سایت خبری پیام ما آنلاین | ماجرای دیلمقانی و قتل او (2)

ماجرای دیلمقانی و قتل او (2)





۱۱ مرداد ۱۳۹۵، ۲۳:۲۳

ماجرای دیلمقانی و قتل او (2)

سردبیر: آنچه در ادامه می‌خوانید یادداشت دنباله‌داری است از فردی به نام مهندس ملکوتی که سال‌ها پیش و در اولین انتخابات پس از کودتای 28 مرداد 1332 در هفته‌نامه معروف «خواندنیها» به چاپ رسیده است. در این یادداشت‌ها به بهانه انتخابات کرمان، به وضعیت اجتماعی و فرهنگی و اختلاف طبقاتی در کرمان به بیانی صریح و شفاف «خاص» روزنامه‌نگاری آن دوران به‌تفصیل پرداخته‌شده است. این یادداشت علاوه بر اینکه شرایط آن دوران را با شفافیت برای مخاطبان (فارغ از زمان انتشار مطلب) توضیح می‌دهد، برای عموم کرمانی‌ها و علی‌الخصوص روزنامه‌نگاران و محققین می‌تواند بسیار جذاب باشد. بسیار سپاس گذاریم از آقای محمد صنعتی که دسترسی ما را به آرشیو منحصربه‌فردی که از مطبوعات 70 سال گذشته در اختیاردارند، فراهم آوردند تا بتوانیم قسمت‌هایی جذاب از این مطالب را برای شما بازنشر کنیم.

کاظمی برای سخنرانی آمد کرمان و با عده ای از مردم این جا تماس گرفت و یک روز هم نتوانست زیان خودش را نگه دارد و شاید به یاد مبارزات زبان جوانی خودش افتاد که دیگران را دم چک می داد و خود در سایه آب خنک می خورد نطقی کرد و خودش را وکیل ملی خواند.
هنوز حرف های او تمام نشده بود که باد مخالف تمام حرف های او را به گوش شاه رساند و یک دفعه دستور رسید که لازم نیست او وکیل باشد و در نتیجه آقای کاظمی را از لب جوی آب تشنه برگرداندند.
ولی ضمنا این کار به کرمانی ها خیلی برخورد و مخصوصاً مرحوم حاج زین العابدین خان از این قضیه متاثر شد. زیرا خیلی مایل بود که آقای کاظمی حتما وکیل بشود.
باری این قضیه گذشت تا این که شهریور 1320 شد و باز یک بار دیگر اوضاع مملکت ماجور دیگر شد و باز احزاب و دار و دسته های مختلف مثل قارچ از هر گوشه و کنار زمین روییدن گرفتند.
در این موقع همین سرکار آقای فعلی یعنی آقای ابوالقاسم خان ابراهیمی کاغذی با آقای کاظمی نوشت که حالا پاشو بیا کرمان و خود را کاندید انتخابات بکن تا من هم بتوانم دینی را که مرحوم پدرم به تو داشت و نتوانست ادا کند بلکه موفق شوم و ادا کنم و اضافه کرد که پدر من نسبت به وکالت شما خیلی علاقمند بود و بارها در این مورد سفارش کرد و من تمام سعی و کوششم این است که آمال او را برآورم و حتما تا آن حد که از دستم برآید در این مورد کوشش خواهم کرد.
کاظمی هم معطل نشد. برای دوره چهاردهم خود را کاندید وکالت کرمان کرد. ولی نمی دانم در کار این آقای کاظمی چه سری است که همیشه دچار یک طلسم مرموز می شود. زیرا همان موقع از تهران تلگرافاً دستور توقیف انتخابات رسید و باز نزدیک بود داغ وکالت به دل آقای کاظمی بماند ولی این دفعه ابراهیمی ها به دستور آقای ابوالقاسم خان سخت همت کردند و پول و پله زیادی مایه رفتند و دست به یک سلسله اقدامات فوری زدند که شرحش مفصل است. همین قدر هست که آن تلگراف وزارت کشور دوازده ساعت دیرتر به دست گیرنده رسید و در این داوزده ساعت، آرایی که اخذ شده بود به عجله خوانده شد و صورت جلسه را همه امضا کردند و نتیجه هم به مرکز مخابره شد. به رادیو هم تلگراف کردند که فوری به اطلاع عموم رسید و در نتیجه دولت در مقابل عمل انجام شده قرار گرفت و این طور وانمود شد که تلگراف دیر رسیده و کار از کار گذشته و دیگر توقیف انتخابات مثمر ثمری نیست و در نتیجه آقای کاظمی به مجلس رفت و در سال 22 روی یکی از صندلی های دوره چهاردهم مجلس جلوس کرد.
در آن موقع به واسطه ورود قوای اجنبی مملکت دچار قحطی و گرانی شده و مردم از همه حیث سخت در مضیقه بودند و از این رو همه جا صحبت از کوپن قند و شکر و گندم و سایر خوار و بار در میان بود و مردم نان سیلو را به زحمت به چنگ می آوردند. از این موقعیت سخت و وضع اسفناک هم عده ای مفتخور و رند و پاچه ورمالیده استفاده کرده و شب و روز به خرید و فروش کوپن پرداخته بودند و از این راه جیب های خودشان را پر می کردند.
در کرمان آن موقع یک قالی باف بیسوادی بود به نام دیلمقانی که از همه کرمانی ها کرمانی تر بود. شاید از اسم دیلمقانی خنده ات بگیرد که چطور می شود دیلمقانی کرمانی باشد یا کرمانی دیلمقانی! مثل این که به یک نفر بگویند رشتی تبریزی یا اصفهانی خراسانی ولی به جان تو نه این چیزها در این مملکت تعجبی ندارد. همین الان هم در تهران آگاه یزدی انجمن کرمانی های مقیم مرکز را درست کرده و با همه یزدی بودن درست و حسابی کرمانی الاصل شده است.
ولی آن دیلمقانی از همه اینها زرنگتر بود و از این اسم استفاده ها کرد خود دیلمقانی اصلا یک تاجر بزرگ قالی بود که این دیلمقانی مورد بحث ما که اسمش اصلا دیلمقانی نبود در کرمان نماینده خرید و فروش تجارتخانه و از طرف او در اینجا کارهای او را انجام می داد. اما نمی دانم چه طور شد که کار آن دیلمقانی اصل درست نچرخید و این آقا توانست اینجا تمام سرمایه را او بالا بکشد و حتی اسم آن بیچاره را هم دزدید و روی خودش گذاشت و خود یکی از تجار قالی در کرمان شد ولی انصافا باید گفت آدم زرنگ و با هوشی بود و دوندگی خاصی داشت و هیچ وقت از کار خسته نمی شد و از قضا آدم فحاش و بددهنی هم بود و همه کس را به جای خودش نشانده بود و کسی جرئت نمی کرد با او حرفی بزند و او هم سخت یکه تازی می کرد.
عاقبت شکایت های فراوان از او شد و متجاوز از دویست پرونده شکایت از او در دادگستری کرمان جمع شد ولی خود مانیم این پرونده های کاغذی کجا قدرت آن داشتند که با قالیچه های ابریشمی و یا قالی های ابریشمی و یا قالی های کرمانی برابری کنند و مقابل آنها دوام بیاورند؟ بیچاره مردم ستمدیده هی کاغذ به شکایت می دادند ولی آن بابا هم در مقابلش قالی و قالیچه می داد. حالا خودت حساب کن ببین قدرت برد و ظفر با کدام یکی بود. مملکت هم که اشغال شده و هرج و مرج هم در همه جا حکمفرما همه پریشان، صاحب و فریادرسی که در بین نبود. در نتیجه کاغذها یکی یکی آب شدند و پرونده ها به دست فراموشی و گردوغبار سپرده شدند.
در نتیجه این آقای دیلمقانی بلایی بدون درد و سر و زحمت صاحب میلیونها ثروت شد. در آن موقع همه کس فکر می کرد که این ثروت بی پایان را چه شخصی خواهد خورد. زیرا این آقای دیلمقانی زن و بچه نداشت و هیچ کس وارث او نبود توی همین فکرها و در این حیص و بیص بود که در یکی از روزهای ماه آخر بهار نمی دانم. سال 22 بود یا 23 این آقای دیلمقانی داشت از زرند به کرمان می آمد در بین راه چند نفر ریختند روی سرش و حسابش را در بیابان رسیدند و به دیار عدم روانه اش کردند. عده ای گفتند کار یک امیر نامی است شیرازی که گوسفند می آورد کرمان می فروخت. عده ای گفتند سارقین مسلح بودند خیال کردند پول نقد همراه دارد. هر چه بود قضیه لوث شد و یک روز جسد بی جان آن بیچاره را در حالی که می گفتند انگشتش توی دهانش بود به کرمان آوردند و به خاک سپردند.
ولی نفهمیدم چه آتشی زیر خاکستر بود که در این جا حرارت پس داد و یک دفعه داد و فریاد و صدای آقایان هرندی و آگاه و ارجمند که شرحشان را برایت گفتم و هر سه در آن موقع از تجار قالی بودند به فلک رسید و برای دیلمقانی یقه درانی کردند و برای این مرد متعدی که خون مردم را به شیشه کرده بود نوحه سر دادند و برای کسی که دائم الخمر هم بود و تمام عمرش را با عرق زندگی کرد و آن قدر به مردم این سامان ظلم و ستم کرد که مگر خدا با آن لطف و کرم بی پایانش از سر تقصیرات او بگذرد. مجالس ختم و تعزیه برپا کردند دسته راه انداختند و کاه بر سر ریختند و تعزیه داری کردند و اشعار فراوانی در مرثیه او خواندند که حقیقاً فقط از امثال آنها برمی آمد که برای چنان کسی چنین ندبه و زاری راه بیندازند و بعدهم شهرت دادند که این قتل زیر سر ابراهیمی ها است و از آنجا که خدا همیشه حق را از باطل زود مشخص می کند قاتل دیلمقانی پیدا شد و قبل از آن که کار غلیظ تر بشود سروصداها خوابید.
در این میان یک دفعه آبی بر همه این آتش ها پاشیده شد و حرارت ها خوابید و آن هم در اثر کاغذی بود که آقای کاظمی در این موقع از خودش درآورد. ارائه داد که طبق این سند رسمی که قبل از سفر آمریکا مرحوم دیلمقانی به من داده مرا در حیات خودش وکیل و در مماتش وصی قرار داده و اختیار تمام اموال و دارایی و زندگی او با من است و البته چون تمام این ثروت بی پایان که متجاوز از چهل میلیون تومان می شد ممکن نبود به او برسد، یک دفعه یک نفر را که خانواده اش معلوم پدرش معلوم و مادرش معلوم حتی اسم فامیلش هم معلوم بود تراشیدند و او مدعی شد که پسر دیلمقانی است و با آن که حیدرآبادی نام داشت وراث دیلمقانی شد هرکس هم که از این ماجرا تعجب می کرد جوابش می دادند که چه مانعی دارد وقتی که کرمانی دیلمقانی باشد از کار دربیاید و آقای کاظمی هم که خود را وکیل و وصی اموال دیلمقانی می دانست به طرفداری از این شخص کوشید- برادرهای دیلمقانی دیدند ثروت بی پایان را دارد یک نفر دیگر می برد آن ها هم به تکاپو افتادند در این میان یکی از زن های مطلقه دیلمقانی هم اصلا منکر طلاق شده حق خودش را طلبید. کارمندهای دیلمقانی هم هر کس هرچه دستش رسید بالا کشید.
بعضی ها که سی هزار تومان و چهل هزار تومان به او بدهکار بودند و اغلب قبض داده بودند به کلی منکر قرض خودشان شدند و مضحک آن که قبض های آنها هم در این گیرو دار گم شد. بالاخره یک نفر هم زرنگ تر از همه پیدا شد و شاید هم با انصاف تر بود بنام محمدعلی یاسایی که الان هم هست و این شخص کارهای دیلمقانی را در راور سرپرستی می کرد و سمت رنگرز رسمی او را داشت او هم که دید اوضاع این طور است درآمد گفت تمام متعلقات دیلمقانی در راور به من می رسد و پیشنهاد کرد که همه آنها را به سیصد هزار تومان می خرد و حال آن که این پول شاید عشر قیمت اصلی آن متعلقات هم درآن روز نبود تازه فقط سی هزار تومان را نقد داد که بقیه را به اقساط سالیانه بدهد برادرها و زن و پسر ساختگی و سایر وراث و وکیل و وصی هم چنان گیج و سردرگم شده بودند که سیلی نقد را بهتر از حلوای نسیه دانستند و به همان سی هزار تومان قانع شدند و تمام زندگی دیلمقانی در راور نصیب یاسائی شد و چون ابراهمیی ها در این ماجرا ابتدا متهم به قتل شده بودند و پس از پیدا شدن قاتل حقیقی که این لکه هم مانند این لکه ها به آنها نچسبید. با این تاراج اموال آن بدبخت روی خوش نشان ندادند و وکالت و وصایت خلق الساعه آقای کاظمی را با نظر شک و تردید نگاه کردند. در نتیجه در این ماجرا دو دسته متشکل و متمایز علنا در کرمان به وجود آمد هرندی و آگاه و ارجمند و دار و دسته به پشتیبانی کاظمی در مقابل ابراهیمی ها صف بستند و چون از حیث تعداد حرفشان در رو نداشت به حربه دین و مذهب متوسل شدند و باز آتش قدیمی شیخی و بالا سری را تجدید و این آتش را مرتباً هر دفعه در موقع انتخابات تشدید کردند و مرتب در این مواقع یک عده آخوند و چاقوکش و لوطی و بیسواد تراشیدند و به جان مردم انداختند. اولیاء امور وقت هم به قدری به درد بی درمان خودشان در مرکز گرفتار بودند که اصلا فرصت رسیدگی با این آتش خانمان سوز را در کرمان نداشتند. هر ماموری هم که می آمد اول به فکر پرکردن جیب خودش بود واگر اولاد صاحب خیری بود و اقلا انگشتی در تشدید این اختلافات نداشت قطعا آبی هم بر این آتش نمی پاشید.
سهم کاظمی در این ماجرا مقابله با ابراهیمی ها و شرکت با یزدی ها شد و آن قدر با این ها اشتراک منافع پیدا کرد که حتی در تجارت و خرید و فروش هم سهیم و شریکشان شد و یک بار در سال 25 که امریکائی ها با لباس های وارداتی خود مجانا به شهرستان ها کمک می کردند. یک سهمیه مفصل به اسم شهرستان کرمان گرفتند و آن وقت از این لباس ها اگر یکی را تو دیدی مردم مفلوک کرمان هم دیدند بلکه آنها آن را درسته به یکصد و پنجاه هزار تومان به اردکانی فروختند و او هم به هشتصد و پنجاه هزار تومان به دیگران قالب کرد. خدا بدهد برکت:
هزار کار دیگر هم کردند ارز گرفتند، زمین خریدند، زمین فروختند خلاصه با هزار کار و کسب حلال دیگر روزی خود را تامین کردند.
به هرحال من ضامن صحت و سقم همه این مطالب نیستم. کاری هم ندارم که صحیح است یا غلط البته بچاپ بچاپ بود. هر کس هرکاری خواست کرد و هرچه دستش رسید چاپید فرمان غارت عمومی بود که داده بودند.
هرکس هر چه می توانست می برد و می خورد ولی در این میان آنکه زجر می کشید و بیچاره می شد و روز بروز در آتش می سوخت و بر خاکستر سیاه می نشست کرمان و کرمانی بود.
خلاصه دیلمقانی کشته شد و خاک شد اموالش را هم دیگران خورد دوره وکالت کاظمی هم تمام شد ولی دشمنی سخت او با خانواده ابراهیمی مخصوصا شخص ابوالقاسم خان ابراهیمی از همان جا شروع شد و کار به متارکه و قطع رابطه کشید تا آنجا که در هوای گرم تابستان هم که او را با اتومبیل خراب در راه شمیران دید سلام و علیک نکرده گذاشت و رفت. پس از این قضایا و آن دوره وکالت کاظمی در تهران و سرگرم کارهای دیگرش بود و باز مدتی خبری از او درکرمان نبود جای او را دفعه بعد دکتر بقایی گرفت. این دفعه برای دوره پانزدهم ورق برگشته بود و یک روز کرمانی ها شنیدند که کاندید وکالت آنها دکتر بقایی و مهندس رضوی هستند دستور هم از دوست مقتدر قوام السلطنه است و اینها ماموریت دارند که در اینجا حزب دموکرات ایران درست کنند مردم ستمدیده کرمان هم که هر روز در انتظار و امید فرج گشایش بودند این امر را فوز عظیمی دانستند و گفتند اقلا این دفعه کارها به دست آدم های تحصیل کرده و آزادیخواه واقعی افتاده است و در نتیجه در دوره پانزدهم اینها وکیل شدند. البته در آن دوره هیچ کاری برای کرمان نکردند و کرمانی ها با آن همه انتظار که از وکالت آنها داشتند روی خیری ندیدند. ولی باز خود را قانع کردند و گفتند تازه کار بودند و هنوز وارد به کارها نشده اند باید قدری دوام بیاورند تا بتوانند مصدر خیری بشوند. یک دوره هم این طور گذشت تا دوره شانزدهم شد. این دفعه دکتر بقائی طرفدار قوام السلطنه مصدقی از آب درآمد و قبلا هم اختلافی بین او و مهندس رضوی پیش آمده بود و همه مردم کرمان غصه می خوردند که چرا بین دو نفر تحصیل کرده اختلاف افتاده است. ولی باز گرسنگی خوردند و دم نزدند و دلخوش بودند که وکلای آنها بالاخره یک روز به درد آنها خواهند رسید. ولی سیاست گویا اقتضا کرده بود که مهندس رضوی از میدان برود و دکتر بقائی باشد غافل از این سیاستی که دکتر بقائی را نگهداری می کرد و او باز می آمد. اینجا چنان به مدح و ثنای مصدق پرداخت که همه مات و مبهوت شدند که این وکیل قوام السلطنه چطور حالا این طور مصدقی شده دکتر بقائی اینجا در همین مسجد جامع که امروز اعوان و انصار ارجمندها و هرندی ها سنگ او را به سینه می زنند نطق مفصلی کرد و گفت ای مردم این مصدق همه چیز دارد دیگر آرزوی هیچ مقامی را نمی تواند داشته باشد. او الان مقامی را در دنیا احراز کرده است که مافوق همه مقامها است و دیگر آرزویی جز خدمت به کشور ندارد و ما همه باید دعا کنیم که خدا از عمر ما بردارد و به عمر دکتر مصدق بیفزاید.
دکتر بقائی این حرفها را زد مردم هم غافل از آنچه در زیر پرده می گذشت شنیدند و پایداری کردند و باز او را به مجلس فرستادند ولی از بدبختی کرمانی ها اختلافات ابراهیمی و اسفندیاری ها و بعد اختلاف یزدی ها و ابراهیمی ها کم بود که یک اختلاف شدیدتر به میان آمد و باز در کرمان دو دسته به وجود آمدند که این دفعه دسته دکتر بقائی و دسته مهندس رضوی بودند و اینها که در مدت وکالت خودشان نتوانسته بودند کاری برای کرمان انجام بدهند. در عوض آتش نفاق دیگری در کرمان روشن کردند ولی در دوره هفدهم به هر بدبختی بود عقلای قوم نشستند و باز صلاح اندیشی کردند و بین این دو نفر را آشتی دادند به شرطی که اختلافات را کنار بگذارند و دو نفری از کرمان انتخاب بشوند آنها هم همین کار را کردند و انتخاب شدند ولی از همان قدم اول در همین کرمان که بودند اختلاف سلیقه و عقیده بین این دو نفر در کمال شدت واضح و مشهود بود و اثر آن در همان قدم اول در مجلس هفدهم ظاهر شد و به آنجا کشید که در سیاست کلی کشور از هم جدا شدند و فتوای خون یکدیگر را دادند. در این جا بود که این دو سه نفر یزدی و چند نفر طماع کرمانی که از ترس و برای فقط منافع خودشان به اینها چسبیده بودند. این اختلافات را بهانه ساختند و خودشان را به دکتر بقائی نزدیک کردند دکتر بقائی هم که می گفت در زندگی خودش یک هدف عالی دارد (که هنوز رای ما معلوم نشده این هدف عالی چیست) و از هر تکیه گاهی برای رسیدن به این هدف عالی استفاده خواهد کرد و برای پیشرفت مقصود پا روی همه چیز خواهد گذاشت. با آنها دست به یکی شد و کرمان و کرمانی را در حقیقت نادیده گرفت که در این میان قربانی امیال و آرزوهای نفع پرستی عده ای و حرص و شهوت جاه طلبی عده ای دیگر می شدند.
حامیان دکتر بقائی و حامیان هر وکیل بی گند و خاصیت کرمان که همان نفع پرستان ملیونر باشند از این گربه رقصانی های مختلف فایده بردند و در نتیجه هر روز بازی تازه ای درست کرده اند و چون این بازیها برای آنها دو فایده داشت هر کس نفسش درآمد گفتند در بازی جر نمی شود زد و کار به آنجا رسید که در مرکز یک استان که یک روز بزرگترین شهر یکی از بزرگترین ایالات چهارگانه ایران بود مردم از شدت فقر و پریشانی کاسه بر می دارند و می روند سلاخ خانه که خون گوسفند بگیرند و بخورند و سر این خون که به همه آنها کفاف نمی دهد با هم دعوا می کنند و خون خودشان را می ریزند و قاطی خون گوسفند می کنند.
در چنین وضعی و در چنین شهری در میان این همه مصیبت و بلا و در بحبوحه این همه رنج و ناکامی و محرومیت بود که خبر استانداری کاظمی به مردم کرمان رسید و این خبر چنان که گفتم برای مردم ستمدیده و محروم و بیچاره این شهر خیلی ناراحت کننده شد.

به اشتراک بگذارید:





نظر کاربران

احد

آخه این چه یادداشتی که !!!؟ از هر کی سئوال در باره مرحوم دیلمقانی کردیم از نیت خیر و کمک به فقرا و آبادانی روستاها و پیشرفت این منطقه محروم ( ولی غنی از معادن و کشاورزی و ) کرده حالا شما چطوری راحت دست نوشته دیگران رو قبول میکنید هر چه دلتان بخواد می نویسید و تهمت و حرف های ناروا در باره اش م زنید شما یا از روی دشمنی و کینه یا از حسادت این حرفها رو ۱ در مورد ای آن زدیم مگر مدرک داشته باشید که ندارین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *