پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۲۸ خرداد ۱۳۹۵، ۲۳:۵۲

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش هفتاد و پنج
برای یک هفته به واسطه جراحی آپاندیس،[دکتر دادسن] در اتاقی مرا بستری کرده بود. روزی مرد روستایی با لباس های ژولیده عصا زنان به اتفاق پسر و دختری هشت، نه ساله که به واسطه نابینایی چشم هایش او را راهنمایی می کردند، وارد بیمارستان شدند. از پشت شیشه ها این پدر و دو بچه را می دیدم. بچه ها چون ایلیاتی بودند با حیرت و تعجب با پدرشان در وسط بیمارستان ایستاده و راه به جایی نمی بردند. نمی دانم از کجا دکتر متوجه آنان گردید. بدون شک اگر این مراجعه کنندگان از متمولین بودند. به آن ها تا آن حد اعتنا نمی کرد. مثل آن که در انتظارشان به طرف آن ها شتافت. با آن که هوا گرم و آفتاب به شدت تابیده بود. به وسط بیمارستان آمد و شنیدم از شخص روستایی که با دستمالی روی چشمانش را بسته بود پرسید. چه می خواهد. او گفت: آقای دکتر دستم به دامنت. مدتی است چشمم نابینا شده و از کار کردن افتاده ام، غریبم، بی کسم، راه به جایی نمی برم، این بچه ها مادر ندارند.
آرزویم این است که بتوانم کار کنم و این بچه ها را سر و سامانی دهم؛ اما با نابینایی و این چشم ها هیچ کار از دستم بر نمی آید. دکتر بدون تشریفات و این که مدتی آن مرد را معطل گذارد. در همان وسط بیمارستان روی چشم های بسته او را باز کرد و پس از معاینه با شوخی گفت: اگر چشم هایت را معالجه کنم چه مبلغ می دهی؟ آن مرد دست در بغل خود برده کیسه کوچکی را درآورد و سر آن را بگشود و محتویات توی آن را که عبارت از شش هفت قران نقره بود به روی دست خود خالی کرد و گفت: دار و ندار من و آن چه از مالیه خدا دارم همین است. بفرمایید! دکتر گفت:حالا این پول ها نزد خودت باشد. پس از آن که معالجه شدی آن وقت از تو دریافت می نمایم. سپس مستخدمین دستور داد لباس های پاره و پوره و بدون وصله او را از تنش درآورده به حمامش ببرند و بعد هم او را عمل کرد. از بچه ها هم در همان بیمارستان نگهداری می شد. اتفاقاً در همان روزی که قرار بود از بیمارستان خارج شوم. دکتر به بالین مرد روستایی نابینا آمد و پس از احوال پرسی گفت: می خواهم امروز چشم هایت را باز کنم. بگو بدانم اول چه چیزی را مایلی ببینی. ایلیاتی لحظه ای تأمل کرد. سپس گفت: اول بچه هایم را. همان لحظه رفتند بچه ها را به کنار تخت خواب پدرشان آوردند. هیچ وقت آن منظره ای را که از وسط راهرو دو اتاق مشاهده می کردم که چون باند روی چشم های مرد ایلیاتی را باز کردند و از خوشحالی و سروری که به آن بینوا دست داد بچه ها را می بوسید فراموش نمی کنم.
روزی بر سبیل اتفاق در مجلسی در منزل آقا میرزا احمد جوادی امام جمعه این مشاهدات را بر حاضران نقل می کردم و اشخاصی که در آن جا حضور داشتند.
آقای جوادی از قول یکی از کارکنان بیمارستان مرسلین انگلیسی اظهار داشتند که گفته بوده است روزی هوا طوفانی و گرد و خاک همه جا را فراگرفته بود. دکتر دادسن مرا با خودش به یکی از نقاط دوردست کهنه شهر معروف به ته باغ لَلِه برده با زحمت از کوچه و پس کوچه های کثیف و تنگ عبور کرده به خانه ای نیم ویرانه رسیدیم. در این خانه در گوشه اتاق مخروبه ای بیماری تنها و بی کس افتاده و ناله می کرد. دکتر پس از معاینه بیمار نسخه ای نوشته به من داد که همان روز آن دوا را برای بیمار ببرم و بعد دستور داد که خوراکش فقط باید شیر باشد. متاسفانه در آن جا پرستاری نبود. ناچار شدیم به همسایه ها مراجعه کنیم. دکتر از آن ها خواهش کرد که برای آن بیمار شیر تهیه نمایند. گذشته از آن که مبلغی برای خرید شیر به آن ها داد مبلغی پول هم بابت دستمزد گرم کردن شیر به آن ها پرداخت.

به اشتراک بگذارید:





پیشنهاد سردبیر

مسافران قطار مرگ

مسافران قطار مرگ

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *