سایت خبری پیام ما آنلاین | روایت یک دهه شصتی از هاشمی رفسنجانی اولین روزهای بدون آیت الله

روایت یک دهه شصتی از هاشمی رفسنجانی اولین روزهای بدون آیت الله





۲۲ دی ۱۳۹۵، ۰:۵۲

روایت یک دهه شصتی از هاشمی رفسنجانی

اولین روزهای بدون آیت الله

ما دهه شصتی ها سرگذشت غریبی داریم. آدم هایی هستیم که کودکی مان در جنگ گذشت. بچه هایی بودیم که به دو گروه دوست و دشمن تقسیم می شدیم و هر کدام تکه ای چوب به دست می گرفتیم. چوب ها تفنگ مان می شد و با هم می جنگیدیم. همه مان هم دوست داشتیم در این جنگ، «ایرانی» باشیم و طرف مقابل مان عراقی! در بازی های کودکی مان هم در جست و جوی«صدام» بودیم. سرانجام هم حتماً ایرانی ها پیروز می شدند و عراقی ها شکست می خوردند. در برنامه های کودک و نوجوان هم پدر «علی کوچولو» در جبهه بود. صحبت اصلی در کوچه و بازار و صف نانوایی و صف مرغ و گوشت و شیر و… جنگ بود و جنگ بود و جنگ!

سن و سال مان کم بود. می دانستیم جنگ چیست. اما نمی دانستیم فرمانده جنگ«هاشمی رفسنجانی» است. اصلاً نمی دانستیم چه کاره است؟ فقط می دانستیم«هاشمی رفسنجانی» است. مردی با عمامه سفید و عبای قهوه ای و ریش و سبیلی بسیار کم پشت! آن روز دست در دست خواهر بزرگ تر و زن عمویم راهی خیابان شدیم. می گفتند هاشمی رفسنجانی به کرمان آمده و به استقبالش می رویم. هنوز به سن مدرسه نرسیده بودم. از این تاکسی به ان تاکسی رفتیم و آخرش به خاطر زیادی جمعیت و کمبود تاکسی در آن سال ها به مقصد نرسیدیم و خسته و کوفته به خانه برگشتیم. دلم می خواست هاشمی را از نزدیک ببینم و ندیدم.

رییس جمهور در کرمان

سال ها گذشت به مدرسه رفتم. کلاس چهارم دبستان بودم. سال 1370. مدرسه مان در کوی فرهنگیان نزدیک بلوار جمهوری بود. در مسیری که به فرودگاه منتهی می شد. خبر دادند که رییس جمهور به کرمان می آید. چون مدرسه مان نزدیک مسیر استقبال بود و می توانستیم پیاده برویم و پیاده برگردیم، ما را به استقبال بردند. هر کدام شاخه ای گل به دست گرفتیم و لب بلوار به انتظار رییس جمهور ایستادیم. همان«هاشمی رفسنجانی!»

ساعتی منتظر ماندیم. سه، چهار پاترول قهوه ای رنگ از سمت فرودگاه پیدایشان شد و به طرف میدان آزادی راندند. رییس جمهور، داخل یکی از آن پاترول ها بود. تند رد شد و رفت و رییس جمهور را ندیدم. دوباره با مدیر و ناظم به مدرسه برگشتیم و سر کلاس درس نشستیم.

رییس مجمع تشخیص مصلحت نظام در حرم امام رضا 

روزها می گذشت و سال ها سپری می شد. ما دهه شصتی ها بزرگ و بزرگ تر شدیم. دانشجو شدیم. سال 80 بود. فضای سیاسی کشور تغییر کرده بود. هاشمی رفسنجانی در ساختار نظام حضور داشت. دوران ریاست جمهوری اش به پایان رسیده بود. چهار سالی می شد که عنوان ریاست جمهوری را به خاتمی واگذار کرده بود. اما هاشمی را رییس جمهور سابق خطاب نمی کردند. هاشمی در رأس مجمعی به نام«تشخیص مصلحت نظام» قرار گرفته بود. در سفری که به همراه مادرم و زن و شوهری که از دوستان خانوادگی مان به شمار می آمدند، به مشهد سفر کرده بودم. در یکی از صحن ها بودیم. من و دوستم جلو جلو حرکت می کردیم و مادرم و همسر دوستم یواش یواش و با فاصله از ما می آمدند. پا سست کردیم تا برسند. هم زمان، صدای یک صلوات دسته جمعی را شنیدیم. برگشتیم. رییس مجمع تشخیص مصلحت نظام بود. همان هاشمی رفسنجانی خودمان! با همان لبخند همیشگی، بدون تشریفات. خودش بود و با پنج، شش نفر که همراهی اش می کردند. به زیارت امام هشتم می رفت. این نخستین دیدار من با آیت الله بود. دیدار بسیار کوتاه در حد یک سلام و یک لبخند!

مؤسس دانشگاه آزاد اسلامی 

در کرمان

دی ماه سال 1392 بود. سی و دو ساله بودم. هاشمی رفسنجانی برای بازدید از دانشگاه آزاد به کرمان آمده بود. او موسس دانشگاه آزاد بود. حسن روحانی به تازگی سکان اجرایی کشور را به دست گرفته بود. با حمایت چهره های اصلاح طلب و اعتدال گرا به ویژه هاشمی رفسنجانی. صدای آیت الله سال ها به گوش مان نخورده بود. صدایش لرزان بود و دست هایش! آرام سخن می گفت… آرام… آرام… از امید می گفت. از «روحانی» و «ظریف» تعریف می کرد. از تیم ورزیده دیپلماسی سخن به میان آورد. می گفت با رد صلاحیت من زمینه برای رییس جمهور شدن یک چهره جوان تر و شاداب تر فراهم شد. آن روز از مؤسسان دانشگاه آزاد نام برد و گفت: شاید تا ده سال آینده یکی از ما زنده نباشیم. اما دانشگاه آزاد می ماند.» شگفتا که امسال هم او و هم «موسوی اردبیلی» رخ در نقاب خاک کشیدند. در حالی که سه سال از آن روز می گذرد. 

تیرماه سال 1395 یک بار دیگر هم هاشمی رفسنجانی در کسوت مؤسس دانشگاه آزاد به کرمان آمد و در جلسه ای با حضور مقامات استانی و دانشگاه آزاد در محل استانداری شرکت کرد. برای تهیه گزارش به استانداری رفتم. آیت الله صحبت می کرد و من می نوشتم. موبایل به دست بودم. جملاتش را تایپ می کردم و روی کانال خبری «پیام ما» می فرستادم. آن جا هم از دولت حمایت کرد. از «برجام» دفاع کرد. بخشی از جملاتی که آن روز نوشتم به قرار زیر بود:  رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام گفت:«بسیاری از مردم دستاوردهای برجام را نمی‌دانند و عده‌ای نیز القا می‌کنند که مذاکرات دستاوردی نداشته است و با تبلیغات نادرست، ذهن مردم را فریب می‌دهند. درحالی‌که قبل از این حتی هواپیماهای ما برای سوخت‌گیری با مشکل مواجه بودند.» آیت‌الله هاشمی رفسنجانی افزود:«دستاوردهای برجام این‌قدر هست که بتوانیم به آن افتخار کنیم. کار دولت در این زمینه بسیار مبنایی و درست بود. خوشبختانه توانستیم با مذاکرات هسته‌ای، مشکلات هواپیمایی و تحریم فروش نفت را رفع کرده و بازاری را که ازدست‌داده بودیم، دوباره باز پس بگیریم. در حال حاضر بسیاری از بانک‌های دنیا با ما همکاری می‌کنند. دولت کار اساسی کرد و تحریم‌ها را شکست و این کار هنوز جریان دارد.»

و اکنون قریب 7 ماه از آخرین باری که آیت الله را دیدم می گذرد. یک شنبه شب که پس از اتمام کار روزنامه به نزدیکی های خانه رسیدم، خبری کوتاه مرا در جا میخکوب کرد. سردبیر بود که با صدایی بغض کرده می گفت:«هاشمی رفسنجانی فوت کرد.» شوکه شده بودم. باید به دفتر باز می گشتم تا روزنامه را با محتوای درگذشت او به چاپخانه بفرستیم. در ذهنم دنبال مسیر خلوت تری می گشتم تا زودتر به دفتر برسم. آرام و قرار نداشتم. و این تنها، حال من نبود. فکر می کنم همه دهه شصتی ها چنین حالی دارند. نسلی که به انقلاب بدون هاشمی عادت ندارد. نسلی که هاشمی رفسنجانی برای شان هاشمی رفسنجانی بوده است. نه رییس مجلس، نه رییس جمهور، نه رییس مجلس خبرگان و نه رییس مجمع تشخیص مصلحت نظام و نه خطیب جمعه تهران. برای دهه شصتی ها هاشمی، هاشمی بود. عنوان او برای ما مهم نبود. گاه منتقد سرسختش شدیم.

گاه شیفته شخصیتش شدیم. شخصیت غریبی داشت. گاه عده ای با تمام وجود مخالفش می شدند. چند سال بعد همان ها طرفدار دوآتشه اش می شدند. دوباره طرفداران قبلی به مقابله با او برمی خاستند. و دهه شصتی ها در همه این حوادث سهیم بودند. امروز هاشمی در بین ما نیست و دهه شصتی ها اولین روزهای بدون هاشمی را تجربه می کنند. هاشمی، مردی که نقش آفرینی سیاسی اش همزاد دهه شصتی هاست.   

 

به اشتراک بگذارید:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *