پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۱۸ مرداد ۱۳۹۵، ۳:۱۲

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش صد و چهارده
[صنعتی زاده در این بخش حوادث دهه اول 1300 را روایت می کند … ]
همیشه کسانی که میدان دار و بازیگردان سیاسی شهر طهران بودند بنابر تجربیاتی که داشتند، هر مخالفت و شورشی را که می خواستند به وسیله جمعیت ها بنمایند از بازار شروع می کردند. ایادی آنان یک روز قبل و شب روزی که بایستی بازار تعطیل گردد انتشار می دادند که فردا بازارها تعطیل است و همین انتشار سبب می شد که کسبه بازار و بازرگانان از موعد مقرر روزهای قبل از منازل خود دیرتر به خیابان یا کاروانسرا بیایند و از همان اوایل صبح بازارها تق و لق بود و بعدهم که چند ساعتی از روز می گذشت یک عده از بچه های کوچک هشت نه ساله با چند نفری که بزرگتر بودند هر کدام چوبی به دست گرفته در خیابان ناصریه مشغول دویدن شده و در هنگام دویدن از جلو هر مغازه و دکانی هم که می گذشتند در حال فرار اگر دستشان به بساط کسبه و مغازه داران می رسید آ نچه به دستشان می آمد برداشته و فرار می کردند و بنا به سوابق و تجربه ای که کسبه از این دویدن ها داشتند به محض آن که آن روز هم در این ساعت بویی می بردند قبل از آنکه این بچه ها بجلو دکاکین و مغازه های آنان برساند دست از کار و کسب خود کشیده درها را بسته و از همه جا زودتر سرتاسر خیابان ناصریه تعطیل شد. من هم خواهی نخواهی حجره را تعطیل کرده همراه با یکی از دسته هایی که به طرف مجلس روان بودند شدم.
چون به میدان بهارستان و جلوی مجلس رسیدیم. سراسر میدان را جمعیت فرا گرفته بود. در بالای سر در مجلس و دیوارها آدم های مختلف الشکلی که در روزهای قبل کمتر دیده می شدند نشسته و پاهای خود را به وضع موهن آمیزی آویزان کرده بودند. از قراولان و پاسداران جلوی در مجلس کسی دیده نمی شد صحن مجلس و باغ بهارستان را چنان جمعیت فرا گرفته بود که عبور از میان آنان با اشکال ممکن می گردید. هر دسته ای شعارهایی را که داشتند در جلو خود نگاهداشته بودند تعجبم بیشتر از این جمعیت کثیر که یک نفرشان به چشم من آشنا نمی آمد و همه غریب و غیر مانوس بودند. از مشاهده کراواتی که من زده بودم خوششان نمی آمد و هر کس مرا می دید اخمهایش را به هم می کشید. برای آن که همرنگ جماعت شده باشم مثل آن که چیزی از دست افتاد و می خواستم از زمین بردارم خم شدم و با عجله کراوات را از گردنم باز کرده در جیب گذاردم. با این مراتب معلوم بود که با افراد آن جمعیت فرق بسیار دارم. از حرف ها و حرکاتشان واضح بود که به در و دیوارها و اشجار و عمارات با نظر دشمنی و عداوت نگاه می نمایند. انتظار فرصت یا فرمانی را داشتند که در یک لحظه آن بنا و اساس را زیر و رو یا ویران و خراب نمایند و هر چه به دست شان بیاید غارت کنند. بهتر این دیدم از آن میان خارج شوم. اما به نوعی جلوی در ورودی مجلس و محوطه خارج مجلس مالامال از جمعیت بود که خروج از آن ها میسر نمی گشت و از ظاهر اوضاع آشکار بود که لحظه ای دیگر زد و خوردی در می گیرد. با خود گفتم حالا که از در ورودی مجلس نمی شود خارج شد، از درب شرقی مجلس که در آن جا کتابخانه قرار دارد خارج شوم و بی آن که معلوم گردد خود را از آن میانه دور می کنم، به آن طرف نزدیک شدم. در میان آن همه اشخاص مختلف چشمم به آقای میرزا حسین خان صابر مدیر روزنامه ستاره ایران و چند نفر دیگر از روزنامه نویسان و ناطقینی که از زمره جمهوری خواهان بودند افتاد. آن ها هم خود را در مقابل آن همه جمعیت زیاد ناچیز دیده و برای این که مورد حمله ای قرار نگیرند به کناری آمده بودند.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *