگردی خود برداشته و فهمیده بود، حقوقی که همین الان بنده می گیرم بر اساس آمارهای خود دولت، چهار درصد زیر خط فقر است و چون خودش مسئول خرید بوده، اندک آرزویش تبدیل به وحشت از بازنشستگی من شد و مرتب دعا دعا می کرد که دیرتر بازنشسته شوم. علی القاعده هنوز دو سالی فرصت داشتم و جای نگرانی نبود. اما یک روز پشت میزم تو اداره نشسته بودم که نامه بر اداره، حکم بازنشستگی ام را گذاشت روی میزم. تمام و کامل و بی نقص، با همه امضاها و مهرها! هر چه کنترل کردم، جای اما و اگر نداشت. انگار بعد 28 سال یک مهر «باطل شد» بزنند وسط پیشانیت! نگاهی به میز و صندلی های اتاقم انداختم. در یک لحظه همه شان با من بیگانه شده بودند حتی صندلی که روی آن نشسته بودم!
به قدری گیج شدم که نتوانستم وسایل شخصی ام را جمع کنم و هنگام خداحافظی هم دو سه تا از یاران «همدل» جیم زدند!
نیم ساعت بعد تو خیابان بیرون اداره، یکی شان زد به شیشه بغل ماشینم. با دلخوری کشیدم کنار. چسبید به صورتم که:«مرا ببخش، اونجا باهات خداحافظی نکردم که بهم برچسب نزن!»
-«برچسب چی؟ بابا من بازنشسته شدم. اخراج که نشدم، ایناها، ببین، اینم حکمم؟!»
بهتر دیدم که دیگر غصه این چیزها را نخورم. فکر این باشم که چه جور با خانواده ام روبرو بشوم؟ تا شب خانه نرفتم. دوره رؤیا پردازی های عیال مدت ها پیش تمام شده بود و می دانستم که اولین نگرانی او این خواهد بود که با کاهش حقوق من چه بر سر فرزندانمان خواهد آمد. اما آخرش چه؟! تا کی می توانستم موضوع را از آن ها پنهان کنم؟ خودم را قانع کردم که:مرگ یه بار، شیون هم یه بار! اراده ام را تقویت کردم و سر شب راه افتادم به سمت خانه، ولی انگار خبر چند ساعت پیش از طریق همکارانم به آن ها رسیده بود! به محض ورود چشمم افتاد به بساط گل و شیرینی و کیک روی میز که عدد 28 انگلیسی رو آن خودنمایی می کرد. انگار خود این عدد یک جور کنایه بود که چرا 30 نه! مگر چه خطایی مرتکب شده بودی؟! همه فامیل جمع شده بودند. خدا خیرشان بدهد که همیشه با تجمع به موقعشان زهر اولیه فجایع را می گیرند. اما در پشت این کیک و شیرینی و تبریک و تهنیت های فامیل، صدای بغض کرده و چشمان قرمز همسر و دخترم نشان می داد قبل از ورود فامیل، هوا حسابی بارانی بوده! حق هم داشتند با چهار تا بچه که سه تاشون دانشگاه آزاد بودند و یک دبیرستانی و مخارج کمرشکن و حقوقی که سی درصدش آب رفته بود، بیکاری، تورم و گرانی، مگر خوشحالی هم برای آن ها معنی داشت؟!
شب اول با حضور فامیل و شوخی و خنده آنها آرام و راحت سپری شد. آخر شب هم که همه خسته بودیم و خوابیدیم. یعنی که در واقع به خیر گذشت. صبح زود، چشم که باز کردم عیال بالای سرم بود:«چرا بیدار شدی، دیگه بازنشسته شدی، راحت بگیر بخواب!»
-«بخوابم که چی بشه، از نمازم که بازنشسته نشدم!»
تلاش می کرد آرام باشد. اما من می شناختمش، دلش داشت مثل سیر و سرکه می جوشید.
– راستی فلانی، هیچ فکر کردی از این به بعد تکلیفمان چیه و چکار باید بکنیم؟
– چه تکلیفی عزیزم؟
– خودت میدونی، بچه ها تازه افتادن رو خرج، مث ریگ باید پول هزینه کنیم، اونم دانشگاه آزاد، این همه مخارج رو از کجا جفت و جور می کنیم. لابد از حقوق نصف و نیمه ای که به تو میدن؟!
– توکل بر خدا کن زن! تو از حالا غصه این چیزا رو نخور، چند درصدی از حقوق من کم شده اما دیگه نصف نشده، وانگهی می تونیم پول پاداشی رو که بهم میدن خرج بچه ها کنیم.»
– این پول رو قراره کی بدن؟
– فک کنم دو سالی طول میکشه.
– خدا پدر زنده تو بیامرزه، من از امروز خود در اضطرابم، تو از آینده می گویی جوابم! بچه ها الان نیاز به پول ثبت نام و انتخاب واحد دارن، تو وعده دو سال دیگه بهم میدی. تا دو سال دیگه با این تورم لجام گسیخته ای که ما داریم، چیزی عاید تو نمی کنه!
می دانستم همه این ها بهانه است که بزند به صحرای کربلا، کمی جابجا شد و با نگاه یک قاضی که می خواهد از زیر زبان متهم حرف بکشد پرسید:«خب ازشان نپرسیدی، پدرتان خوب مادرتان خوب، مگه من چه هیزم تری به شما فروخته بودم که دو سال جلوتر از موعد، یک شبه حکم بازنشستگی منو گذاشتید کف دستم و چرا آقای فلانی که به جای من آوردین با سی و سه سال سابقه هنوز وقت بازنشستگی اش نرسیده، هان؟!»
سپس خودش جواب داد:«نه، معلومه نپرسیدی، جوابی نداشتی بهشون بدی!»
– چیه، داری منو محاکمه میکنی، مگه من کاری کردم؟
– چی بگم وا…، شایدم کرده باشی، چقدر بهت گفتم مرد، این قدر صاف و ساده نباش! امروزه مردم دو جور شخصیت دارن، یه نمونه اش، توی جمع خودشونه، صاف و ساده، هرچی تو قلب و باطنشون هس، همون رو بروز می دن، یه نمونه ش هم تو جامعه اس که درست صدوهشتاد درجه متفاوتن، بارها گفتم مرد به تو نیومده که تو انتخابات طرف اینو بگیری یا اون یکی رو، سر تو بنداز پایین، برو رأیت رو بده و برگرد خونه.
– مگه من کاری جز این کردم؟
– حتماً کردی دیگه، پس چرا 28 ساله راهتو دادن دستت!
به بهانه وضو گرفتن سعی کردم بحث را تمام کنم و گرنه نومیدی و ناراحتی او کار را به جای باریک می کشاند. اما او دست بردار نبود. سر نماز آمد سجاده اش را پهن کرد کنار من و باز شروع کرد: – یادته عزیزم، گفتم مردم هزار رو دارن، تو که پارتی نداری این قدر خودتو شفاف نشون نده، رفتی ستاد انتخاباتی زدی، تبلیغ کردی و به جای اینکه کاندیداتو به مردم بشناسونی، خودتو رو کردی و لو دادی، غافل از این که داری تیشه به ریشه خودت می زنی…
بگذریم… از اولین صبح بازنشستگی گوشی دستم آمد که اگر بخواهم خانه نشین بشوم، همان یه ذره احترام توی خانه را هم از دست خواهم داد. باید فکری می کردم. ناچار ابوقراضه را برداشتم و رفتم آژانس تاکسی تلفنی یکی از دوستان. آنجا دو ماه بیشتر طاقت نیاوردم. راستش تو آژانس، این چشمان بابا قوری من با آن که شروع به آوردن «آب مروارید» کرده بود، صحنه هایی را می دید که از خدا می خواستم کاش کور کامل بودم واین صحنه ها را نمی دیدم. آن جا بود که متوجه شدم جامعه ما از اخلاق خیلی فاصله گرفته! خیر، آژانس رفتن کار من نبود، کوری چشم و آب مروارید را بهانه کردم و زدم بیرون!
خلاصه جانم برایتان بگوید که هنوز آثار اولیه پول پاداش پیدا نشده، محل خرجش پیدا شد، شمارش معکوس آغاز شده بود و از همین تحلیل رفتن بینایی حقیر می شد فهمید که زنگ ها به صدا درآمده است. شش ماه بعد چربی خون، یک سال بعد قند خون و به دو سال نرسیده، سرطان پروستات، البته با یک درجه تخفیف از جانب باری تعالی، خوش خیم!
چه درد سرتان بدهم، به دو سال نکشیده، چوب خط پول پاداش پر شد و هنگامی که موعد پرداخت پاداش با کلی تلاش و دوندگی و صد البته پارتی بازی رسید، مبلغی هم سرریز کرده بود و تمام برآوردها و حساب و کتاب ها و پیش بینی های هزینه دانشگاه و جهیزیه دختر و… دود شد و رفت هوا! در واقع با اندکی تأخیر فهمیدیم که پول پاداش همان خون بها و هزینه کفن و دفن بازنشستگان است که در مورد بنده به آن جا هم نرسید!
خلاصه بنده و خانواده که می خواستیم ایران را سیاحت کرده و در هر شهر یک هفته رحل اقامت بیفکنیم، تا جوپار هم نتوانستیم برویم و امروز با یک دنیا بدهکاری و اقساط عقب افتاده بابت جهاز دختر و شهریه دانشگاه پسران، به جایی رسیده ایم که حقیر جرأت نگاه کردن به چشمان عیال که او هم تازگی با من مسابقه گذاشته و قند و چربی و فشارخونش یک باره به هم ریخته را ندارم!
گاه می گویم فغانی برکشم باز می بینم صدایم کوته است!

به اشتراک بگذارید:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *