سایت خبری پیام ما آنلاین | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۲۵ فروردین ۱۳۹۵، ۰:۳۱

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش بیست و پنجم
با اینکه ده سال از سنم بیشتر نمی گذشت به قدری این عمل از برای من شاق بود که همیشه از یادآوری آن ساعت ناراحت می شوم به زحمت آن چرخ را در کوچه ها حرکت می دادم و غصه و اندوه گلویم را فشار می داد. همین که به دکان آهنگری رسیدم. آهنگر با استهزاء آن چرخ را به قیمت خیلی نازلی یعنی از قیمت آن هم ارزان تر خرید و وجه مختصری را که او داد صرف خرید چند قرص نان شد که به خانه آوردم.
با آن که طفل بودم از این وضع زندگی سخت به هراس افتادم. آنچه می خواستم پدر را از راهی که در پیش گرفته بود منصرف نمایم ممکن نمی شد. او همه چیز را برای مردم می خواست. تمام فکرش این بود که کاری از پیش ببرد. از اینکه فقیر و تهی دست شود یا زن و بچه اش گرسنه بمانند اهمیت نمی داد. روزی به او فهمانیدم که مردم کرمان به این کارهایی که او می نماید به نظر استهزاء می نگرند. گفتم این قبیل کارها به عهده دولت و پادشاه می باشد. او در جوابم گفت اوقاتیکه در تهران بودم بسیاری از شاهزادگان و نوه های فتحعلی شاهی را دیدم که به فقر و فلاکت گرفتار شده بودند. از تو می پرسم آیا اگر فتحعلی شاه در آن زمانی که مقتدر و صاحب اختیار مطلق بود و می خواست پرورشگاهی برای تربیت و نگهداری اطفال یتیم بنا نماید نمی توانست. البته که خوب هم می توانست. بلکه در عوض یک یتیم خانه صد یتیم خانه و مدرسه می توانست بنا نماید. اما از چنین فکری نداشت و توفیقی که به درماندگان دستگیری نماید پیدا نکرد. حتم بدان اگر در زمان قدرت و سلطنتش به چنین خدماتی موفق شده بود بعد از مرگش نوه هایش در همین مؤسسات تربیت و نگاهداری می شدند. بلکه آنها را بهتر از زمان پادشاهی او تربیت می کردند. اگر می بینی که من هم دنبال اینکار را دارم می دانم که عاقبت در همین دنیا نتیجه کار و زراعتی که کرده ام دستگیر خودم و اولادم می شود و همچنین در آخرت نیز آمرزیده خواهم شد. آنچه می گفت از روی جد و یقین بود. بعد از آنکه یقین کردم از عقیده راسخ خودش دست برنمی دارد، با آنکه پسر بچه ده ساله ای بودم به فکرهای دور و درازی مشغول شدم. هیولای فقر و گرسنگی در جلو نظرم مجسم شد. به خاطرم آمد که بر فرض و ذلت فروختم آخر چه خواهد شد. مادرم نیز از این پیش آمد سخت ناراحت بود و چشمانش را غبار ملالت و اندوه فرا گرفته بود در آن احوال به فکر آن افتادم که نزد پدر مادرم کربلایی محمد تنباکو فروش که مردی متقی و پرهیز کار بود بروم و هوا تیره و تار می شد تصمیم گرفتم به سراغ آن مرحوم که در محله مسجد ملک سکونت داشت می گذشتم. به هر کجا که ساباطی بود به واسطه آن که سقف کوتاه و طولانی به روی کوچه ساخته بودند و ظلمانی و روشنی وجود نداشت می رسیدم. می ایستادم تا عابری برسد و آن وقت به اتفاق آن شخص از آنجا عبور می کردم.
همین که به ساباط افراسیاب رسیدم در اینجا چون ساکنین خانه ها از سه طرف روی کوچه ها ساباط هایی ساخته و سر به هم داده بودند و چنان بیغوله ای مهیب تشکیل داده بودند که جرئت زیادی لازم بود تا از آن ساباط عبور کنم. از طرفی دقیقه به دقیقه شب فرا می رسید و کوچه های خلوت مرا به هراس می افکند و از جهتی ترس و بیم آن که با چه جرأتی از آن ساباط عبور کنم قلبم را فشار می داد. مدتی ایستادم. عابری پیدا نشد زیرا در آن ایام ساکنین شهر کرمان از غروب آفتاب به بعد همه از خرد و بزرگ در خانه های خود رفته و درب ها را می بستند و بسیار کم و به ندرت کسی شب ها در کوچه ها آمد و رفت کرده و دیده می شد. از این که این طور خود سرانه بدون اطلاع پدر و مادرم از خانه درآمده و اکنون در چنان محلی تنها و یکه گرفتار شدم بلرزه در آمدم. پاهایم می لرزید و گریه ام گرفت. می خواستم فریاد بزنم و مردم را به کمک بخوانم. قدرت آنکه صدای خود را بلند کنم نداشتم.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





پیشنهاد سردبیر

مسافران قطار مرگ

مسافران قطار مرگ

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *