سایت خبری پیام ما آنلاین | خاله سوسکه

خاله سوسکه





۳۰ مرداد ۱۳۹۵، ۲۳:۳۸

خاله سوسکه

روزی روزگاری سوسکی به تنهایی زندگی می کرد و مونس و همدمی نداشت. به فکر افتاد که به دنبال همسری مناسب بگردد. به سراغ یک چوپان رفت و گفت:«من تک و تنها هستم و شوهری ندارم. آیا تو شوهر من می شوی؟» چوپان گفت:«بله می شم.» سوسک گفت:«اگر با هم دعوا کنیم مرا با چه می زنی؟» چوپان گفت:«با همین چوب چوپانی!» سوسک گفت:«من زن چوپان نمی شم، اگه بشم کشته می شم.»
سوسک رفت و رفت و رفت تا به قصابی رسید. به قصاب گفت:«من می خوام زنت بشم، شوهر من می شی؟» قصاب گفت:«حاضرم.» سوسک گفت:«اگه یه وقت با هم دعوا کنیم من رو با چی می زنی؟» قصاب گفت: «با همین ساتور!» سوسک گفت:«من زن قصاب نمی شم. اگه بشم کشته می شم.»
سوسک رفت و رفت و رفت تا به آهنگر رسید. گفت:«من می خوام زنت بشم. شوهر من می شی؟» آهنگر قبول کرد. سوسک گفت:«اگه با هم دعوا کنیم، من رو با چی می زنی؟» آهنگر گفت:«با همین چکش آهنگری!»
سوسک رفت و رفت و رفت تا به بزرگر رسید. دوباره همان حرف ها را زد. برزگر گفت:«با بیل می زنم!»
سوسک از همه این ها گذشت تا به موش رسید. به او گفت:«من یکه و تنهایم و دلم می خواد که شوهری داشته باشم.» موش گفت:«من هم تک و تنهایم. بیا و زن من بشو.» سوسک گفت:« من زن تو می شم.» موش و سوسک عروسی کردند. سوسک او را به لانه برد. موش هر روز و شب می رفت و بادام و گردو از صاحب خانه می دزدید و به لانه اش می برد و با سوسک به خوبی و خوشی زندگی می کرد.
یک روز صاحب خانه با خبر شد که چیزی از بادام و گردو باقی نمانده است و فهمید کار موش است. موش را پیدا کرد و با چوب دستی بر سر موش زد. موش به سوراخ خزید و مُرد. سوسک دوباره تنها و بی کس شد. شب ها کنار جسد موش گریه می کرد و شعر می خواند:«عزیزم با وقارم آقا موشک/ تو رفتی از کنارم آقا موشک/ خوشا شب های دزدی کردنت موش/خوشا انجیر و کشک آوردنت موش»
و بالاخره سوسک در غم تنهایی و اندوه از دست دادن موش مُرد و لانه موش خلوت و خاموش شد.
(افسانه ها و ترانه های عامیانه بافت و رابر، حسین شهابی)

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





پیشنهاد سردبیر

مسافران قطار مرگ

مسافران قطار مرگ

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *