سایت خبری پیام ما آنلاین | روایت هوشنگ مرادی کرمانی از کرمان دهه 30 بازار کرمان برای همیشه در ذهنم مانده است

روایت هوشنگ مرادی کرمانی از کرمان دهه 30 بازار کرمان برای همیشه در ذهنم مانده است





۲۷ مهر ۱۳۹۵، ۲۳:۰۵

روایت هوشنگ مرادی کرمانی از کرمان دهه 30
بازار کرمان برای همیشه در ذهنم مانده است

پیام ما- هوشنگ مرادی کرمانی، یکی از نویسندگان نامدار ایرانی است. او اصالتاً کرمانی است و داستان هایش همیشه بوی سیرچ و کرمان را می دهد.
این نویسنده نامدار با این که بیش از نیم قرن است که کرمان را به مقصد پایتخت ترک کرده و در آن جا رحل اقامت افکنده؛ اما هم چنان دل در گرو زادگاهش دارد. گفت و گوهای زیادی توسط خبرنگاران با این نویسنده انجام گرفته است. اما مفصل ترین مصاحبه با این نویسنده شهیر را کریم فیضی، خبرنگار روزنامه اطلاعات به سرانجام رسانده است.
کتاب«هوشنگ دوم» مجموعه مصاحبه های کریم فیضی با هوشنگ مرادی کرمانی است که توسط انتشارات اطلاعات چاپ شده است. مرادی کرمانی در این کتاب از همه چیز و همه جا سخن گفته و به قول معروف«جیک و پیک» زندگی اش را روی دایره ریخته است. متن زیر، بخشی از این کتاب 500 صفحه ای است. مطالعه مصاحبه زیر و همچنین کتاب هوشنگ دوم را به شما خوانندگان صفحه کرمون توصیه می کنیم؛

کرمان آن روز [دوران کودکی نویسنده] به چه صورتی بود؟ به خصوص از منظر کودکی که تازه به آن گام گذاشته بودید؟
چیزی که از کرمان در ذهنم مانده و همیشه در یادم است، بازار کرمان است. کرمان، بازار معروف و بزرگی دارد که مادرزن عمویم مرا به آن جا می برد. فضای گنبدی بازار و مغازه های بازار، خیلی برای من جالب بود. شلوغی بازار نیز جالب بود. تا آن روز، آن همه آدم ندیده بودم. میدانی هم در اطراف آن بود که به آن «میدان باغ» می گفتند. الآن اسمش میدان ارگ است. آن جا پر از دست فروش و مارگیر و معرکه گیر و رمال و… بود. من از آن ها خوشم می آمد و مرتب می رفتم و این صحنه را تماشا می کردم. بارها در آن جا گم شدم و مادر زن عمویم در دست من گیر کرده بود! همین جور که داشتیم می رفتیم، هر زمان برمی گشت، می دید هوشو نیست. از دست من به تنگ آمده بود.
چرا از این فضا خوشتان می آمد؟
چون آن جا پر از قصه بود. هر تکه از این میدان و بازار، برای من جالب بود. در هر چیزی، یک نفر بود که داشت برای من قصه می گفت. مشخصاً مردی بود که پرده ای را آویزان کرده بود و داستان رستم و اسفندیار و حضرت ابوالفضل را نقل می کرد. در طرف دیگر مارگیری بود که خودش قصه بود. آن جا پر از فالگیر بود. البته فکر نمی کنم الآن به همان صورت باقی مانده باشد.
به نظر می رسد شما این فضا را بر مدرسه شبانه روزی ترجیح می دادید. در واقع دوست داشتید همواره لابه لای مردم باشید و وول بخورید.
درست است. اول بازار کرمان در چهارسوق پر از نقاشی است. می گویند کریم خان زند آن را ساخته است. مثل این که کریم خان زند یک بازار در کرمان ساخته، یک بازار هم در شیراز و آن دو، شکل هم هستند و اسم هر دو شان بازار وکیل است. این بازار، مرکز کرمان بود. همه در آن جا بودند. من آن بازار را خیلی دوست داشتم. هنگام ظهر که آفتاب از روزنه های بالای بازار به زمین می افتاد، من از روی آن ها می پریدم. در داستانی نوشته ام: از روی سینی های نور می پریدم.
در بازار هم چنین نخودبریزی بود، یعنی آجیل فروشی. البته نخودبریزها فرقی که با آجیل فروش ها داشتند این بود که خودشان پسته و بادام و فندق را بو می دادند. عطر این اقلام در بازار می پیچید. یا قنادی هایی بودند که سینی ها را بیرون می گذاشتند و تویش پشمک می ریختند. همه چیز در این فضا برای من جذاب بود. هم از نظر شکمی، هم از نظر قصه دیدن، هم از نظر قصه شنیدن. به همین جهت دوست داشتم همیشه در بازار باشم.
مادرزن عمویم، وقتی در اوایل آمدن به کرمان، مرا از این مدرسه به آن مدرسه می برد، دوست داشتم از بازار عبور کند.
قبول دارید نمی توانیم از کنار مسائل اجتماعی به سادگی عبور کنیم؟
بله، یکی از چیزهایی که در ایام کرمان بود و هیچ وقت یادم نمی رود، این است که تعدادی از کرمانی ها، عصرهای پنج شنبه اتوبوسی می گرفتند و به قبرستان می رفتند. قبرستان، کنار کوه بود. کرمان زیر چشم انداز این کوه است و از آن بالا کرمان دیده می شد. میان کرمان، جایی بود به نام قلعه دختر که از آثار تاریخی کرمان بود و در و دیوارش هنوز باقی مانده بود. روی کوه بود. ما هر وقت به قبرستان می رفتیم، شب را همان جا می ماندیم. عمویم نسبتاً خوش گذران بود. آن جا آرامگاهی وجود داشت. عمویم چون با سرایدار آرامگاه آشنا بود، پولی به او می داد و ما شب ها آن جا می خوابیدیم و من شب ها از آن جا به کرمان نگاه می کردم. کمی بالاتر، یک درخت انجیر بود که مردم به آن اعتقاد داشتند و می آمدند به شاخه هایش پارچه آویزان می کردند. حالت تقدس داشت و آبی که از کوه می آمد، این درخت کوهی را سیراب می کرد. یکی از چیزهایی که در جایی ننوشته ام، شرح قبرستان گردی های من است.
در مشت بر پوست، چیزهایی نوشته اید!
تکه هایی از قبرستان گردی هایم در آن کتاب آمده. شما می دانید که کرمان شهری خشک و کویری است. آن زمان خانه ها قبه ای بود. اغلب منزل ها حالت گنبدی داشت و شهر، معماری کویری داشت. الآن چنین نیست. آن زمان، من از آن بالا که نگاه می کردم، معماری کویری را می دیدم. آن وقت، از حیاط هر خانه ای یک یا دو درخت سرو بالا آمده بود.
به چند خانه ای که من رفته بودم، همه شان خاطره ای به این مضمون داشتند که پدربزرگ شان وقتی زنده بود، در این خانه درختی کاشت که بزرگ شده است و الآن از دیوار و پشت بام بالا زده است. ولی حالا او خودش از دنیا رفته است. من وقتی در قبرستان قدم می زدم، تصورم پیوسته این بود که همه انسان هایی که در این جا مرده اند، همگی، هر کدام در خانه های کرمان، یک درخت سبز کاشته اند که باقی مانده است و یادگار و نمونه آن هاست و خودشان آمده اند و در این جا خوابیده اند.
تصور ذهنی عمیق و غیر کودکانه ای است. انتزاعی است ولی عمق دارد.
شب هایی که ما در آن محل می ماندیم، من صبح خیلی زود، قبل از همه، از خواب بلند می شدم و در آن محوطه قدم می زدم و از آن بالا به هر خانه ای که نگاه می کردم، خطی از آن جا تا خود قبرستان می کشیدم و فکر می کردم که هر یک از افرادی که در این جا خوابیده اند، در هر یک از خانه ها درختی کاشته اند و حالا خودشان این جا هستند. چون به هر خانه ای که من رفته بودم، چنین داستانی وجود داشت که: این درخت را آن خدابیامرز کاشت و از دنیا رفت.
آیا در کرمان به یاد سیرچ می افتادید؟
بله، در حقیقت من در کرمان به دنبال سیرچ بودم و در این میان، چیزهایی وجود داشت که مرا به سیرچ وصل می کرد. از جمله میوه هایی که از سیرچ به کرمان می آوردند و من وقتی از جلوی میوه فروشی ها رد می شدم، بوی پونه ها و بوی میوه های سیرچ را با نگاه کردن به این میوه ها استشمام می کردم و همین، مرا به سیرچ می برد.
آیا میوه های سیرچ در کرمان این قدر مشخص بود که شما میوه ای بخرید و اطمینان داشته باشید که میوه روستای خودتان است؟
بله. بیش تر میوه هایی که به کرمان می آمد از سیرچ بود. سیرچ میوه فراوان داشت. البته از جاهای دیگر هم میوه می آمد، ولی من میوه های زادگاه خودم را می شناختم. می دانستم که دو سه تا از میوه فروش ها میوه های خودشان را از سیرچ تهیه می کنند و سیرچی ها برای آن ها میوه می آورند. شناختی از میوه های سیرچ داشتم. وقتی انجیری را از راه دور می دیدم، می فهمیدم که محصول سیرچ است یا نیست! چنین شناختی را از ایام سیرچ پیدا کرده بودم. انگور سیرچ را می شناختم و به محض دیدن آن می گفتم که چنین انگوری نمی تواند از جایی غیر از سیرچ باشد. بدون اغراق حتی می دانستم که این انگور مال کدام باغ است.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *