پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | شوک

شوک





۳۰ بهمن ۱۳۹۵، ۱:۲۴

شوک

پایمان ادهمی
تقریباً از نیمه شب گذشته بود. با اینکه عروسی بود اما جو سنگینی بر تمام افراد داخل تالار حاکم بود. همه منتظر شنیدن یک کلمه بودن، داماد گره کراواتش را مرتب کرد. از شدت استرس از دور مثل یک لبو با کت و شلوار سفید به نظر می رسید، اما بالاخره صدای آرومی از پشت تور سفیدی که روی سر دختر جوانی کشیده شده بود، به صورت کاملاً واضح اعلام کرد:- بله…
در یک لحظه تمام تالار رفت رو هوا، صدای دست و سوت دیگه تقریباً غیر قابل تحمل شده بود. همه خوشحال بودن، مخصوصاً داماد که دیگه گل از گلش شکفته بود. یک نفس راحت کشید که انگار راحت ترین نفس زندگیش بود. همه هنوز تو حس و حال شادی بله گفتن بودن که یک دفعه یک پسر بچه کوچولو حدود 7 ساله از بین جمعیت عبور کرد و خودش رو انداخت تو بغل عروس و با گریه داد زد:- مامان…
همین یک کلمه کافی بود تا توجه تمام افرادی که درون سالن بودند را کاملاً به خود جلب کند. انگار بازی تازه شروع شده بود. بچه گریه کنان فریاد زد:- مامان تو رو خدا تنهام نزار…
داماد بیچاره با شنیدن همان کلمه اول از هوش رفت. اما هیچ کس به اندازه عروس شوکه نشده بود. مادر عروس که هنوز هم در شوک بود به دختر نزدیک شد و پرسید:مژده این پسره چی میگه؟
مژده انگار حرف زدن را فراموش کرده بود. فقط با چشمانی گرد به بچه ای که حالا روی پاهاش افتاده بود و گریه می کرد، خیره شده بود.
مدتی قبل
علی با تمام توان در حال دویدن بود. با اینکه 12 سال سن داشت، اما کمی بیش از حد معمول کوتاه قد و لاغر بود. به طوری که بیشتر به یک پسر بچه 7 تا 8 ساله شباهت داشت. اما چرا پسر بچه ای مثل او باید چنین می دوید. چون که چند دقیقه قبل یک کیف کوچک پر از مواد را از ساقیان موادی که در پارکی در همان نزدیکی مشغول فروش بودند، دزدیده بود. به نظر چندان خوش شانس نبود. چون خیلی زود لو رفته و مجبور به فرار شده بود.
اگر خودش تنها بود به راحتی می توانست فرار کند، اما خب کیفی حتی در آن اندازه برای علی کمی سنگین بود. علی قبلاً هم گاه گاهی از ساقیان مواد، گرد می دزدید. اما فقط در حد چند کیسه پلاستیکی کوچک که بتواند زندگی خودش را تامین کند. برای یتیمی مثل او که حتی جایی برای خوابیدن هم نداشت، کاری بهتر از دزدی وجود نداشت. اما این بار مسئله فرق می کرد چون این کیف کوچک حکم چند سال زندگی راحت را برای او داشت. او به درون کوچه ای پیچید و همین طور به دویدن ادامه داد.
علی که خسته شده بود نفس نفس زد و به مقابلش نگاه کرد. پیرمردی که یک گاری چوبی کهنه را حرکت می داد در طول کوچه به جلو حرکت می کرد. علی نگاهی به وسایل او که روی گاری بود کرد. کیسه ای پر از قوطی های فلزی جورواجور به همراه چند وسیله کهنه دیگر مثل یک سماور زنگ زده و چراغ نفتی شکسته. او به سرعت خودش را به گاری رساند و پیرمردی که گاری را حرکت می داد را به سمت دیوار هل داد. پیرمرد که اصلاً در این حال و هوا نبود، روی زمین افتاد و کمرش را گرفت. علی وقت را تلف نکرد و دو دستی کیسه ای را که قوطی های فلزی درون آن بودند را از روی گاری پایین انداخت و سر آن را باز کرد. بعد تمام قوطی هایی که درون آن بودند را کف کوچه خالی کرد. پیرمرد که به شدت عصبی شده بود لنگه کفشی را که به پا داشت به سمت علی پرتاب کرد و داد زد: کره خر…
او دستش را روی زمین گذاشت و تلاش کرد بلند شود، اما دوباره روی زمین افتاد. کمرش به شدت درد می کرد. علی که خالی کردن کیسه بزرگ را تمام کرده بود به سمت گاری رفت و دسته آن را گرفت و با تمام توان چرخاند و تمام وسایلی که روی آن بودند را کف کوچه ریخت. پیرمرد دستانش را روی سرش کوبید و فریاد زد:- خدا لعنتت کنه، زندگیم رو سیاه کردی…
علی از کنار گاری چپ شده گذشت و به انتهای کوچه نگاه کرد. درست در همین لحظه بود که چند نفر درون کوچه پیچیدند. یکی از آنها به علی که تقریباً در اواسط کوچه ایستاده بود اشاره کرد و داد زد: ایناهاش…
در یک چشم به هم زدن حدود پنج یا شش نفر او را تعقیب کردند. علی یک سنگ از روی زمین برداشت و آن را به سمت تیر چراغ برقی که طول کوچه را روشن می کرد، پرتاب کرد. در یک لحظه آن قسمت از کوچه درون تاریکی فرو رفت. شروع به دویدن کرد، اما صدای افرادی که او را تعقیب می کردند را از پشت سرش می شنید.
– وایسا لعنتی…
– اگه بگیرمت تیکه تیکه ات می کنم.
علی با حداکثر توانی که داشت از کوچه خارج شد. به یک خیابان بزرگ رسیده بود، کوچه دیگری در نزدیکی او قرار نداشت و نمی توانست به راحتی خودش را در آن خیابان بزرگ مخفی کند. او به درون کوچه نگاه کرد. هر چند در آن قسمت چیزی دیده نمی شد؛ اما علی صدای افرادی که در میان وسایل کهنه پیرمرد به زمین می خوردند، را به همراه داد فریاد های پیرمرد که همسایه ها را هم خبردار کرده بود، می شنید. علی به سمت راست خودش چرخید و دوباره شروع به دویدن کرد. هنوز چند قدمی دور نشده بود که متوجه تالار پر سر و صدایی که در همان نزدیکی بود، شد. راه دیگری برای فرار به ذهنش نمی رسید. پس کیف کوچکی را که به دور کمرش بسته بود، باز کرد و آن را درون پرچین هایی که در نزدیکی ورودی تالار قرار داشت فرو کرد و به سمت تالار دوید.
جلوی تالار شلوغ بود و چند مرد کت و شلوار پوشیده مشغول صحبت با یکدیگر بودند. علی جلوی ورودی تالار ایستاد و همین طور که جلوی شلوارش را گرفته بود با صدای بچه گانه ای که داشت گفت:- دستشویی دارم، الان میریزه…
مردی که جلوتر از همه ایستاده بود، نگاهی به علی انداخت و بعد با انگشتش به گوشه حیاط بزرگ تالار اشاره کرد و گفت: برو کارت رو بکن زودم برگرد.
علی به سرعت وارد تالار شد و به سمت دستشویی دوید. درون حیاط، شلوغ و پر رفت و آمد بود. مردها دسته دسته در گوشه و کناری ایستاده بودند و با یکدیگر صحبت می کردند. علی به سمت جمعیت دوید و در کنار مردی ایستاد. از دور به نظر می آمد که در کنار پدرش ایستاده بود. او زیر چشمی نگاهی به ورودی تالار انداخت. افرادی که در حال تعقیب او بودند به جلوی تالار رسیده بودند. علی بدون هیچ جلب توجهی سر جای خودش ماند. درست در همین حال بچه ای که یک کارت عروسی به دست داشت از در تالار بیرون آمد و به سمت ماشینی رفت. یکی از افراد که در حال تعقیب کردن علی بود به سمت پسرک رفت و به چهره او نگاه کرد. پسرک که کمی ترسیده کارت را رها کرد و به تالار برگشت. مرد روی زمین خم شد و کارت را برداشت. بعد به سمت بقیه برگشت. اما شخصی با آرنج به پهلو او کوبید و همین طور که با انگشت به درون حیاط تالار اشاره می کرد گفت: اونجاست!
مرد نیش خندی زد. به سمت ورودی حرکت کرد. اما شخصی از همان افرادی که جلوی در ایستاده بود جلوی آن ها را گرفت و گفت: ببخشید اما میتونم کارت دعوت شما رو ببینم؟
مرد با لبخندی پهن کارت عروسی را به شخصی که جلوی آنها را گرفته بود نشان داد و به گرمی گفت: بهتون تبریک میگم، مبارک باشه.
بعد به همراه بقیه از کنار مرد گذشت و وارد تالار شد. علی که متوجه آنها شده بود دوباره شروع به حرکت کرد و درون جمعیت مخفی شد. یکی از افرادی که دنبال او بود خودش را به جمعی که علی قبلاً در کنار آنها ایستاده بود رساند و به یکی از مردهایی که آنجا ایستاده بود گفت: ببخشید شما خواهر زاده منو ندیدین؟
بعد دستش را کمی نزدیک زمین کرد و ادامه داد: تقریباً این قدری، هفت سال بیشتر نداره.
مرد سرش را به چپ و راست تکان داد و به سمت جمع برگشت. مرد به سمت جمع دیگری حرکت کرد و همین سوال را پرسید. علی که کمی دستپاچه شده بود به سمت دستشویی ها برگشت، اما شخص دیگری جلوی دستشویی ها ایستاده بود و به اطرافش نگاه می کرد. حتی نزدیک در ورودی هم یک نفر ایستاده بود که به درون جمعیت سرک می کشید. علی که چاره ای جز عقب رفتن نداشت به سمت ساختمان تالار حرکت کرد. او به همراه مردی میان سال از ورودی ساختمان گذشت. همه جا پر از میزهای گرد چند نفره بود. میزی بزرگتر در نزدیکی درب ورودی سالن که حجم زیادی از شیرینی و میوه های مختلف روی آن قرار داشت. بوی گوشت کباب شده برای لحظه ای حواس علی را پرت کرد.
درست در همین لحظه دو نفر از افرادی که به دنبال علی بودند وارد سالن تالار شدند. علی به سرعت به سمت پرده ای که بخش زنانه را از مردانه جدا می کرد حرکت کرد و از آن گذشت. برای مدتی جایش امن بود، اما تا کی می توانست فرار کند. در همین حال زنی با صدای بلند گفت: عاقد میخواد خطبه رو بخونه، بزرگتر ها بیان این طرف.
علی به سرعت به سمتی دوید و پشت میزی مخفی شد. پرده کنار رفت و چند مرد کت و شلواری با سبیل های بزرگ و کلاه های لبه دار وارد زنانه شدند. اما به همراه آن ها دو نفری که علی را نیز تعقیب می کردند هم وارد بخش زنانه شدند. چند لحظه کوتاه سپری شد و عاقد مشغول خواندن خطبه شد. علی که به شدت تپش قلب داشت دستش را روی گوش هایش گذاشت و خودش را به میز چسباند. سکوت وحشتناکی بود. سکوتی که انگار ساعت ها برای علی طول کشید. اما ناگهان صدای کف زدن بلند شد و همه مشغول شادی شدند.
علی از پشت میز بیرون آمد و به اطرافش نگاه کرد. همه در حال شادی بودند. او به سمت پرده ای که زنانه و مردانه را از هم جدا می کرد نگاه کرد. یک نفر جلوی آن ایستاده بود و همین طور که کف می زد اطرافش را نگاه می کرد. اما شخصی دیگری از همان افراد دست به سمت میزی که علی پشت آن مخفی شده بود، نزدیک می شد. سفره عقد به همراه عروس و داماد از دور دیده می شد. تنها یک راه فرار به ذهنش می رسید. از پشت میز بیرون آمد و همین طور که به بقیه تنه می زد خودش را از میان جمعیت رد کرد و بالاخره به عروس رسید. در یک چشم به هم زدن به سمت او پرید و همین طور دامن او را چنگ می زد با صدای فریبنده شروع به گریه کرد: مامان…
علی لباس سفید عروس را چنگ زد و ادامه داد: مامان تو رو خدا تنهام نزار…
داماد از هوش رفته بود و خواهرش با دستانش مشغول باد زدن برادرش بود و زیر لب غرغر می کرد. پدر داماد که یکی از همان افراد کت و شلوار پوشیده بود، از میان جمع بیرون آمد و با صدای دو رگه ای که داشت گفت: نفهمیدم چی شد، دخترت قبلاً شوهر کرده محمود؟
پدر عروس که تقریباً شبیه پدر داماد بود، کلاهش را برداشت و جواب داد: این وصله ها به خانواده ما نمی چسبه اکبر…
اکبر به علی که هنوز هم مشغول گریه کردن بود اشاره کرد و گفت: پس این چیه؟
بعد به سمت عروس حرکت کرد، اما محمود خودش را جلو کشید و جلوی اکبر ایستاد: کجا داری میری؟ دست به دخترم بزنی، دستت رو قلم می کنم.
اکبر محمود را کنار زد؛ اما او برگشت و مشتی به صورت اکبر کوبید و او را روی سفره عقد انداخت. همین یک ضربه کافی بود که تمام افراد درون سالن را به جان یکدیگر بیندازد. علی که موقعیت را مناسب دید از میان جمعیتی که در حال مشت و لگد زدن به یکدیگر بودند عبور کرد و وارد بخش مردانه شد. فقط چند لحظه گذشته بود؛ اما دعوا مثل یک بیماری واگیردار به سرعت پخش شده بود. او به زحمت از میان مردانی که با هم گلاویز شده بودند گذشت و وارد حیاط شد.
خوش بختانه علی به هیچ کدام از افرادی که در حال تعقیب کردن او بودند، برخورد نکرد. او به سرعت از در ورودی تالار خارج شد و به سمت پرچین رفت.بوته های سبز را کنار زد و کیف کوچکی که از قبل در آنجا مخفی کرده بود را بیرون آورد و به کمرش بست. بقیه ماجرا برایش اهمیتی نداشت. به سرعت از خیابان گذشت و در یکی از کوچه های طرف دیگر خیابان ناپدید شد.

به اشتراک بگذارید:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *