پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | هزار مردم بیچاره شود

گوشه‌هایی از نگاه «محمود زندمقدم» به مسئله آب و توسعه

هزار مردم بیچاره شود

پرسیده بود این قنات‌ها را چه کسی درست کرده؟ گفته بودند دیوها





هزار مردم بیچاره شود

۲ بهمن ۱۴۰۱، ۱:۴۴

پرسیده بود این قنات‌ها را چه کسی درست کرده؟ گفته بودند دیوها. «آن‌قدر آن زمان خودشان نزار و بیچاره شده بودند که اصلا در شأن آدمی نمی‌دیدند که چنین قناتی در سراوان درست کرده باشد.»
پرسیده بود این دیوها به امر که بودند؟ گفته بودند سلیمان از این جا می‌گذشته، دیده که آب نیست، به دیوها گفته قنات بزنید.
وزارت نیرو 1348 نامه نوشته و خواسته بود که محمود زند مقدم که اقتصاد می‌داند و جامعه‌شناسی خوانده برود بلوچستان در مورد اقتصاد آب و قنات و چاه‌ تحقیق کند. او با همراهی کارشناس اقتصاد آب و مدیر واحد آب وزارتخانه و دکتر زندی، مدیر پروژه، گزارش مطالعات شناسایی آب‌های زیرزمینی سیستان و بلوچستان را نوشت.
جایی در آبادی مسکوتان احوال قنات‌ها را از یکی از اهالی پرسیده بود. سه قنات داشت. کلندار، شیب و قنات بَر که نان نُه طایفه را می‌دادند و همه این طوایف در آب قنات‌ها شریک بودند. از تقسیم آب گفته بودند و کشت و کارشان و از اصل و نسب قنات‌ها و بانیانشان.

من در جامعه‌شناسی و برنامه‌ریزی آموخته بودم که برنامه‌ درست آن است که از مردم الهام بگیری. ببینی مردم چه می‌خواهند نه این که چیزی به نظرت عالی برسد و بروی درست کنی و در نهایت هم مردم از آن استقبال نکنند

درخواست‌شان این است که دولت مهندس و مقنی بفرستد تا قنات را آباد کند. «گنات (قنات) آباد شود. سامان بلوچستان آباد شود.»
در جایی دیگر علت مهاجرت جوان‌ها را جویا می‌شود.
«-چرا فرار کنند جوان‌ها، راه چاره چیست؟
-خیلی است. یک نیست. دو نیست. در دفتر کنی؟
-حتما.
-اول جایی که موتور افتد. گنات بدبخت می‌شود. بیچاره دارد آب می‌خورد هزار مردم. یکی روَد چاه زند. آب قنات کشد. بخورد. هزار مردم بیچاره شود. نباید دولت گذارد. پنج سال، ده سال دیگر، رودخانه بمپور خشک شود. بس که چه زده‌اند. چه آب به زور کشد. نگذارد آب راه رود. آب تَه کشَد. مردم ویلان بلاد شوند.»1
کس این حرف‌های مرد بلوچ را که آن روز گفته بود به گوش نگرفت. چند ده سال گذشت، رودها خشکید و هزار هزار مردم سرگردان شدند و کسی قنات را نجات نداد.
زند مقدم می‌گوید اقبال آشنایی‌اش با سیستان و بلوچستان، سرزمین حیرت، از سر اتفاق بوده، اما در آن دوره‌ای که او کارشناس دفتر آمار و بعد مدیر دفتر سازمان برنامه و بودجه و معاون توسعه استان سیستان و بلوچستان شد، پژوهشگران برجسته‌‌ی دیگری چون نادر افشارنادری، جواد صفی‌نژاد، علی بلوکباشی، عبدالحسین نیک‌گوهر، رضا دانشور و بسیاری تحصیل‌کرده‌های دیگری که پشت‌میزنشین نبودند از جانب نهادهایی چون دفتر برنامه و بودجه، مؤسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی، موسسه پژوهش‌های دهقانی و روستایی ایران و‌… در چارگوشه‌ی ایران مأمور شده بودند به انجام پژوهش‌هایی که قرار بود زیربنای توسعه باشد. توسعه‌ای که به گفته زندمقدم مبنایش فرهنگ است و فرهنگ را مردم هر دیار به رسم خود و بر پایه مناسباتش بر بستر تاریخ و جغرافیا شکل می‌دهد.
در یک روز شهریوری که دسته بزرگی از گنجشک‌ها بر درخت انار حیاط جشن گرفته‌اند، زندمقدم در اتاق بزرگ خانه سالخورده‌اش در درکه تهران بخش‌هایی از سفرهایش را مرور می‌کند. هر بار به جاده‌ای می‌زند و گاهی جیپ قراضه‌ی دفتر سازمان برنامه تپ‌تپ می‌کند و از راه می‌ماند. پیرمرد بلند می‌شود قطره‌ای اشک مصنوعی به چشم راست می‌چکاند تا تازه شود چشم و خاطرات را از نو دوره کند.
«بیست و دو سه سالم بود. آن موقع کارشناس امور اجتماعی مرکز آمار بودم که مال سازمان برنامه و بودجه بود. برای مأموریت‌های مختلف همیشه داوطلب می‌شدم. مثلا زمستان سختی بود که برای نوشتن فرهنگ اجتماعی روستاهای آذربایجان‌های غربی و شرقی، کردستان ،کرمانشاه، ایلام و بخشی از اراک رفتم. روستاها را روی نقشه آوردیم و واژه‌ها و اصطلاحاتشان را جمع‌آوری کردیم. از آن سفر بهترینش کردستان و مهمان‌نوازی کردها بود و رودخانه‌های سرکشش که به سختی از آن گذشتیم.»
صدای رودخانه درکه با آواز گنجشک‌ها می‌آمیزد و از پنجره به اتاق سرازیر می‌شود.
«بعد بانک مرکزی مطالعه‌ای داشت روی بودجه و هزینه خانوار روستایی بلوچ. کسی حاضر به رفتن نبود. من رفتم و حال و هوای آنجا را دیدم. برای من جذاب‌ترین بخش بلوچستان حال و هوایی بود که آن انسان بلوچ در آن نفس می‌کشید و آن را ساخته بود و یا شاید آن این را ساخته بود. به اول تاریخ رسیدم. هوتک‌ها، بزها، حصیر خرما. چای درست می‌کردند و چلیم هم می‌گذاشتند. دیدم دنیایی است. دیدم از نرماشیر و بم تا چابهار روابط آنها به هم پیوسته است. دیدم سرزمین فقیری بوده و در گذشته هر سال دوبار می‌آمدند و هستی‌شان را می‌بردند و باران هم نبوده و اقتصادش غارت بوده. طبقه‌بندی جمعیتش نزدیک بود به هند و ایرانِ گذشته. و چه بی‌همتا بود در این مملکت.»
پیش از این «شهر نو» را به سفارش سَتّاره فرمانفرماییان نوشته بود و «آدم‌های سه قران و صناری» را. «من در اداره ناهماهنگ بودم. رئیسی داشتم که داماد معاون اداره بود و مرتب با او در ستیز بودیم تا این که دکتر راسخ آمد و معاون سازمان برنامه شد. یک روز مرا دید و گفت چطوری، گفتم یک بشکه باروت، منتظر یک کبریت.
منشی او خانم آموزگار، زن بسیار خوبی بود. کتاب‌هایی که می‌خواندم، می‌گرفت و می‌خواند. روحیه ناسازگار مرا درک می‌کرد. یک بار تلفن زد و گفت فلانی، رییس دفتر مرکز آمار در بلوچستان آمده و گفته یک گرید بالاتر به من بدهید والا من دیگر نمی‌روم. گفت تو برو آنجا، دیگر کسی با تو کاری ندارد. آنجا را دوست داری. برو و «سه قران و صناری» را گسترش بده. به راسخ هم گفت. راسخ آمد در آستانه در. گفتم می‌خواهم بروم. گفت خیلی هم خوب. برو چهارماه بمان و اگر کارت درست بود عیالت را هم می‌فرستیم آنجا.»
بعد هم که مدیر دفتر سازمان برنامه در بلوچستان شد. همزمان به خرج خودش تحصیل را ادامه داد. گفته بود دوست دارد شرق‌شناسی بخواند اما استادش گفته بود تو خودت از شرقی بهتر نیست بروی دانشگاه دارهام انگلیس و جامعه‌شناسی بخوانی؟ این دانشگاه یک دوره هم دارد در مورد توسعه‌ی مناطق عقب‌افتاده. استاد به پروفسور فیشر نامه نوشت. «فیشر گفت باید در طول یک سال سه رساله بنویسی تا کاندیدای دوره دکترا بشوی. یکی از رساله‌ها در مورد آمار بود. آماری به من دادند تا از نگاه خودم روابط بین ارقام را تحلیل کنم. دو رساله دیگر شبیه مونوگرافی باید می‌نوشتم. همسرم که زبان انگلیسی خیلی خوب می‌دانست کمک کرد تا رساله‌ها را بنویسم.
آمدم ایران و برگشتم سرکار. بعد از مدتی که دوباره رفتم. گفتند کاندیدای دکترا شده‌ای و باید رساله بنویسی. قرار شد بروم به بلوچستان و بعد از نوشتن هر بخش، رساله را ببرم تا فیشر ایرادهایم را بگیرد. کار خیلی طول کشید چون نمی‌توانستم مرتب بروم. در یک مورد هم با هم مشکل داشتیم. او می‌گفت تو به کیفیت زیاد پرداختی، باید به کمیت و آمار هم توجه کنی. باید شرایط یک طایفه نمونه را بررسی می‌کردم. یک روز به من گفت باید بیایم آنجا را ببینم تا بفهمم تو چه می‌گویی. هزینه سفرش هم با من بود. در واقع به صورت استاد مهمان می‌آمد.»
فیشر را برد پسابندر تا نشانش دهد وقتی می‌گوید 12 خانوار مورد مطالعه‌ در 12 سرپناه زندگی می‌کنند و کارشان ماهیگیری است و ماهی‌ها را در انبار نگه می‌دارند؛ در واقع در پلاس زندگی می‌کنند و ماهی‌های کوچکی نصیب‌شان می‌شود که در لابه‌لای سنگ‌ها نگه‌ می‌دارند. وقتی فیشر سنگ‌ها را کنار زد و ماهی‌های کرم‌زده را دید مقصود زند مقدم از توجه به کیفیت و جزییات را دانست و کوتاه آمد.
مقدم این‌ها را بارها تعریف کرده اما انگار تا این مقدمه و تأکید بر جزییات نباشد نمی‌توان بحث‌ توسعه را پیش برد. می‌گوید مثلا این که آنجا دانشگاه لازم دارد را از حرف‌های کدخدای اسپکه فهمیده و از احترامی که بلوچ‌ها به معلم‌ها می‌گذاشتند. اما دولت‌ها همیشه خودشان برای مردم در مرکز تصمیم گرفتند و دستورات خود را اجرا کردند؛ در حالی که باید نقش تسهیلگری داشته باشند.
«مثلا بلوچ‌ها یک رسمی داشتند به اسم حشر. هر کس می‌خواست کپر بسازد همه کمکش می‌کردند. عامل از بین رفتن این سیستم همکاری، دولتی است که بدون شناخت فرهنگ و تاریخ و جغرافیا بلوک سیمانی می‌آورد و زندگی‌شان را خراب می‌کند و هرگز نمی‌پرسد که چه دلیلی داشته این مردم در کپر زندگی می‌کرده‌اند.»
می‌گوید دولت‌ها به جای طرح‌های مخرب باید به ایجاد اشتغال کمک کنند. «یک روز یکی آمد گفت می‌خواهم لانچ‌ها (لنج)‌ را موتوری کنم، از بانک آسیایی برایمان وام بگیر. بانک از من پرسید آیا این وام توجیه دارد؟ گفتم این‌ها که این درخواست را داده‌اند از مردم همانجا هستند و آدم‌های درستی هستند. آنها صلاح خود را خوب می‌دانند.
داستان هر منطقه با جای دیگر فرق دارد. نمی‌شود که مشابه کارهایی که در بلوچستان می‌شود را در خوزستان انجام داد. تاریخ و جغرافیا فرق می‌کند. خوزستان را باید بر بستر نفت و آب دید. من در جامعه‌شناسی و برنامه‌ریزی آموخته بودم که برنامه‌ درست آن است که از مردم الهام بگیری. ببینی مردم چه می‌خواهند نه این که چیزی به نظرت عالی برسد و بروی درست کنی و در نهایت هم مردم از آن استقبال نکنند.»
تلفن زنگ می‌خورد، کسی از بلوچستان است. دنبال یکی از پژوهش‌های زندمقدم است. راهنمایی‌اش می‌کند.
از همین تلفن‌ها و ارتباطاتی که هنوز برقرار است شنیده که چند سالی است چینی‌ها در دریای عمان و خلیج فارس صید ترال می‌کنند و کف دریا را چنان جارو می‌زنند و می‌برند که دیگر چیزی برای صیاد بومی نمی‌ماند. «دولت چطور چنین اجازه‌ای داده، بدون رضایت صیادان. آنها فصل‌های صید را بهتر می‌شناسند و نسبت به ماهی‌ها رحیم‌ترند.»
می‌گوید هر وقت می‌گویم ماهی و دریا بوی چابهار را احساس می‌کنم. اشکی هم به چشم چپ می‌ریزد و پلک می‌زند و قطره‌ای می‌غلتد روی چین‌ گونه. این بار سر می‌گذارد به بیابان‌های زابل. می‌رود بر بستر هامون خشکیده. «باید بروند سهم آب دریاچه را بگیرند. من در جریان مذاکرات حق‌آبه بودم. قرار شد این سهم را بدهند اما ندادند. اگر آب باشد بلوچ دانه گندم را به قدر یک بند انگشت در خاک می‌گذارد و سبز می‌شود و برکت به زمین برمی‌گردد.»
«آنجا تخیلات زیاد است. نخل پنجاه سال، صد سال عمر کند. دشمن نخل بی‌آبی است. باد سخت است.» می‌گوید هزار شعر و تعبیر از سبزی و خرمی هجوم می‌آورند به ذهن، با ملودی آهنگ حرف‌زدن بلوچان، کوتاه و بریده بریده.
«چادرچاقچوری شده آب، رو نشون نمی‌ده آب حتی به آینه، مدتیه، همه می‌دونن، انداختن تقصیر رو گردن خشکسالی. چه گزمه، چه سال‌خشکی، ته کشیده آب، آب بی آب، رو نشون نمی‌ده آب.» 2
1- حکایت بلوچ، جلد سوم، فصل شانزدهم
2-حکایت بلوچ، جلد پنجم، فصل دهم

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بیشترین بازنشر