پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | درخت چهل آواز

درخت چهل آواز





۱۸ مرداد ۱۳۹۵، ۳:۱۲

درخت چهل آواز

پسری عاشق دختر پادشاهی بوده. پدر دختر می آ سنگی می نازه(می ندازه) جلو پاش و می گه:«اگه دختر من ( من رو) می خوای میا(باید) بری درخت چل آواز بیاری؛ درختی که چل تا آواز می خونه.»
ائی پسرم مَ اَ بس که عاشق سفت سختی بوده می گه:«باشه. می رم می آرمش!»
می ره می ره می ره تا می رسه به یه جایی تو یه دو راهی، یه پیر زنی نشسته بوده؛ بِرَش می گه:«جوون کجا می ری؟»
می گه:«هیچی ! دارم می رم درخت چل آواز بیارم.»
پیرزن می گه:«بنده خدا! همیطو به همی راحتی که نیس. دیو تو راهتِ!»
پسر می گه:«چه کار کنم؟»
پیر زن می گه می ری تو دهنه فلون کوه، یه دیوی داره با بچه هاش بازی می کنه؛ برو یه طوری شونه هاش بگیر که نتونه تکون بخوره، اووخ بگو قسم بخوره که به ت ضرری نمی رسونه؛ به هر چی قسم خورد قبول نکن فقط دیو اگه به شیر مادرش قسم بخوره، اووخ کاری به کارت نداره و ت ولش کن.
می گه:«باشه.»
پسرو می ره می ره می رسه به دیو؛ می بینه بله! خانم دیوه نشسته داره با بچه هاش بازی می کنه- راه دیه ای م(دیگه ای هم) نداشته میاسه(می بایست) اَ همو راه رد بشه- کشیکی می زنه تا بتونه دیو اَ پشت سر، بچاقه(بگیره). بالاخره موفق می شه و می گیرش. ائی دیوَم می گه:«ولت نمی کنم تا قسم به شیر مادرت نخوری!»
خب! اون مَ قسم می خوره به شیر مادرش که کاریت ندارم، چی می خوای؟ پسر می گه:«مَ می خوام برم درخت چل آواز بیارم. میا من راهنمایی کنی.»
دیو می گه:«به همی راحتی نیس، اَ ائی راه اگه بری، دختر شاه پریون می گیره ت ر می کشه. چون درخت چل آواز مال دختر شاه پریون. تو میا وختی می رسه برش، اون به روشنایی آب دریا قسم بدی که کاریت نداشته باشه. ولی برا ایکه بتونی دختر شاه پریون ببینی، میا(باید) او جا، اَ تو هفت در آینه بندون رد شی!»
پسر می گه:«چکار کنم؟»
می گه:«غروب که می شه، هر غروب یکی اَ درا واز می شه؛ پشت در قایم(پنهان) می شی تا بتونی رد شی.»
ائی همی ره می ره تا می رسه. بعدش مَ هَف شبانه روز علاف می شه تا می رسه به در هفتمی. شب هفتم در واز می شه می بینه بله! دختر شاه پریون او جا نشسته.
دختر شاه پریون می گه:«آدمیزاد چه کار داری؟»
پسر، اول قسمش می ده به روشنایی آب دریا که باهاش کاری نداشته باشه. اون م قسم می خوره. پسر می گه :« می خوام برم درخت چل آواز بیارم.»
دختر شاه پریون می خنده برش(بهش) می گه:«می ت (مگه تو) می تونی درخت چل آواز ببری؟» می گه:«چرا؟» دختر می گه:«ت میا خودت برسونی وسط شاخه ها غیر ممکنش.»
پسر می گه:«چطوری آدم می تونه خودش به شاخه ها غیر ممکنش برسونه؟»
می گه:«رازی داره که میا ائی درخت اَ خودش بی خود کنی تا برسی به شاخه ها غیر ممکنش که ائی کار تو نیس.»
پسر می گه:«م می تونم.»
دختر شاه پریون می گه:«برو تا درخت ت ر بکشه بفهمی ائی کار ت نبوده.»
دختر شاه پریون اجازه می ده و پسر می ره می رسه به درخت چل آواز.
بالاخره چن روزی علاف می شه تا یه غروبی، ائی می تونه یکی اَ شاخه هاش بگیره. رازش فهمیده بود یعنی شاخه های ناز می کرد. ولی هنوز به شاخه ها غیر ممکن نرسیده بود تا بتونه کل درخت در بیاره و ببره. خلاصه یه شاخه ایی می گیره؛ موقعی که شاخه می گیره، شاخه درخت چل آواز، می خوا پرتش کنه که ائی فوری خودش زود می رسونه به شاخه بعدی ناز می کنه و همین طور تا می رسه وسط درخت. زمانی که شاخه ها غیر ممکن می گیره درخت اَ جا کنده می شه.
پسر حرکت می کنه به طرف ولایت خودش. پادشاه خواب بوده؛ می بینه ای بابو! (واویلا!) پسر ورداشته درخت چل آواز آورده!
خب دیه هفت شهر آینه بندون می کنه و دخترش می ده به پسر.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *