پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۱۷ فروردین ۱۳۹۵، ۲۲:۴۱

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
قسمت نوزدهم
تقریباً شصت سال قبل از هیولای حکومت استبدادی همه می ترسیدند مامورین حاکم با سرداری های پرچین و کلاه های خمره ای بلند و زلف هایی که یک سرش از زیر کلاه درآمده بود و چماقی کلفت که سرش نقره گرفته بود به دست داشتند، مختار جان و مال مردم بودند. این مامورین چند رقم بودند یک دسته آردال ها یک دسته شاطرها یک دسته فراش ها یک دسته نایب ها. شاطرها با پا تا به ساق پاهای خود را بسته و گیوه به پا داشتند. نواری زرد از گلابتون به جلو لباس شان دوخته شده بود. خیلی تند راه می رفتند. مخصوصاً اگر ماموریتی مثلاً برای جلب یک بدبخت مادر مرده ای به آنها می دادند مانند اجل معلق به سر آن بیچاره خراب شده و او را با حال زاری به دارالحکومه می آوردند. هنگام عبور این مامورین دولتی از کوچه و بازار ماجرایی بود عجب و تکبر راه رفتن یک نایب آنقدر بود که حدی نداشت. با تبختر به مردم نظر می کرد و چشمانش غضب آلود بود. گویی این مامور خود پادشاه یا فرمانفرمای کرمان است.
به هر کس نگاه می کرد مثل این بود که با زبان حال به او می گفت عنقریب گذرت به سلاح خانه می افتد و یک پوستی از تو بکنم که در داستان ها باز گویند. بعضی مردم بیچاره از نگاه های این نایب ها رنگ و رویشان رفته و لرزه به اندامشان می افتاد و به این جهت همیشه با نان باج سبیل می دادند. وقتی که حاکم از بازاری می گذشت در جلو او بیش از هفتاد هشتاد نفر دو ردیف فراش در سمت راست معبر و همچنین در سمت چپ با همان کلاه های خمره ای و سرداری های چین‌دار و گیوه های پاشنه کشیده در حالی که هر کدامی ترکه‌‌ای به طول دو متر و نیم به دست گرفته و با نهیب و صداهای عجیب و غریب کسبه و عابرین را از عبور حاکم آگاه می کردند. می گذشتند و هر کدام به نوبت می گفتند خبردار، پاشو، بلند شو، بایست و چنان این کلمات را با غضب و تشدد می گفتند که لرزه بر هر دل شنونده و راه گذری می افتاد. بعد از این فراش ها ده ها نفر شاطر که لباس های قرمزی پوشیده بودند هر کدام عصایی از چوب ارچن در دست داشتند. همان صداها را می دادند و از این جهت لباس قرمز پوشیده بودند که لباس قرمز علامت غضب حاکم بود. بعد از شاطرها هشت نفر نایب که همه شکم هایی بزرگ و صورت هایی گوشت آلو و فربه و چماق هایی که شش سانتیمتر کلفتی داشت و سر آنها را مانند کاسه کوچکی نقره گرفته بودند می آمدند. بعد دو نفر میر غضب که کاردهای آدم کشی را به کمرشان آویخته و زشت ترین مردم دنیا بودند خصوصاً که چشم یکی از آن ها از حدقه درآمده بود دیده می شد.
سپس نوبت به چند سوار که هر کدام بهترین اسب ها را یدک می کشیدند و روی آن ها را پارچه هایی از ماهوت گلابتون دوزی انداخته بودند و هر کدام افسار اسب دیگری را که کسی رویش ننشسته بودند به دست داشت می رسید. بعد از این یدک های مختلف خود حاکم با سبیل های حنا بسته چخماقی از که بنا گوش در رفته بود بر اسبی که سر و کله آن حیوان را با رشته و منگوله های ابریشمی رنگارنگ و آویزه هایی که با منگوله و میخ های نقره پر چین شده زینت داده بودند با تمتراق و قر و سنگینی می آمد. خودسازی و تکبر از سر تا پایش می ریخت. جبه بلند و گشادی از ترمه پوشیده و قمچی را که در دست داشت این طرف و آن طرف می چرخانید و به این کر و فر و خود نمایی نشان می داد که مالک الرقاب و صاحب اختیار مطلق او می باشد. شما خیال می کنید که این حاکم فهمی داشت یا به واسطه کاردانی و کفایت به این مقام رسیده بود ابداً بلکه با تادیه وجهی هنگفت که تقدیم پیشگاه آستان مبارک کرده بود تا چند سالی مردم این شهر را خریده بود کسی بی اجازه و میل او آب هم نمی توانست بخورد از عقب سرش منشی و عزب دار باشی ها و محتسب و کدخدایان وعده ای از ریش سفیدان محلی و کسانی که تصادف سر کارشان را به در خانه حاکم کشانده بود اگر عبایی بودند همه آستین ها را کشیده و اگر نوکر بودند دست ها را به دو طرف آویخته سرهای همه به زیر با خضوع و خشوع متملقانه به این بیت مترنم بودند: «از تو به یک اشاره از ما پسر دویدن». در رکابش می دویدند.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *