پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | گفت و گو با سید جلال انصاری(عطری) آخرین بازمانده عطاران بازار میدان قلعه؛ بازار را سوت و کور کردند

گفت و گو با سید جلال انصاری(عطری) آخرین بازمانده عطاران بازار میدان قلعه؛ بازار را سوت و کور کردند





۱۷ مرداد ۱۳۹۵، ۱:۵۸

گفت و گو با سید جلال انصاری(عطری) آخرین بازمانده عطاران بازار میدان قلعه؛
بازار را سوت و کور کردند

بازار میدان قلعه از بازارهای تاریخی کرمان است و بخشی از بازار بزرگ کرمان به شمار می آید. این بازار در قدیم رونق فراوانی داشته و صدای چنگ لحاف دوزان و عطر عطاری های آن گوش و شامه را نوازش می کرده است. بوی کندر و دشتی هر صبح گاهان جان آدمی را زنده می کرده و آتش گردان هایی که پس از دود کردن عود و عنبر، آتش کلاه قلیان هایی می شده که صاحبان حجره ها با قل قل آن ساعتی را به استراحت می گذراندند. اما حکایت بازار قلعه امروز، حکایتی دیگر است. حکایت عطاری هایی که دیگر نیستند. حکایت حجره های کوچک و بزرگی که هرگز کرکره شان بالا نمی رود و قفل های شان گشوده نمی شود. حکایت بازاری بی رونق که محل عبور شهروندانی است که از بازار اصلی قصد رفتن به خیابان را دارند.
در ابتدای این بازار، هنوز یک عطاری از پس قرن ها باقی مانده تا همچنان به قول استاد باستانی پاریزی «ختمی و بابونه» اش شفا بخش مردم کرمان باشد. عطاری سید جلال انصاری که به «عطری» معروف است، دویست سال است که در بازار میدان قلعه و پیش از آن در کاروانسرای «هندوها» و «سید مهدی» نفس می کشد. خانواده ای که جد در جد عطار بوده اند و تا کنون که «سید جلال» آخرین حلقه این زنجیره است و نمی داند که نسل بعدی به عطاری خواهند پرداخت یا خیر؟ حکایت امروز و دیروز بازار میدان قلعه را از قول آخرین بازمانده عطاری‌های این بازار می‌خوانیم؛

بازار؛ رونق ندارد
من و پدر و پدربزرگم در بازار میدان قلعه مغازه داشتیم. اما از جد ما به آن طرف در کاروانسرای هندوها و کاروانسرای حاج مهدی عطاری داشتند. هر عطار، در بازار کرمان یک لقب داشته است. مثل عطار پور، عطار زاده و… ما هم لقب مان «عطری» است. از وقتی هم که یادم می آید در همین بازار، زیر دست پدرم به عطاری مشغولم. قدیم این بازار با بازار قلعه محمود -که در آن سوی خیابان امام است- به هم پیوسته بود و یک بازار محسوب می شد. در دهه 40 خیابان ششم بهمن(امام کنونی) احداث شد و بازار به دو تکه تقسیم شد، الآن هم به همین صورت است. بازار میدان قلعه، که در حال حاضر از رونق افتاده و بیش تر مغازه های آن تعطیل است، از راسته اصلی بازار پر رونق تر بوده است. بازرگانان، شتر شتر کالا می آوردند و در کاروانسراها بار می انداختند. تجار کرمانی هم کالاها را می خریدند و در بازار توزیع می کردند. کم کم بازرگانان مهم و سرمایه دار از این جا رفتند و بازار سوت و کور شد.
دوست داشتم عکاس شوم
من در دوران نوجوانی دوست داشتم، عکاس شوم. از طرف خانواده هم اصراری بر ادامه کار پدرم نبود. حدود دو سال هم در زمینه عکاسی تلاش کردم. اما به این نتیجه رسیدم که در کار عکاسی نمی توانم موفق شوم. با پدرم مشورت کردم. پدرم گفت:«تو باید عطار شوی. چون عطاری در خون توست.» وقتی فکر کردم دیدم استعداد عطاری را دارم. به نصیحت پدرم گوش کردم و عطار شدم. کارم را بدون واهمه و با اطمینان شروع کردم. آن زمان هفده سال داشتم.
عطاران؛ حکیم بودند
در سن 23 سالگی ازدواج کردم. وقتی که گفتم من عطار هستم خانواده همسرم استقبال کردند. درست است که عطاری هم یک شغل بازاری محسوب می شود. اما از قدیم همواره علاوه بر این که عطاران را کاسب بازار می دانستند، یک تمایز هم بین شغل عطاری و دیگر مشاغل قائل می شدند. از قدیم الایام به عطاران، حکیم می گفتند. یعنی کسی که از دانایی بهره دارد.
تنها بازمانده عطاران بازار
من تنها بازمانده عطاران این بازار هستم. در سال 1360 بیش از 30 عطاری در بازار میدان قلعه بود که همه هم مشتری داشتند و بازار از جمعیت نمی افتاد. اصلا کسی فکر رفتن از بازار را نداشت. اما وضعیت به گونه ای شد که همه رفتند. به نقاط دیگر شهر رفتند تا کاسبی بهتری داشته باشند. اما من نرفتم. اخلاق خانوادگی ما طوری است که بلند پروازی نمی کنیم. من همان طوری کار کرده ام که پدرم و پدربزرگم کار کرده اند. همین هفته پیش داشتم به همین قضیه فکر می کردم که من کار خوبی کرده ام در این بازار مانده ام یا نه؟ اما به این نتیجه رسیدم که بزرگ ترین سرمایه یک کاسب، اعتبار و آبرویش است. ممکن است یک کاسب، سرمایه نداشته باشد، اما اعتبار و آبرو داشته باشد و همین اعتبار او را زنده نگه داشته باشد. من همیشه از خدا خواسته ام که اگر قرار است روزی نزد مشتریانم بی اعتبار شوم، یک روز زودتر مغازه ام بسته شود. مردم، مرا این جا نگه داشته اند.
روزی که تا شب مشتری نداشتم
در روزگار جوانی ام یک روز به مغازه آمدم. آب و جارو کردم. کندر و دشتی دود کردم و درب مغازه نشستم. از صبح تا ظهر هیچ کس برای خرید نیامد. ظهر برای نماز به مسجد ملک رفتم. بعد از نماز هم به خانه نرفتم و دوباره به مغازه آمدم بلکه قدری کاسبی کنم. اما تا شب هم حتی یک مشتری نیامد. آن روز حتی یک دانه هل نفروختم. وقتی که داشتم درب مغازه ام را می بستم، یک نفر کنارم ایستاد و گفت:«من دو روز است که غذا نخورده ام و گرسنه ام. قسم خورد که حقیقت را می گوید. من هم که از صبح حتی یک ریال کاسبی نکرده بودم، پنج تومان از جیبم درآورده و به او دادم. وقتی که آن فرد از مغازه ام دور می شد، گفت:«سید، خدا صد برابر این پول را به تو بدهد!» من مغازه را بستم و به سمت خانه حرکت کردم. به چهارسوق رسیدم. به نقطه ای که چند عمده فروش عطاری هست. یکی از عطاران رفسنجان را دیدم.
پرسید:«سید، کجا می روی؟» گفتم:«خانه!» گفت:«من از رفسنجان آمده ام که از تو جنس بخرم.» از بین آن همه عطار و عمده فروش به مغازه من آمد. دست در دست هم به مغازه آمدیم. با کمک او اجناس را از مغازه بیرون ریختیم. با کمک او اجناس را وزن کردیم و تا ساعت یازده شب کارمان طول کشید. سه ساعت جنس می فروختم. یعنی در عرض سه ساعت به اندازه یک ماه کاسبی کردم. آن جا بود که من این قضیه را لمس کردم که خدا هیچ یک از بندگانش را بی روزی نمی گذارد.
پدرم می گفت به هر جا رسیدی
سعی کن آدم باشی
پدرم خاطره ای از دوران کاسبی خود برایم تعریف می کرد. قدیم الایام، مردانی بودند که با یک تیپ خاص به میان مردم می آمدند. با کت و شلوار مشکی، پیراهن سفید دکمه باز، کلاه مخملی و پاشنه های خوابانده کفش و… که به آن ها «داش» می گفتند. پدرم می گفت:« روزی یکی از همین داش ها درب مغازه ام آمد. روی میز مغازه ام، یک ظرف قرار داشت که در آن نارگیل های دو نیم شده که به آن ها«کاسه نارگیل» گفته می شد ریخته بودم. داش به مغازه ام رسید و با همان لحن داش وار خود گفت:«عطری!» گفتم:«بله!» گفت:«گرسنه ام، یکی از این کاسه نارگیل ها بردارم؟»
به ناچار گفتم:«بردار!» داش؛ دستش را دراز کرد. یکی از کاسه نارگیل ها را برداشت. بنکه عسل را هم پیش کشید. درش را باز کرد. کاسه نارگیل را زیر بنکه گرفت و عسل ها را در آن ریخت تا لبالب شد. همان کنار مغازه روی پاهایش(سرچنگو) نشست و شروع به خوردن کرد. عسل ها و نارگیل ها را خورد. دست ها را شست و سبیل هایش را پاک کرد و رفت. وقت رفتن، پشت سرش را هم نگاه می کرد تا عکس العمل مرا ببیند.
در آن روز من هیچ مشتری نداشتم. مغازه را بستم و به خانه رفتم. روز بعد شاید بیست، سی مشتری داشتم.» پدرم این خاطره را برایم تعریف کرد و گفت:«همه این ها را گفتم که بگویم، آن روزی که هیچ مشتری نداشتم گذشت. آن روزی که سی مشتری داشتم هم گذشت. اما تو در هر شرایطی چه در شرایط سخت و چه در روز راحتی سعی کن آدم باشی!»
رفتار مناسب با مشتری
یک روز خانم مسنی به مغازه من آمد. مقدار و مبلغ بسیار جزئی خرید کرد. وقتی که جنس ها را به او دادم، از ته دل گفت:«خدا به تو برکت بدهد. من از صبح تا حالا سه، چهار تا عطاری رفته ام؛ اما کار مرا راه نینداخته اند. شما بدون توجه به سود و زیان کارم را راه انداختید.» آن روز گذشت. ایام عید نوروز شد. دیدم یک جماعت تقریبا بیست نفره به درب مغازه ام آمدند. آن قدر که همه تعجب کرده بودند، بازار چرا این قدر شلوغ شده است. همان خانم مسن همراهشان بود. سلامی کرد و گفت:«این ها اقوام من هستند که از تهران برای کرمانگردی آمده اند. می خواستند سوغات بخرند که من شما را به آن ها معرفی کردم.» آن روز هم مقدار زیادی سوغات کرمان به آن ها فروختم. دلیلش هم رفتار مناسبی بود که ماه ها قبل با مشتری ام داشتم. من مشتری هایی دارم که 30 سال است از من خرید می کنند. به این دلیل که برایم فرقی ندارد چه قدر جنس می خواهند. کم و زیادش برایم تفاوتی ندارد.
آمده ام روحیه بگیرم
یک روز صبح زود مغازه ام را باز کردم. زمستان بود و برف می بارید. یک پیرمرد خوش پوش از ماشین پیاده شد. زیر سقف بازار آمد. دست هایش را از دو طرف بالا آورد و شروع به بوکشیدن کرد. من خیلی تعجب کردم. او به این حرکتش ادامه می داد و من هم نگاهش می کردم. دلیل کارش را پرسیدم. گفت:«من کرمانی و بچه میدان قلعه هستم. 50 سال است که آلمان زندگی می کنم. بهترین زندگی و خانه و ماشین را دارم. بهترین رفاه را در آلمان دارم؛ اما کم آوردم. با خودم گفتم باید به کرمان بروم. باید به میدان قلعه بروم و روحیه بگیرم.»

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *