پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | بزبز قندی به روایت سیرجانی ها

بزبز قندی به روایت سیرجانی ها





۱۲ دی ۱۳۹۵، ۲۳:۰۰

بزبز قندی به روایت سیرجانی ها

بزی سه بچه داشت به نام های «بور بور»،«گوش شلیل» و «دم کله» بور بور پشم هایش قهوه ای روشن بود. گوش هایش دراز و آویزان بود و دم کله دم از حد معمول کوتاه تر بود. بز از بچه هایش خوب مراقبت می کرد و هر وقت دنبال غذا از لانه اش خارج می شد، زنگوله ای به پایش می بست و به بچه ها می گفت: نترسید من از این مکان دورتر نمی روم و شما می توانید صدای زنگوله را بشنوید و هر چه من دورتر بروم صدای زنگوله کمتر می شود و زمانی که به لانه بر می گردم صدای زنگوله بیش تر به گوش شما می رسد و می توانید در را باز کنید و مرا در آوردن غذا به داخل لانه کمک کنید. مادر به بچه هایش سفارش می کرد و می گفت: قبل از رسیدن من در را باز نکنید و حتماً از گوشه در به دست و پاها و زنگوله ای که به پایم بسته است توجه کنید، مبادا گرگ شما را فریب دهد و در نبودن من به این جا بیاید و شما را بخورد.
از قضا گرگ در آن حوالی زندگی می کرد و در صدد موقعیتی بود که بچه های بز زنگوله پا را ببرد و بخورد؛ اما به علت مراقبت های شدید بز موفق نمی شد. گرگ یک روز نزد آهنگر رفت و به او گفت: زنگوله ای برایش درست کند و مقداری آرد هم از نانوا گرفت و منتظر موقعیت مناسب ماند. روزی که بز از لانه اش خارج شد. گرگ زنگوله را به پایش بست و مقداری آرد به دست و پاهایش زد و پشت در آمد و گفت: بوربور در واکن ننه اومده/بچا رو صدا کن ننه اومده
بچه ها پشت در جمع شدند و گفتند تو مادر ما نیستی. مادر ما صدایش به این کلفتی نیست. هیچ وقت هم به بور بور نمی گفت در را باز کن. چون بور بور دستش به کلیک در نمی رسد. گرگ رفت و برگشت. دستش را جلوی دهانش گرفت و وانمود کرد که سرما خورده است و با صدای ملایم گفت: بوربور در واکن/ بچا رو صدا کن
بچه ها زود در را باز کردند و گرگ وارد شد و هر سه بچه را برداشت و فرار کرد. بز زنگوله پا که آن روز برای آوردن غذا راه زیادی را پیموده بود خسته و مانده به لانه برگشت و دید جا تر و بچه نی! داد و فریاد راه انداخت و متوجه شد که گرگ آن ها را برده است. از آردهایی که در مسیر ریخته بود، مکان گرگ را پیدا کرد. فوراً پیش آهنگر رفت و از او خواست به کف دست ها و پاهایش میخ و به شاخ هایش دو آهن برّنده بکوبد و به خاطر زحمت آهنگر، بادیه ای پر از شیر به او داد. با دست و پای میخ شده به لانه گرگ نزدیک شد و با یک حرکت روی لانه گرگ پرید و پاهایش را به زمین کوبید. به طوری که از سقف، خاک و خاشاک به پایین ریخته می شد. گرگ فریاد زد: کیه که تپ تپ کا می کنه بالا/ آش بچا رو پر خاک و کاه می کنه بالا
بز گفت: منم منم زنگوله پا/ ور می جکم به هر دو پا/ مردی بیا به جنگ ما
گرگ گفت: چی می خی از جون ما؟ بز گفت: بچه های عزیزم را می خواهم. گرگ گفت: پسین بیا رو میدون/ بجنگ با شاخ و دندون
گرگ پیش آهنگر رفت و به او گفت: دندان هایم را تیز کن و روی هر دندانی میخی قرار بده تا شکم زنگوله پا را پاره کنم. آهنگر که از دست گرگ دل پر خونی داشت، همه دندان های گرگ را کشید و جای آن پنبه دونه گذاشت.
عصر بز زنگوله پا و گرگ روی میدان آبادی حاضر شدند و شروع به جنگیدن کردند. گرگ گفت: دندون من تیزتره بز می گفت: شاخای من سیخ تره!
گرگ گفت: شاخی بزم ببینم/ تا کلّه تو بگیرم
بز شاخش را در شکم گرگ فرو کرد و گرگ هر چه کوشید با دندان هایش گردن بز را بگیرد نتوانست. بز شکم گرگ را پاره کرد و با عجله به لانه او رفت و بچه هایش را برداشت و به خانه برد. از آن روز به بعد بچه ها حرف مادرشان را گوش می کردند و بدون اجازه او جایی نمی رفتند و کسی را به منزل راه نمی دادند. قصه ما به سر رسید/ کلاغه به خونش نرسید.
در این قصه نام بچه های زنگوله پا را هُلیل و بلیل و شاخ زنجفیل هم می گویند. (فرهنگ عامیانه سیرجان/ مهری مؤید محسنی)

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *