پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۲۱ فروردین ۱۳۹۵، ۲۳:۲۸

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش بیست و دوم
حاجی دایی با انبر کنار منتقل آتش کوچکی برداشته روی سر چپق می گذارد و پک می زد. زن ها هم که هر کدام به نوعی خود را مشاطه کرده بودند چایی می خوردند. پس از یک ربع ساعت باز حاجی دایی استکان دیگری می خورد و کم کم رنگ و رویش تغییر می کرد و با هر دو دست های خود جلوی دهان و سبیل ها از عقب سرش به جلو پیشانی تا بالای ابروانش آورده و در حالی که با پای برهنه چهار زانو نشسته با انگشت های خود به کف پاها می زد و استکانی ماءالحیات می خورد و شروع به زمزمه می کرد و شعری از حافظ یا سعدی می خواند و باز چپقی چاق می کرد و می کشید. اگر دوست و آشنایی وارد می شد، او را نشانده و قبل از همه کار یک استکان ماء الحیات به او می خورانید و باز شعر یا غزلی دو دانک می خواند وگاهی غش غش می خندید. اواخر مجلس یا کارش به گریه و زار زار گریستن می انجامید و یا از جای برخاسته با دو استکان و نعلبکی به جای زنگ هایی که رقاص ها به دست می کنند و می رقصند، به دست گرفته و آنها را به هم می زد و می رقصید و تصنیف می خواند. قبای بلند و ریش و شال کمر نیم بند هر کدام برای خود حالتی داشت مضحک. اینجا بود که گاهی اقوام یا دوستان را به شام و مهمانی دعوت می کرد در صورتی که مبلغی خرج کرده و چند قسم آش و خورشت ترتیب و مهیا کرده بود. در حالی که گرم مهمان نوازی بود یک دفعه تغییر وضع داده اول ایرادی از مهمان می گرفت و بعد با فحاشی و حرف های تند مهمان را به قسمی آزرده می کرد که او هم در مقابل دفاع از خودش جواب های سخت و شدید می داد و کار به هیاهو و جنجال می کشید. چیزی که خیلی رنج دهنده و موجب ناراحتی می شد اول روز که همه به طرف یک مستراح گذرشان افتاد بود و به قدری بوی مستراح تند و ناراحت کننده بود که بینی به سوختن می آمد و این گرفتاری و صدمه از زمانی که سه دانگ خانه به فروش رفته بود ادامه داشت. با تمام این مطلب به عشق اینکه کار مهمی انجام می دهد، این ناملایمات را تحمل می کرد و بر روی خود نمی آورد.
متأسفانه پول و قیمت سه دانگ خانه کافی برای صاف کردن زمین مدرسه نبود و هر کس را هم که به خواهش و تمنا دعوت می کرد و می آمدند زمین مدرسه را از نزدیک می دیدند. آنچه با آن ها صحبت می داشت ذره ای حرف هایش در دل آن ها اثر نداشت. بعضی حرف هایش را تصدیق می کردند؛ اما از کمک مضایقه داشتند. شب ها چون به خانه می آمد خسته و مانده بود صحبت از بدبختی مردم می کرد و گاهی اشک از صورتش فرو می ریخت. شبی خیال تازه ای به سرش زد و آن این بود که سه دانگ خانه باقی مانده را هم بفروشد و چون این حرف به مادرم زد، او پرسید پس خودمان در کجا منزل کنیم؟ گفت یک اتاقی در همان باغچه ای که درخارج شهر داریم ساخته و به آنجا می رویم. مادرم با تعجب گفت: چه طور و با چه جرأت به جایی که دیاری نیست برویم. آن هم در سر بیابانی بدون همسایه؟ در جوابش گفت ما که به آنجا رفتیم دیگران هم به هوای ما خواهند آمد. خوشبختانه ما اسباب و مال زیادی نداریم که از دزد بترسیم .

به اشتراک بگذارید:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *