پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | قهرمانان من، حتی آنان که به سرطان باختند

قهرمانان من، حتی آنان که به سرطان باختند





قهرمانان من، حتی آنان که به سرطان باختند

۲۰ آذر ۱۴۰۲، ۲۱:۳۳

تا ۱۹ سالگی تصویری از قدرت نداشتم. آنقدر بزرگ شده بودم و به قَدر سن خودم سرد و گرم روزگار را چشیده بودم که بدانم زندگی پر از بالا و پایین است. اما آن‌طور که در ۱۹ سالگی اتفاق افتاد در تصورم هم نبود. حتی بعدها وقتی بزرگتر شدم هم می‌دیدم که گاهی فکر می‌کنی دنیا روبه‌رویت ایستاده‌ و باید عزمت را جزم کنی تا برای همه‌چیزی که می‌خواهی بجنگی. اما جنگ من، مانند جنگ «مامان»، «خاله» و هزاران زن و مرد دیگر وقتی شروع شد که دیدیم چیزی از ما، از درون ما، علیه ما شوریده است: یک کودتا درون ما به‌پاست. ۱۹ سالگی برای من نخستین رویارویی با سرطان بود. بعد از آن، روزها برای زنده‌ماندن خودم تلاش می‌کردم و سال‌هایی بعد برای برای بهبودی «مادر». من انگار برندهٔ این بازی شدم و مادر درست شبیه قهرمانی اسطوره‌ای، در زمانی که همهٔ سلاح‌ها و سنگرها را از دست داده بود، چشم از جهان فرو بست. 

 

راستش را بخواهید برای خودم یک قهرمانم و همهٔ آدم‌هایی که تمام روزهای بیماری را پابه‌پای من می‌آمدند قهرمان‌تر. روزهای بیماری اما برای من گاه شیرین بود، داستان درازی از کتاب‌های خوانده؛ داستان‌ها و نمایشنامه‌های نوشته، نقاشی‌های آماتور و هزار فکر و خیال به پرواز درآمده، شاید چندین غذای جدید، تجربهٔ سفر، همراه با درد و دارو و دکتر و بیمارستان، هزار خندهٔ جمعی و اشک‌های قایم شده، حتی گاهی پر از دعوا و داد و فریاد…

 

برای پدر یا مادر و احتمالاً خواهرها و برادرم اما جور دیگری بود. ما روزهای اضطراب جمعی را تجربه می‌کردیم آخرش اما: از پسش خوب برآمدیم. مانند همیشه. گویی این عادت خانوادگی ما بود که آخر همهٔ مشکلات «از پسش بر بیاییم». وقتی «مامان» مریض شد اما اوضاع عوض شده بود. داروها پیدا نمی‌شد. مریضی بدقلق‌تر از توان داروها بود. اوضاع قابل کنترل نبود. (اوضاع غیرقابل کنترل یکی از آن اضطراب‌های جمعی است.) سخت است. خودت و تمام اطرافیانت ساعت شنی زندگی‌ای را می‌بینند که واژگون شده است. چه‌کسی قرار است دستش را دراز کند و همه‌چیز را دوباره از اول شروع کند؟ گاهی دستمان نمی‌رسد. آدم گاهی از خودش بدش می‌آید. نمی‌شود که خودت علیه خودت انقلاب کنی. خودت با خودت بجنگی و آخرش خودش به خودت ببازی و یا ببری. اما حقیقت ماجرا این‌طور است. 

 

سرطان درد دارد، یأس دارد، خستگی دارد، دربه‌در زدن دنبال دکتر و دارو و صف‌های طولانی داروخانه و بیمارستان دارد. برای همین می‌گویم همهٔ آن‌ها که با بیماری‌های این چنین مبارزه می‌کنند قهرمان من هستند. مدال را به گردن خودتان و نزدیکانتان بیازندازید. حتی آنان که به سرطان باختند. آخر بازی هیچ‌کداممان هیچ‌وقت معلوم نیست. مهم همان بازی قشنگ ماست. 

 

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





پیشنهاد سردبیر

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *