پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | چهره درخشان سید علی اکبر صنعتی

چهره درخشان سید علی اکبر صنعتی





۱۵ مهر ۱۳۹۵، ۹:۲۸

چهره درخشان
سید علی اکبر صنعتی
بخش 4
پرورشگاه صنعتی کرمان که به همت حاج اکبر صنعتی در سال 1295 تاسیس شده، بزرگانی را در دامان خود پرورده است. یکی از این بزرگان«سیدعلی اکبر صنعتی» است. سید علی اکبر صنعتی نقاش و مجسمه ساز معروف ایران است. کتاب«چهره های درخشان» نوشته حبیب یوسف زاده به روایت زندگی این هنرمند شهیر پرداخته است؛
«نمی دانم بی بی به صاحب کارگاه چه گفت. همین قدر خاطرم هست که بی بی ان روز صبح، خیلی زود مرا در کارگاه تنها گذاشت و رفت. با رفتن بی بی، من ماندم و سیاهچالی فرو رفته در غبار و جمعیتی غریب و ناشناس، با دو دار برپا شده در دو سوی کارگاه و نقش و رنگ دو قالی نیمه تمام بر تن هرکدام. تا آن موقع باور من درباره قالی، همان زیرانداز فرسوده و رنگ رو باخته ای بود که کف اتاقمان همیشه پهن بود. با دیدن آن نقش و رنگ های زیبا بر تن دارهای قالی کارگاه، تا مدت ها مات و مبهوت- مثل آن که گم گشته ای را یافته باشم- خیره ماندم به گل های بافته شده…»
علی اکبر محو تماشای نقش های قالی بود که صاحب کارگاه با عصبانیت فریاد زد:«چیه ماتت برده، بچه ! آن کلافهای پشم را بردار ببر بیرون، بنجنب، زود باش!…»
از همان لحظه علی اکبر شروع کرد به کار و تلاش. روزهای اول دوست داشت به خانه نزد بی بی برگردد، اما از ترس صاحب کارگاه نمی توانست حرفی بزند. بعد از یک هفته کار، کم کم محیط کارگاه برایش عادی شد. با چند نفر از بچه های قالی باف دوست شد و از آنها گره زدن بر تار قالی را یاد گرفت و خیلی زود توانست پیش آنها بنشیند و ترانه های پای دارقالی را همراه آنها بخواند و پی در پی ببافد. کم کم عاشق رنگهای قالی شد. تمام روز با شوق و علاقه بسیاری می بافت تا هر چه زودتر گلی دیگر بروید و پرنده ای دیگر زاده شود.
«…عجب شوق و ذوقی داشتم! دلم می خواست صبح تا شب پای دار قالی بنشینم و قالی ببافم. برعکس هفته های اول که همه حواسم پیش برگشتن و پناه بردن به دامان بی بی بود، هیچ دلم نمی خواست کارگاه را ترک کنم. البته آنجا آسوده و راحت نبودم. یک بچه هشت ساله مگر چه قدر طاقت دارد که از کله سحر تا تنگ غروب پای دار قالی بنشیند و دائم کار کند؟ دلخوشی من- غیر از دوستانی که در آن جا پیدا کرده بودم- به نقش و رنگهای جادویی قالی بود. من در آن روزگار با این نقش و رنگ ها بازی می کردم، زندگی می کردم هیچ به خیالم نمی رسید که حاصل این بازی و سرگرمی، عاقبت بافته شدن یک قالی است، آن هم به سود صاحب کارگاه…»
بچه ها با آن سخت کار می کردند، همیشه نگران چیزی بودند؛کتک خوردن از صاحب کارگاه. برای او فرقی نمی کرد چه کسی با علاقه کار می کند و چه کسی کار نمی کند، با هر بهانه ای هر روز یکی- دو نفر از بچه ها را فلک می کرد. با هر بهانه ای هر روز یکی- دو نفر از بچه ها را فلک می کرد. علی اکبر صدای خوردن ترکه چون بر کف پای دوستانش را می شنید و از ناله آنها تنش می لرزید قلبش تندتر می تپید. همه ترسش از آن بود که مبادا اشتباهی بکند، اما هرچه دقت می کرد، فایده ای نداشت. سرانجام روزی نوبت فلک شدن خود او هم رسید.
«بهانه چه بود؟ یاد ندارم، یک رج کم یا زیاد بافتن بود؟ اشتباه کار گذاشتن رنگ بود؟ هرچه بود روز فلک شدن من بود! صاحب کارگاه مرا با بی رحمی به چوب بست، چه دردی کشیدم، بماند. کف هر دو پایم بر اثر ضربه های چوب، تاول زده بود.»

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





پیشنهاد سردبیر

مسافران قطار مرگ

مسافران قطار مرگ

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *