پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | اشک و لبخند

اشک و لبخند





۱۴ بهمن ۱۳۹۵، ۰:۰۸

اشک و لبخند

بر اساس خاطره ای از مسعود نژادزمانی
پپدرم-خدابیامرز- پایه ثابت شبیه خوانی و تعزیه گردانی های دهه اول محرم توی راور بود، از سه چهار روز مانده به ماه عزا، دست به کار می شد از در و همسایه تعدادی درب چوبی کهنه که دیگر به کارشان نمی آمد چند تایی تیر تخته جفت جور می کرد و برای حجله قاسم، طفلان مسلم، تختگاه یزید و شیرعلم و…تخت درست می کرد که بهش می گفتیم تخت بند. شاید این تنها زمانی بود که بابا با تمام نیرویش کار می کرد و عرق می ریخت و تخت ها را آماده می کرد. من و داداش محمودم هم که پنج تا شش سال بیشتر نداشتیم با بی صبری دور برش می پلکیدیم. میخ و چکشی به دستش می دادیم و با اشتیاق تمام خودمان را برای شروع مراسم آماده می کردیم. آخر ما دو تا پای ثابت زندان کوچک طفلان مسلم بودیم. با آغاز مراسم بابا دستمال سیاهی بر سرمان می بست. ما را داخل اتاقک سیاهی که روی یکی از تخت ها گذاشته می شد می نشاند و ما تا پایان مراسم بر شانه های عزاداران می چرخیدیم و با ذهن کودکی خود، اشعار تعزیه را «کالنقش فی الحجر» یاد می گرفتیم. زندان طفلان مسلم با حجله قاسم تفاوت های زیادی داشت. حجله قاسم با پارچه های خوش رنگ و شاد و چند آینه دوروبر آن تزیین می کرد، اما زندان طفلان، سیاه و تیره و غمناک بود و انفرادی های امروزی را در ذهن آدم زنده می کرد، ما خیلی دلمان می خواست توی حجله قاسم باشیم. اما «احمد» و پسر اوس صفر مشتری ثابت ان بود. و از طرفی من و داداش محمودم همیشه با هم بودیم و هر آتشی که قرار بود بسوزانیم دوتاییمان با هم بود. خدابیامرز پدرمان از گذاشتن ما توی زندان طفلان مسلم چند هدف داشت. یکی زیر دست و پا له نشویم دوم این که می فهمید ما چه آتیش پاره هایی هستیم و هر لحظه ممکن بود سر بابا که گرم عزاداری شد طرح جدیدی پیاده کنیم و بزنیم به چاک جاده و گم گور شویم. همیشه مقداری خوراکی هم داخل زندانمان می گذاشت و توصیه می کرد: خیلی تو چشم مردم نخورین، فقط وقتی دلتان ضعف رفت یکی بزارین دهنتان!
اما خدا بیامرز روانشناسی که نخوانده بود و نمی دانست دو تا بچه پنج شش ساله در نقش طفلان مسلم خوانده می شد، داداش محمود که مثل همیشه ایده پرداز جمع دو نفره ما و آتش بیار معرکه بود.
گفت: مسعود! بریم طفلان مسلم رو نجات بدیم تا به چنگ حارث ملعون نیفتن!
-:«کجا بریم؟»
– تو بیابون دیگه، مگه ندیدی آقایی گفت اونا پس از خلاصی از زندان میون خارها سرگردان شدند؟!
-:بذار به مادر بگم؟
-:نه اگه بگی که نمیزارن بریم! بذار احمد و اوس صفر را هم با خودمون برداریم؟
-: نه بابا بزن بریم و گر نه «حارث ملعون» زودتر پیداشان می کنه و اونارو می کشه!
-:کجارو باید بگردیم؟
-:معلومه دیگه پشت آدورها و خارهای بیابون دیگه!
خلاصه دوتایی زدیم بیرون و در امتداد جاده راور – مشهد شروع به جستجو کردیم. در ابتدا وضعمان زیاد بد نبود. خارهای بزرگتر را نشان می کردیم و خودمان را به آن ها می رساندیم و با دقت دور و اطراف آن را جستجو می کردیم و هی ازآبادی دورتر دورتر می شدیم. تشنگی فشار آورد تازه متوجه پست سر شدیم اصلاً نه خبری از راور بود و نه از جاده راور! ما گم شده بودیم!
ساعت ها بی هدف به چپ و راست و بالا و پایین دویدیم و گریستیم. خورشید سر بر افق مضرب گذاشت و تشنگی و خستگی داشت ما را از پا در می آورد که ناگهان صدای زنگوله اشتران که در آن لحظه از هر نوایی برای برای ما جان بخش تر بود به گوشمان نشست. ساربان مهربان آبی گوارا به کام تشنه مان ریخت و با چند سوال پدرم را شناخت. دم غروب ما را سوار بر یک شتر جهاز دار نمود که در آن ساعت از هر گهواره ای برایمان آرام بخش تر می نمود. پدر و مادرم راور را زیر و رو کرده بودند؛ اما حتی یک نفرشان هم فکر که ما برای نجات طفلان مسلم، دست به این فداکاری بزگ زده ایم جستجوی تا دم مرگ ما، اگر چه به دو سه روز حصر خانگی ما انجامید، اما شورعزادارای را در ما شدیدتر و تندتر کرد. هر چند من از محمود بزرگتر بودم و گاه گاهی عواقب کار را گوشزد می کردم. اما روح رهبری و بازی گوشی داداش محمود خواهی نخواهی مرا قانع می کرد. خانه ما در راور حیاط بزرگی خاکی داشت که اصطبلی هم ته آن بود، پدرم به واسطه ارتباطاتی که با روستاییان اطراف راور داشت، مورد اعتماد آن ها بود. کشاورزان روستاها که برای خرید می آمدند راور اغلب چهارسواری خود را در اصطبل ما می بستند و می رفتند بازار، خریدشان را که می کردند و نزدیک ظهر می آمدند سراغ الاغشان و بار و بندیل خود را بسته وار می شدند و بر می گشتند به روستایشان.
یادم است، یکی دو روز از عاشورای حسینی گذشته بود اما حال هوای عزاداری هنوز از سر ما بیرون نرفته بود. بیشتر اشعار تعزیه را هم بلد بودیم. حیاط خانه هم تا دلت بخواهد بزرگ بود. روز های گردوخاکی برپایی می کردیم که نگو و نپرس. وسط بازی تفریح، یک دفعه مخ آتش بیار معرکه یعنی داداش محمود جرقه خود را زد: چشمش افتاد به الاغ سفید قد بلندی که کنار دو الاغ دیگر توی اصطبل بسته شده بود. یک پالان خیلی اعیانی و خوش دوخت هم پشتش را پوشانده بود. محمود پرید پشت الاغ و فریاد زد:
«ایا گروه بگیرید گرد جاش را به داغ او بنشانید یاورانش را»
همین تک بیت داداش محمود کار خودش را کرد. به قول استاد قدیم مصالح موجود بود و موانع مفقود. هیجان کار بالا گرفت. توجه مادر و خواهران و همسایه ها هم شور و شوق را چند برابر کرد و برای این که کپی مطابق اصل از آب دربیاید، هر چه دواگلی و مرکورکورم توی خانه ما و همسایه ها بود خالی کردیم روی سر و بدن و پالان الاغ ها و با چند تا لنگ و سر قطیفه هم خودمان را قرمز پوش کردیم و سیخ های کباب را به جای نیزه و شمشیر در دست گرفتیم و مراسم شروع شد:«من و محمود و ماشو می تاختیم و با هر بیتی «حسنو» پسر همسایه مان «درام، درام، درام، درام، درام» می کوبید بر ته حلب18لیتری
اهالی خانه و همسایه ها که در ابتدا برای خنده دور مان جمع شده بودند. این همه تسلط مبهوتشان کرده بود و کم کم توانستیم اشک بعضی ها شان را هم در آوریم. انگار بابا هم بی سر و صدا وارد خانه شده و با دیدن هنرنمایی ما سخت تحت تاثیر قرار گرفته بود. گفتند نیم ساعت ما را تماشا کرده، خندیده، تحسین کرده و حتی گریسته بود. تا اینجا همه چیز عالی بود. همه تشویقمان می کردند و هر چه می خواستیم برایمان مهیا کردند. حتی مادر و خواهران ما و خانواده احمد شمر یعنی مادر و خواهران «ماشو» به جای دسته اسیران توی حیاط ما دور هم نشستند و همه چیز به خیر و خوشی تمام شد و ما سرفراز از این که یک نمایش کامل تعزیه راه انداختیم. اما فاجعه وقتی پیش آمد که صاحبان الاغ ها سر رسیدند و به جای الاغ های خوشگل و سفید خودشان با چند تا الاغ سر تا دم قرمز و خونین مواجه شدند! فریادشان بلند شد که:«حالا با چه رویی این حیوان را از در بیرون ببریم تمام شهر بهمان خواهند خندید و بچه ها پشت سرمان سنگ خواهند انداخت و تازه توی ده مسخره خاص وعام خواهیم شد. پس چاره ای نداریم که نهار و شاید هم شام در خدمت شما باشیم و در تاریکی شب از شهر بزنیم بیرون! تنها هم که نبودند هر کدام یکی دوتا بچه هم همراشون بود. خلاصه بساط پذیرایی ناخواسته رو براه شده و ما عصابانیت بابا را حس می کردیم و در تعجب بودیم که اگر خلاف کرده ایم چرا اول تشویقمان کردند. خلاصه بعد از یک نهار مفصل و هر کدام چند ساعت چرت بعد از ظهر به خیر گذشت و جماعت از شام صرفنظر کرده و سر شب رفتند. تازه هنگامی که بابا با ترکه انار آمد سراغمان با تمام وجود متوجه شدیم که چه آتشی سوختیم و چه خرجی به گردن خانواده گذاشتیم و زیر سوزش ترکه ها قول مردانه دادیم که دیگر آتش جدیدی برپا نکنیم .

به اشتراک بگذارید:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *