پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۹ خرداد ۱۳۹۵، ۲۲:۰۸

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش شصت و یک
(متن نمایشنامه ای که عبدالحسین صنعتی زاده در جوانی به بازیگران دیکته و اجرا می کنند.)
مفتخور الشعرا: اولا بفرمایید احوال مزاجی جناب عالی چه طور است.
لک پلک الملک: ای آقا دست به دلم نزنید شش هفت مرض دارم تنگ نفس سیاتیک و درد پای دایم شب ها تمام استخوان هایم درد می گیرد. مرض بواسیر این ها همه دست به هم داده یک دقیقه آرامم نمی گذارد.
مفتخور الشعرا- از اینکه مدتی گذشته و برایش کسی قلیان و چای نیاورده تعجب می نماید و چون خود را خیلی خودمانی می داند می گوید: بفرمایید قلیان بیاورند.
لک پلک الملک: الماس! قلیان برای آقای مفتخور الشعرا بیاور چای هم بیاور.
الماس می گوید: با کدام تنباکوها و قند و چای ها قلیان و چای بیاورم.
مفتخورالشعرا: این دردها را همه داریم. بنده هم مبتلا هستم اما بفرمایید کاربارها چطور است.
لک پلک الملک: کاربارها خراب! اسم ما را گذارده اند مستبد. اولاً هر چه مستمری داشتیم بریدند بعد از آن می گویند فکر شما پوسیده است. به درد نمی خورید و بدتر از همه هر کجا پا می گذاریم یک انجمنی راه انداخته و صحبت از همه جا هست به جز از ما.
مفتخور الشعرا: آقا این حرف ها را چرا می زنید شما چه احتیاجی به این مردم دارید؟ الحمدالله آن وقتی که مصدر کار بودید بیکار ننشستید که امروز مانند ما محتاج باشید و از صبح تا شام به در خانه این مردم خسیس و سفله رفته و دست خالی به نزد زن و بچه تان مراجعت کنید.
لک پلک الملک متوجه اشاره و کنایه مفتخور الشعرا شده.
و از این که چرا از همان ساعت اول به الماس نگفته که بگوید آقا در خانه نیستند پشیمان است اما برای گریز از دست و زبان مفتخور الشعرا متوسل به حیله ای شده و صلاح خود را در این می بیند که بگوید باید به بازدید تو بیایم و از تو دیدن کنم و با این صحبت عجالتاً او را به خانه خودش بفرستد.
مفتخور الشعرا: قلیان نیاورد.
لک پلک الملک:ای پسر احمق چرا قلیان نمیاوری؟
الماس قلیانی به جلو مفتخور الشعرا می گذارد و می رود که چای بیاورد. مفتخور الشعرا هر چه پک به قلیان می زند دودی ندارد دست روی سری قلیان می گذارد آن قدر آتش کم دارد که به دستش حرارت آتش هم اثر نمی‌کند و همان موقع یک چای کم رنگ کم شرینی سردی الماس جلو او می‌گذارد. و برای آنکه قلیان دود کند سرش را روی آن آورده و یک پف محکم به آتش های سر قلیان می دمد و خاکسترهای سری قلیان در چشم های مفتخور الشعرا می رود و زیاد ناراحت می شود.
مفتخور الشعرا در حالی که با یک دست چشم های خود را مشغول مالیدن و پاک کردن خاکسترها می‌باشد چای را بلند کرده نگاه به آن می کند و بعد می گوید: نه این قلیان آتش و دودی دارد و نه این چای رنگ و بویی.
لک پلک الملک حرف های مفتخور الشعرا را نشنیده گرفته و می گوید: هر موقع به درک فیض حضور شما نائل شده ام از اشعار و قصاید دل پذیر خودتان بنده را سرافراز کرده اید ممکن است اگر چیزی به خاطر دارید محظوظ بفرمایید؟
مفتخور الشعراء: در مزمت روزگار اخیراً قصیده ای سروده ام بد نیست. وصف الحال می باشد.
لک پلک الملک: بفرمایید بفرمایید
مفتخور الشعرا: روزگار کج مدار نا به کار پر درنگ/ روز و شب با صد حیل ما را همی خواند به جنگ
لک پلک الملک: به به عجب بیتی! واقعاً دیگر بهتر از این وصف الحال ما را کسی نمی تواند بیان کند.
در این موقع مفتخور الشعرا متوجه به این مطلب می شود که ظهر شده و در خانه لک پلک الملک که کار قلیان و چای آن به آن افتضاح می باشد صرف ناهار موضوع ندارد و با رنجش خاطر ارجاع خود بلند می شود.
لک پلک الملک، نفس راحتی کشیده و می گوید:چرا به این زودی هنوز بیشتر از یک بیت از قصیده را نخوانده اید؟

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *