پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | به مناسبت هفتمینن سالگرد در گذشت همایون صنعتی زاده مرد عجیب

به مناسبت هفتمینن سالگرد در گذشت همایون صنعتی زاده مرد عجیب





۶ شهریور ۱۳۹۵، ۲:۰۵

به مناسبت هفتمینن سالگرد در گذشت همایون صنعتی زاده
مرد عجیب

علیجان غضنفری

در سال 1304 هجری خورشیدی مرحوم عبدالحسین صنعتی زاده و همسرش «قمرتاج بانو» در تهران صاحب فرزند پسری می شوند. دایی بزرگ کودک «میرزا یحیی دولت آبادی»، مبارز مشروطه خواه و نویسنده معروف نام وی را «همایون» می گذارد. هوش سرشار و کنجکاوی های فراوانش از همان کودکی بیش از همه علاقه و توجه دایی را برانگیخته است. سفارش کرده که هر هفته یک بار «همایون» را نزد وی ببرند و در مورد وی می گوید:«دو خصیصه در همایون وجود دارد که در آینده، وی را به بزرگی خواهد رساند. استعداد فوق العاده و ابداع راه حل برای مشکلات.»
4سال بعد برادرش فریدون به دنیا می آید. او از تولد برادر شاد می شود. اما کودک با هوش، نگرانی پنهانی دارد که موجب وحشتش شده. می ترسد که این شادمانی چندان پایدار نباشد و آن اختلاف پدر و مادرش است. در سال 1312 و درست در اوج اختلافات «مهدخت» به دنیا می آید. همایون که اینک پسری 8 ساله است، اعتراضش را به این اختلاف علنی می کند! مهدخت صنعتی می گوید:«در حیاط منزل پدرم درخت بزرگی بود که بالا رفتن از آن خطرناک می نمود. همایون با زحمت زیاد خود را از تنه صاف و لغزنده آن بالا می کشد و فریاد می زند: چرا دوباره بچه دار شدید؟ او نباید در میانه این دعواها، به دنیا می آمد!»
تمام خانواده با ترس و لرز پای درخت جمع می شوند و هرچه التماس می کنند، پایین نمی آید. تا بالاخره پدرم می آید و رسماً به او قول می دهد که مهدخت آخرین فرزند او باشد! آن وقت اجازه می دهد، وی را پایین بیاورند.»
نگرانی کودک، 7 ماه بعد صورت واقعیت به خود می گیرد و پدر و مادر از هم جدا می شوند. از اینجا به بعد پای پدر بزرگ – حاج علی اکبر صنعتی- در زندگی همایون باز می شود و زندگی وی در مسیر تازه ای می افتد. حاج اکبر وقتی می بیند راهی برای نجات زندگی خانوادگی پسر و عروسش نمانده، از آن ها می خواهد که تربیت همایون را به وی واگذار کنند و به «دولت آبادی ها» می گوید:«شما می دانید که من جز این پسر (عبدالحسین) در زندگی کسی را ندارم و روزی که به خواستگاری عروسم آمدم با رضا و رغبت اعلام کردم که من تنها پسرم را به شما بخشیدم. امروز همه شما عاقل و بالغ بوده و مسئول سرنوشت خودتان هستید؛ اما من در برابر یک پسری که به شما داده ام، پسری از شما می خواهم و این خواهش من، چیزی از حق مادرانه شما کم نخواهد کرد. من می خواهم او را در راه صحیحی تربیت کنم.»
از این جا به بعد فصل جدیدی در زندگی همایون آغاز می شود. مهدخت می گوید: آینده نشان داد که همایون بیش از همه ما شانس آورد. فریدون که نزد پدر ماند و پدر وی را به آمریکا فرستاد که طب بخواند، همان جا در سن 21 سالگی خودکشی کرد. من هم همراه مادرم به اصفهان رفتم.
البته نباید فراموش کرد که همایون جنبه دیگری داشت که فریدون فاقد آن بود. فریدون خوب بود؛ اما استعداد و پشتکار همایون را نداشت. همایون هر وقت با مانع و مشکلی رو به رو می شد، تمام تلاش و خلاقیت خود را به کار می بست تا مانع را به بهترین شکل از پیش پای خود یا دیگران بردارد. یادم می آید، زمانی که من هفت سالم شد، پدرم، ضمن تماس با کرمان از همایون خواسته بود که به اصفهان آمده مرا از مادرم تحویل بگیرد و به تهران نزد پدر برساند. طبق قانون شرع، مادرم موظف بود در 7 سالگی مرا تحویل پدر بدهد. از اصفهان سوار اتوبوس که شدیم، من یک ریز گریه می کردم و پاهایم را به جلوی صندلی می فشردم، بلکه اتوبوس را از حرکت بیندازم! همایون با حوصله آرامم کرد و گفت: آخه دختر جون چه کسی تا حالا تونسته با گریه مشکلات خودشو حل کنه، که تو دومی اش باشی، هان؟!
گفتم:«خب میگی چه کار کنم، من فقط می خوام برگردم پیش مادر.
– هرکاری راه حل خودشو داره، تو به جای گریه کردن باید عقلتو به کار بیندازی و راه حل مناسبی پیدا کنی؟
– تو بگو چکار کنم؟
-این مشکل توئه، خودت ام باید حلش کنی.
– دادش تو رو خدا یه کاری بکن.
– فعلا ساکت باش و تا صبح فکر کن، مطمئنم اگه فکر کنی راهشو پیدا می کنی.
توی تهران از اتوبوس که پیاده شدیم، پرسید:«بالاخره راه حلی پیدا کردی؟»
– نه تو چی؟
– پس همین گوشه گاراژ بایست و از جات جم نخور و با هیچ کس هم حرفی نزن تا من برگردم!»
پس از چند دقیقه با یک پاکت بزرگ شکلات برگشت:«این شکلات ها رو می گیری و توی یه گوشه حیاط خونه قایم می کنی. سرسفره، پیش چشم بابا لب به غذا نمی زنی، هر وقت بابا ازت پرسید، مگه دوست نداری پیش من بمونی جواب می دی دوست دارم؛ اما دلم واسه مادرم تنگ می شه!»
چند روزی دستورات همایون را مو به مو عمل کردم، بابام که به شدت نگران حال و روز من بود، یه روز ازم پرسید: دختر مگه دلت نمی خواد پیش بابا بمونی؟! گفتم: چرا خیلی ام دوست دارم؛ اما یاد مادرم که می افتم، دلم تنگ می شه. یک هفته بعد، زن بابام زنگ زد به مادرم، و التماس کرد: مهدخت به کلی از خورد و خوراک افتاده، شما را به خدا، زودتر بیاین و اونو ببرین، یه وقت می میره و من مقصر می شم!
دو سه روز بعد، توی اتوبوس، همایون کنارم نشسته بود و هر دو شاد و خوشحال عازم اصفهان بودیم.
همایون در کرمان
در نخستین روزهای سال 1313، همایون به همراه پدر بزرگ وارد کرمان شد. زندگی در کرمان دریچه تازه ای به روی او گشود که به کلی با تهران متفاوت بود. در تهران او در خانه ای زندگی می کرد که از لحاظ مادی جزو خانواده های ثروتمند به حساب می آمد و پدر و مادر او اگر اختلافی داشتند، بر سر کمتر یا بیش تر ریخت و پاش کردن این ثروت بود. اما کرمان دنیای دیگری بود. در این شهر او با بزرگ هفتاد ساله ای آشنا می شد که هر چند گوشش بر روی اصوات این جهانی بسته شده لیکن پنجره ای از انسانیت در قلبش گشوده شده و چراغی در دلش روشن گشته که روز به روز شعله ورتر می شود و همه زندگی، تلاش و فعالیتش وقف آن شده است. هر روز صبح، از خواب برمی خیزد. پاشنه ها را می کشد. در ادارات سر و کله می زند. این و آن را می بیند تا بتواند برای ده ها یتیمی که چشم امیدشان به دست اوست، امید فراهم کند. اداره شان کند. برایشان سرپناه بسازد. مستغلاف گردآورد. آینده شان را تضمین کند. بی آن که چیزی برای خودش بخواهد.
همایون که با جدا شدن پدر و مادر، خوشبختی اش را از دست رفته می دید، در پرورشگاه پدربزرگ با بچه هایی آشنا شد که نه سایه پدری بر سرشان بود، نه مادر! و قبل از آن که توسط پدربزرگ «نجات» داده شوند، گرسنگی و بی کسی، زندگی شان را تنزل داده بود و به خاطر یک لقمه نان خشک، جسم و روحشان به بیگاری کشیده شده بود. صبح که از خواب برمی خاستند، اولین کسی که پا بر گردنشان می گذاشت، صاحبشان می شد و اولین فردی که لقمه بخور و نمیری به شکم گرسنه شان می ریخت، ارباب و صاحب اختیارشان! و اکنون که پایشان به پرورشگاه صنعتی باز شده و از آن زندگی نکبت نجات پیدا کرده بودند، خود را خوشخبت ترین آدم روی زمین می دانستند. همایون با زندگی در کنار بچه های پرورشگاه دریافت که خوشبختی به نوع نگاه او به زندگی بستگی دارد و اصلاً زندگی در کنار پدربزرگی که وقت، آسایش، زندگی و حتی ثروت شخصی اش را برای ساختن زندگی یتیمان وقف کرده، خودش عین خوشبختی است. کم کم همراه پدربزرگ که تمام وقتش در یتیم خانه می گذشت شروع به فعالیت نمود. نقش «دیلماج» پدربزرگ را در صحبت با دیگران بازی می کرد. کمبودهای بچه ها را به وی اطلاع می داد. غذایشان را بررسی می کرد. کفش و لباس و درس و مشق مدرسه شان را فراهم نمود و طوری با ایتام پرورشگاه قاطی و عجین شد که بعدها در تصمیمات مهم زندگیش، همه جا از وجود بچه های پرورشگاه استفاده می کرد و از نیروی فکر و کار آن ها در امور فرهنگی و تجارت سود می برد.
وی بعدها درباره دوران کودکی خود گفت:«پدربزرگ و مادربزرگم فقط یک بچه داشتند. به این جهت پدرم مرا فرستاد کرمان- پیش آن ها- که جای او باشم! پدربزرگ من به کلی کر بود و مادربزرگم به شدت وسواسی و مذهبی، از صبح تا شب قرآن می خواند و با کسی حرف نمی زد. همین خانه ای که حالا دفتر«گلاب زهرا» در آن هست، باغ بزرگی بود، من بودم و مادربزرگ و پدربزرگ که در این باغ بزرگ زندگی می کردیم. من می رفتم توی پرورشگاه بازی می کردم. در واقع من هیچ وقت از دوره کودکی عبور نکرده ام. از بچگی همه اش دنبال بازی بودم، حالا هم دارم بازی می کنم. بابا بزرگ من، خیلی آدم مترقی و پیشرویی بود. نخستین سینمای کرمان را راه انداخته بود. یک سالن سینما درست کرده بود که بی نظیر بود. هنوز هست. آن وقت ها تیرآهن که نبود. معماری می خواهی بینی، باید بیایی آن جا! سالنی به عرض- گمانم هفده، هیجده متر، با طاق ضربی. شب ها سینما می دادند. سینما صامت بوده گاهی زیرنویس داشت و مردم سواد نداشتند. من مامور بودم، این ها را با صدای بلند بخوانم که مردم متوجه قصه بشوند. می توانی حدس بزنی وقتی یک بچه پنج، شش ساله انواع و اقساط فیلم های ریچارد تالماگ را می بیند و زیر نویس ها را برای مردم می خواند، دچار چه احساساتی می شود!
البته پدربزرگ من آدم خیلی دانایی بود.]درجوانی[ از این جا رفته بود بندرعباس، بعد هند، بعد اروپا. همه جا را دیده بود. به شدت مترقی بود. آدم آزاده ای بود. ما با هم هفتاد و اندی سال اختلاف سن داشتیم ولی چنان دوست بودیم که نگو و نپرس. خیلی در تربیت من موثر بود. اسمش حاج اکبر بود، معروف به حاج اکبر کر.
خواندن و نوشتن را خیلی زود یادم داده بودند. وقتی آمدم کرمان، پدربزرگ مرا معتاد به کتاب خواندن کرد. پول تو جیبی ام را وقتی می داد که کتاب می خواندم. باید کتاب را تعریف می کردم تا پول توجیبی ام را بدهد. اولین کتابی که خواندم، «چهل طوطی» بود. بعد «امیرارسلان» و «حسین کرد» و بقیه. بعد همین جا رفتم مدرسه، البته از کلاس دوم. کلاس اول را در تهران خواندم. در مدرسه زردشتی ها. روز اول که رفتم سرکلاس، دیدم یک بچه ای کنار دستم نشسته، گفتم تو کی هستی؟ گفت: ایرج افشار. حالا هفتاد و هفت، هشت سال می شود که با او دوستیم. در کرمان، سال دوم یا سوم، یک هم کلاسی داشتم که زردشتی بود. عصری که به خانه برمی گشتیم، گفت خانه ما جشن سده است. برویم خانه ما! رفتیم. وقتی برگشتیم دیر بود. ساعت حدود شش، هفت غروب. در همین کوچه گلاب زهرا دیدم پدربزرگم، نگران قدم می زند و انتظار می کشد! مرا که دید، دستم را گرفت برد توی اتاق. هیچ هم نگفت. گفت بنشین. نشستم. از زیر تخت خوابش دو تا ترکه انار در آورد. گفتم می خواهد مرا تنبیه کند. نشست رو به روی من. پرسید کجا بودی؟ چطور بود؟ خلاصه، چرا خبر ندادی؟ بعد خیلی آرام جوراب هایش را کند، ترکه ها را در دستش گرفت و خودش را فلک کرد. سخت خودش را زد! من خیلی او را دوست داشتم. شروع کردم گریه کردن که ول کن…! دیگر یادم نیست چی شد. صبح که بیدار شدم، دیدم توی رختخواب بغلش هستم. با هم حرف زدیم، بهش گفتم؛ من دیر آمده بودم. تو چرا خودت را زدی؟ پیرمرد زد زیرگریه و بغلم کرد. ماچم کرد که ببخش! من هاج و واج شده بودم! گفت: فکر کردم اگر ترا بزنم، پای تو می سوزد و دل من. دل سوختن صد بار بدتر است. خودم را زدم که دل تو بسوزد. از آن وقت تا حالا هیچ وقت نشده، من یک بارهم دیر بیایم. من در یک همچه محیطی بزرگ شدم. حاج اکبر خیلی روی من کار کرد.»
ادامه تحصیل در تهران
همایون دوره دبستان را در کرمان تمام کرد. اما دبیرستان مناسبی در کرمان نبود. حاج اکبر با تمام دلبستگی شدیدی که به او پیدا کرده بود، ناچار شد وی را به تهران نزد پدرش بفرستد. در تهران وارد دبیرستان البرز، یکی از بهترین مدارس پایتخت شد. علاقه اش به مطالعه وی را به سمت تاریخ سوق داد. به طوری که تاریخ ایران باستان مشیرالدوله را در پانزده سالگی تقریباً از حفظ بود. این علاقه هرگز او را رها نکرد و اساس تمام فعالیت های فرهنگی اش شد و البته در کنار تاریخ به زبان انگلیسی نیز علاقمند شد. در دبیرستان البرز، استادی داشت به نام «دکتر جردن» که انگلیسی درس می داد و متوجه استعداد همایون شده بود. وی را تشویق کرد که در کنار مطالعات دیگر، زبان انگلیسی اش را نیز تقویت نماید. اما تاریخ باستان ایران برایش معنای دیگری داشت و آتشی در وجودش افروخت که دیگر خاموش نشد و اگر به تحقیقات، تالیفات و ترجمه های او نظری اندخته شود، شعله های آن را کاملاً می توان دید. بارها به خواهرش «مهدخت» می گفت، تا چندین بار تاریخ ایران باستان را نخوانی«آدم» نمی شوی.
یک سال بعد- آذرماه 1318- همایون پدربزرگ، دوست، حامی و مربی تربیتی اش را از دست داد. به دستور پدر، مادربزرگش را که تنها شده بود به تهران آورد. دو سال بعد آتش خانمان سوز جنگ جهانی دوم در اروپا شعله ور شد و زبانه های آن کشور ما را هم در برگرفت که نتیجه اش شد، فقر و قحطی و گرسنگی و وبا و تیفوس و طاعون در سراسر مملکت، خصوصاً در پایتخت. عبدالحسین پدر همایون معتقد بود، در میانه این مصیبت، کرمان امن تر از تهران است و از وی خواست، مادر بزرگ را برداشته به کرمان بروند.
همایون درباره این سال ها می گوید:«قحطی و گرسنگی همه جا را گرفته بود و من جوان و بی تجربه در میان این قحطی- پرورشگاه را هم باید اداره می کردم که در آن وانفسای مرگ و گرسنگی بسیار سخت بود.»
دو سال را با سختی در کرمان سر کرد تا امواج اولیه توفان بگذرد. در سال 1322 پدر از او خواست به اصفهان رفته، هم بر ملکی که در شمس آباد اصفهان داشتند نظارت کند و هم تحصیلش را که با شروع جنگ، نیمه کاره مانده بود تمام نماید. همایون پس از حدود 10 سال جدایی به اصفهان نزد مادرش رفت که با خواهرش مهدخت ساکن اصفهان شده بودند و در دبیرستان انگلیسی شهر که آن زمان بهترین دبیرستان اصفهان بود، مشغول شد و دیپلمش را گرفت.
کار در تجارت خانه
پدر که دنیای بسته بی سوادی را با گوشت و پوست خود درک کرده بود و با اراده ای خستگی ناپذیر که مخصوص صنعتی هاست، از بی سوادی مطلق، اینک به جایی رسیده بود که خود را به عنوان پایه گذار داستان های علمی – تخیلی به جامعه ادبی ایران معرفی می کرد و از طرفی استعدادهای در حد نبوغ همایون هم او را به وجود می آورد، نمی خواست برای پسرش چیزی کم بگذارد و آرزو داشت او وارد دانشگاه شده و تحصیلات کلاسیک را تا جایی که ممکن است ادامه دهد.
از همایون خواست به تهران بیاید و خودش را برای رفتن به دانشگاه آماده کند. همایون به تهران آمد؛ اما مایل نبود به دانشگاه برود. درست یا غلط معتقد بود، دانشگاه رفتن آدم را خنگ می کند! او می خواست به بازار برود و آینده خود را در آن جا جستجو کند. وی در مورد این سوال که به چه دلیل در مورد دانشگاه به چنین اعتقادی رسیده، می گوید:«من همیشه در مدرسه بیشتر از معلم ها می دانستم. چهارده، پانزده ساله بودم که کتاب ایران باستان مشیرالدوله را حفظ بودم. سر کلاس تاریخ، با معلم دعوایم می شد که فلان واقعه، این جور که شما می گویید نیست. پدرم هم چون خودش مدرسه نرفته بود و دانشگاه ندیده بود، دوست داشت و اصرار می کرد که من به دانشگاه بروم.»
تا مدتی سعی کرد رو در روی اعتقاد پدر نایستد و با درخواست او کج دار و مریز رفتار می کرد. در این دوره پدرش تعدادی آپارتمان داشت که آن ها را به خارجی ها اجاره داده بود و همایون کارهای قانونی آن ها را انجام می داد و طرف مکالمه مستاجرها بود. این ارتباط به نحو موثری زبان انگلیسی اش را تقویت کرد که بعدها بهره فراوانی از آن گرفت. اما پدر دست بردار نبود، از همایون خواست که دانشگاه برود. همایون هم صریحاً مخالفت کرد. کار به دعوا کشید! همایون قهر کرد و از خانه بیرون زد و دیگر برنگشت. دو سه روز بعد در تجارت خانه ای در بازار به شاگردی مشغول شد با حقوق ماهی 75 تومان و سه سال در آن جا ماندگار شد!
در تجارت خانه، همه کار می کرد. از جاروکشی و نظافت گرفته تا پست کردن نامه های خارجی، شب ها هم همان جا می خوابید. تعطیل که می شد تا دیروقت بیدار می ماند و نامه کمپانی های خارجی تجارت خانه را برای خودش ترجمه می کرد. رئیس تجارت خانه ماهی سیصدتومان به یک مترجم می داد تا نامه ها را برایش ترجمه کند. یک روز به یک ترجمه فوری نیاز داشتند و هرچه تلفن زدند، مترجم در دسترس نبود. همایون پا پیش گذاشت و گفت:«شاید من بتوانم آن را برایتان ترجمه کنم!»
رئیس با ناباوری گفت: چی، تو ترجمه کنی؟!
اما چون نیاز فوری داشت، گفت: خب، ترجمه کن ببینم!
همایون هم فوراً ترجمه شسته و رفته ای جلوی او گذاشت.
رئیس، متن ترجمه را که خواند، دستور داد:«همین امروز به آقای فلانی اطلاع دهید که دیگر به وجود او نیازی نداریم!»
همایون بسیار خوشحال شد که توانسته خود را به عنوان یک مترجم توانا به صاحب کارش بشناساند، خودش می گوید:«از خوشحالی سر از پا نمی شناختم، بیشتر از این جهت که حقوق مترجم را هم حق خود تصور می کردم و خیال می کردم سر ماه با سیصد تومان حق الترجمه، 375 تومان خواهم گرفت. هزاران نقشه برای خودم می کشیدم. اما آخرماه صاحب تجارتخانه همان 75 تومان را کف دستم گذاشت!
اعتراض کردم: آقا من دارم کار ترجمه شما را هم انجام می دم؟!
جواب داد: همین که هست، می خواهی بمان، نمی خواهی برگرد پیش پدرت!
– «نه آقا، ادامه می دهم.»
بعدها فهمیدم که این لقمه را هم پدرم برایم گرفته، بلکه من «آدم» بشم و برگردم خانه!
اندک اندک راه و چاه تجارت را یاد گرفتم و توانستم با تجارت خانه های خارجی، ارتباط برقرار کرده، از آن ها عکس و پوستر تبلیغاتی درخواست کرده و به قیمت خوبی بفروشم. دیگر برای خودم اسم و رسمی پیدا کرده بودم. تا این که بعد از سه سال، بالاخره پدر آمد سراغم. آن هم نه برای این که مرا از تجارتخانه بیرون بکشد، بلکه آمده بود با من شریک شود! همان جا بود که متوجه شدم در این سه سال هم دور از چشم و نظارت پدر نبوده ام. برعکس همه جا زیر نظر و مدیریت خود او بوده ام!
از این دوران است که زندگی همایون کم کم نضج می گیرد و پخته و آب دیده می شود. در فضای نسبتاً آزاد سیاسی بعد از جنگ جهانی با بسیاری از ادبا، نویسندگان، روشنفکران، فعالان سیاسی آشنا می شود و از میان آن ها با ایرج افشار و ابراهیم گلستان دوستی ماندگاری پیدا می کند. در سال 1334 مدیر عامل انتشارات فرانکلین در ایران می شود و اولین جرقه های نبوغ فرهنگی و اقتصادی اش از همین جا آشکار می گردد. انتشارات فرانکلین را با سبک و ایده ای جدید اداره می کند و به کمک آن نهضتی از ترجمه کتاب های مفید راه می افتد و در واقع نوعی اقتصاد فرهنگی راه اندازی می شود که هم نویسندگان و مترجمان از آن سود می برند و هم چاپخانه های متعدد را همراه و همکار خود می سازد. دو سال بعد چاپخانه افست بزرگترین صنعت چاپ خاورمیانه را برپا کرده و کتاب های درسی ایران و افغانستان را چاپ می کند. اندکی بعد کاغذ سازی عظیم پارس و چندین کار بزرگ دیگر که درباره آن ها مطالب فراوان گفته و نوشته شده و من از آن ها رد می شوم. نکته عجیب این فعالیت ها این جاست که به عنوان مدیرعامل وارد شده، کار را به دست گرفته، به سود دهی می رساند و می رود برسر کار دیگر، بی آن که از این شرکت ها برای خود، سهمی داشته باشد. اصلاً معتقد است که اگر مدیرعامل خودش سهام دار شد موجب سوء استفاده می شود. بی خود نیست که سیروس علی نژاد او را «اعجوبه» می نامد و مجتبی میرطهماسب که مستند « بانوی گل سرخ» را از زندگی او و همسرش «شهین سرلتی» ساخته از او با عنوان «مرد عجیب» یاد می کند.
حاج محمد صنعتی نیز که مستند گویی اش معروف است. دوستی نزدیک با همایون داشته، به نقل از جلد 17 کتاب «اسناد لانه جاسوسی آمریکا» می گوید: حتی آمریکایی ها هم انگار وی را به درستی نمی شناختند و اشاره اش به گزارش وابسته فرهنگی سفارت به وزارت خارجه آمریکاست که نوشته:«درباره همایون صنعتی زاده، من اخیراً گزارش بیوگرافیک مفصلی تهیه کرده ام و ازآن جایی که وی از شرکت در ضیافت ها خوشش نمی آید، شناختن او دشوار است.»
حضور در جبهه
سرانجام سال 1354 از راه می رسد، «مرد عجیب» به همراه دوست روشنفکرش «ابراهیم گلستان» با تیزبینی خاص خود به این نتیجه می رسند که دیکتاتوری شاه به حدی غیرقابل تحمل شده که بوی خوشی از آن به مشام نمی رسد. گلستان راه خارج در پیش می گیرد؛ اما همایون دلبستگی اش به ایران و ایرانی آن قدر زیاد است که این فکر را نمی پسندد. ناچار به شهر دوران کودکی اش، کرمان برمی گردد و خود را به اداره پروشگاه پدربزرگش مشغول می نماید. مرحوم پدربزرگ، ملکی دارد در لاله زار بردسیر که عده ای از اهالی آن را می برند و می خورند و حسابی هم به کسی پس نمی دهند. تصمیم به احیای آن می گیرد و طبیعتاً با مخالفت های فراوان مواجه می شود و در این آمد و رفت ها، باز ایده جدیدی در مغز نابغه کارآفرین جرقه می زند. با همسرش مشغول چیدن دسته ای نعناع هستند که با ناهار ظهرشان بخورند، دفعتاً متوجه بوی تند نعناع شده و به همسرش می گوید:«عطر و طعم گیاهان این کوهستان بسیار بیشتر از گیاهان مشابه است که از جاهای دیگر به دست می آید!» و فکر کاشت گل سرخ و تشکیلات «گلاب زهرا» آغاز می شود! در همین دوران، انقلاب از راه می رسد و طومار رژیم شاهی را در هم می پیچید. همایون می کوشد که پرورشگاه را از آسیب های اجتماعی حفظ کند. روزها با بچه ها مشغول است. جنگ تحمیلی با هجوم بعثی ها به مرزهای ایران آغاز می شود مرد غیرتمند، یک بار دیگر، علاقه به میهن و مردم و آرمان های دینی اش را به نمایش می گذارد و در سنین بازنشستگی با بچه های پرورشگاه عازم جبهه ها می شود. سردار محمدرضا بنی اسدی راد، از یاران بسیار نزدیک همایون که در سال های آغازین جنگ، فرمانده آموزش پادگان قدس کرمان بوده و رئیس هئیت مدیره فعلی بنیاد صنعتی امروز است می گوید: روزی در دفترم در پادگان قدس نشسته بودم و افکارم به شدت درگیر مسایل جبهه و جنگ بود. مرد کوچک اندامی با موهای کوتاه و ریش سفید وارد شد. زیاد توجهی نکردم. صدایش بلند شد: آقا، من با پسرهایم آمده ایم ثبت نام کنیم برای رفتن به جبهه و صدام بعثی را از حمله اش به ایران پشیمان کنیم. تمام حواسم متوجه او شد. به سن و سال و قیافه اش نمی آمد که چندین پسر آماده جنگ داشته باشد. با تعجب پرسیدم: شما و پسرانتان چند نفرید؟
– پانزده تا پسر دارم و با خودم می شویم 16 نفر
از تعجب خشکم زد: یعنی شما پانزده پسر در سن و سال آماده رفتن به جبهه دارید؟!
– مثل این که من باید اول خودم را معرفی می کردم.
– من همایون صنعتی زاده هستم، مدیرپروشگاه صنعتی و امروز با پانزده تا از پسرهای پرورشگاه که در واقع فرزندان خودم هستند آمده ایم به اتفاق برای اعزام ثبت نام کنیم و این آغاز دوستی سی ساله من با همایون صنعتی زاده بود.
همایون دوبار به جبهه رفت و امروز بنیاد صنعتی افتخار دارد که بیست و یک شهید و سه آزاده تقدیم دفاع از اسلام و آرمان های انقلاب نموده است.
سه کار بزرگ همایون
همایون در دوران پس از انقلاب سه کار ارزشمند انجام داد. اول آن که پرورشگاه صنعتی را از مصادره و تکه تکه شدن با چنگ و دندان نجات داد. دیگر آن که کارخانه«گلاب زهرا» را یک برند جهانی کرد و سوم آن که سهام خود از گلاب زهرا و دیگر ثروت و مایملک خود را به یتیمان بنیاد صنعتی بخشید و به همه دنیا دوستانی که به او ایراد می گرفتند، ثابت کرد که اگر راست می گویند، آن ها هم مثل او عمل کنند وگر نه اجازه دهند خدای تبارک و تعالی قاضی همه چیز باشد. قبل از همایون، همسرش شهین آواز رحیل سر داد و بهمن 1383 هنگامی که عازم بندرعباس و رسیدن نزد همسرش بود در تصادفی جان خود را از دست داد.
مردم لاله زار در مرگ این بانوی فداکار واقعاً عزادار شدند. همان مردمی که در ابتدای ورود این دو کارشکنی می کردند، اکنون فریاد می زدند که لاله زار مادر خود را از دست داده و یتیم شده است. زیرا او بود که کارگران و کشاورزان را در سهام کارخانه شریک کرد و امکاناتی در اختیار آن ها قرارداد که تا قبل از آن حتی اطلاعی از آن نداشتند. همایون «شهین» را در همان روستای لاله زار و در حاشیه گلزارهای گل سرخ دفن کرد و در کنارش هم جایی برای خودش اختصاص داد و اطرافش چهارستون ناتمام قرارداد و باید پذیرفت که نابغه کارآفرین حتما از ناتمامی این ستون ها فکر، فلسفه و ایده ای داشته که معانی خاصی دارند و ممکن نیست که معنایی نداشته باشند. سرانجام «مرد عجیب»، «اعجوبه»، «نابغه» و «کارآفرین» در صبح روز چهارم شهریور در حالی به سرای دوست شتافت که تا یک دقیقه قبل از مرگ نیز دست از تحقیقات علمی و تاریخی اش برنداشت و در حالی که چند جمله روی یک کاغذ کوچک برای دوستش «ایرج افشار» می نویسد و وی را به یک تحقیق تاریخی ارجاع و توجه می دهد، چشم از جهان فرو می بندد. ایرج افشار این تکه را در یادنامه همایون در مجله بخارا چاپ کرده و متاسفانه به علت سکرات موت معنای خاصی از آن مستفاد نمی شود؛ اما وجودش به خوبی نشان از دغدغه های همایون برای آیندگان دارد. روحش شاد.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *