سایت خبری پیام ما آنلاین | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۱۲ مرداد ۱۳۹۵، ۲۳:۱۷

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش صد و ده
به واسطه گرفتاری در کار نمایشگاه امتعه وطنی مدتی از دوست دنیا دیده و با تجربه ای که چندین سال همه روزه به سراغم می آمد بی خبرمانده بودم و تعجب داشتم. با آن که او می دانست گرفتار تشکیل غرفه صنایع شهر کرمان می باشم، چرا یک دفعه هم به سراغم نیامده است و چون کار نمایشگاه خاتمه یافت. مجدداً به سروقت مغازه رفتم و آن جا را مفتوح ساختم. از همان روز اول در انتظار دیدار دوست چندین ساله بودم و با آن که سه روزگذشت از او خبری نشد و این خیلی تاسف آور بود که با آن همه صمیمیت و دوستی هنوز نامش را نمی دانستم و آدرس خانه او را بلد نبودم. متحیر بودم چگونه خانه کسی که نامش را با چندین سال هم صحبت بودن و دوست شدن نپرسیده بودم پیدا کنم. عاقبت این طور به خیالم رسید در همان واگون اسبی که از بازار به سرچشمه می رفت سوار شده و از واگون چی ها که همه روزه او را در نزدیک مغازه ام پیاده می نمایند سراغش را بگیرم. همان روز این کار را کردم. آنان گفتند این شخصی را که تو می گویی نامش را نمی دانیم؛ اما معمولا همه روزه سه ساعت به ظهر مانده از سرچشمه سوار یکی از واگونها شده به خیابان ناصریه می آمد. بعد هم نزدیک ظهر از همین خط که آمده بود مراجعت کرده و در سرچشمه پیاده می شد بنا براین چون واگون به سرچشمه رسید از آن پیاده شده و از کسبه و مردمی که در آن جا بودند مشغول تجسس و تحقیق شدم.
اما آن اشخاص در جواب سوالات من اولین سوالی که می کردند می پرسیدند نامش چیست و چون نمی دانستم از غفلت و قصور خود شرمنده می شدم.
عاقبت پسرکی عابر که گمان می کنم پادو دکان سنگکی بود و به درب خانه های ساکنین آن محل نان می برد از نشانی های من او را شناخت و گفت بیا تا تو را به درخانه او برسانم و همراه او شدم. سپس پرسید با این شخص چه کار داری؟ گفتم با او دوستم و چندی است او را ندیده ام. آمده ام احوالش را بپرسم. او ایستاده با تعجب پرسید چه طور دوستی هستی که با این هه رفاقت و آشنایی اسم رفیق خود را نمی دانی؟ گفت نشنیده ای که گفته اند:«لاتجسس.» درست مانند محکومی که در دادگاه محکوم گردد خود را محکوم و سرزنش می کردم. عاقبت در یکی از کوچه ها به درب خانه ای رسیدیم. پسرک گفت آن پیرمرد ریش سفیدی که کلاه پوستی تخم مرغی به سر می‌گذارد. خانه اش این جاست و دنبال کار خودش رفت. با خود گفتم اکنون که خانه دوست خود را پیدا کردم. اولین کاری که باید بنمایم این است که نام او را بپرسم. با امیدواری بسیار درب کوب آن خانه را زدم. خانمی پشت درب آمد پرسید کسیتی؟ گفتم:«من صنعتی زاده دوست آقا هستم.» مثل آن که آن خانم اسم مرا شنیده بود و صدای ناله و گریه اش بلند گردید. همان لحظه دانستم که دوست و مشاور همه روزه ام از جهان رخت بربسته و فوت کرده است. آن قدر این خبر در من اثر کرد که نتوانستم بایستم. به روی سکوی درب خانه نشستم و از این که نتوانسته بودم در آخرین ساعات زندگانیش به او کمکی نمایم به گریه افتادم و خواستم لااقل نام او را بعد از وفاتش بدانم و چون پرسیدم آن خانم گفت:(پیرگل!)
با دلی تنگ و خاطری افسرده در حالی که برف از آسمان می آمد به مغازه مراجعت کردم. آن چه می خواستم به نحوی خود را از خیال آن دوست دانا و فهمیده منصرف نمایم ممکن نمی گشت. به واسطه سرما و نزول برف خیابان ها خلوت بود گاهی صدای زنگ واگون اسبی و سم اسبانی که واگون را می کشیدند می آمد و مثل این بود که آن صداهای پیاپی و سوت زدن واگون چی به کدورت و دل تنگی ام می افزود.
در عالم خیال پیرگل را در جایی که همه روزه می نشست می دیدم. با همان طمانینه و سر و روی پاکیزه و ریش سفید و چشمان خوشحالت با آرامش خاطر سیگارش را به دقت پیچیده و به سر سیگارش زده و آهسته نفسی به آن می زد و دودها را بدون آن که مانند دیگران قورت دهد از دهان خارج می کرد. همان لحظه به خاطرم آمد یک ماه قبل پیرگل در جایی که همه روزه می‌نشست نشسته و بحث و صحبت ما در خصوص مرگ و صعود روح از جسم آسان بود و او عقیده داشت که مردن آن قدرها ترس و لرزی ندارد.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





پیشنهاد سردبیر

مسافران قطار مرگ

مسافران قطار مرگ

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *