پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۵ مرداد ۱۳۹۵، ۲۳:۰۸

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش صد و پنج
[صنعتی زاده برای ازدواج با یک پیر زن مشورت می کند. پیرزن دختری را به او معرفی می نماید …]
پرسیدم: «چند سال دارد؟» گفت: «هیجده سال.» پرسیدم: «منزلشان کجاست؟» گفت:«عباس آباد.» گفتم:«آیا قبل از عقد او را می توانم ببینم؟» گفت:«چرا نمی توانی ببینی؟» گفتم:«ممکن است همین ساعت به اتفاق به خانه آن ها برویم؟» گفت نه:«چون مریضم و احوالی ندارم. امروز نمی توانم اما اگر فردا عصر سه ساعت بعد از ظهر بیایی در امام زاده زید به اتفاق به خانه آن ها خواهیم رفت و همین قرار را قبول کرده و یک تومان هم برای آن که بداند زحمت او بی اجر و مزد نمی ماند به او دادم و از یکدیگر جدا شدیم. همان وقت به یاد شیخ افتادم که گفت اگر نظر به مال و ثروت و جاه و مقام نباشد با آسانی هر ازدواجی صورت می گیرد.»
روز دیگر نیم ساعت زودتر به امام زاده زید رفتم. پیرزن هنوز نیامده بود. چون نیم ساعت به وقت مانده بود، وضو گرفته در ایوان رو به آفتاب امامزاده نمازم را خواندم و از روی فراغت خاطر در جلوی همان ایوان نشستم. درست سر موعد پیرزن وارد صحن امام زاده گردید. به واسطه عجله ای که در راه رفتن کرده بود نفسش به شماره افتاده و تنگی نفس به او مجال آن که به اطرافش توجه نماید که آیا من به امام زاده آمده ام نمی داد. به وسیله دست هایش که به سینه خود چسبانیده بود می خواست خود را آرام نماید.
همین که لحظه ای آرام گرفت به نزد او شتافته و از او احوال پرسی کردم. او گفت همه ترسم از این بود که نتوانم در سرموعد اینجا باشم زیرا قبلاً به خانه آن ها رفته و همان قسمی که منظور نظر تو بود برای مدت دو ماه با پنجاه تومان بابت نفقه عمل را خاتمه دادم بعد می فهمی چه خدمتی برایت انجام دادم و چه نانی را در سفره ات گذارده ام و همین حالا تو را به نزدشان می برم. انشا الله با حضور آخوندهایی که حضور داشته و صیغه را می خوانند با پدر و مادرش هم که مردمان با اصل و نسبی هستند آشنا می شوی چون همیشه عادت کرده بودم که در هر کاری شک و تردید کنم و روی مخالف و ضررش را هم در نظر بگیرم با خود گفتم به این آسانی و سهولت که خودش می برد و هم می دوزد نباید خودم را به دست این پیرزن ناشناس بدهم. از کجا که زیر کاسه نیم کاسه ای نداشته باشد. از این جنس دو پا هرچه انسان بگوید برمی آید. پیرزن که سینه اش او را آرام نمی گذارد. با یک نظر پی به شک و تردید من برده گفت معلوم نیست آیا امشب من زنده هستم یا آن که بمیرم همین حالا که می آمدم نمی توانستم راه بروم و در کوچه ها در چندین محل اگر نمی نشستم و نفس را تازه نمی کردم نفس غرق می شد و مرده بودم. این سخنان را چنان با صدایی محزون از روی حقیقت بیان کرد که هر شک و شبهه ای را از میان برد. به او گفتم شما جلو بیفتید من از عقب می آیم. پیرزن نفس زنان به زحمت راه افتاد. همین که در وسط بازار عباس آباد سی، چهل قدم جلو می رفت. به عقب سرنگاه می کرد و می خواست بداند آیا من به دنبال او می روم یا نه. اتفاقاً در بازار به یک نفر از دوستان تبریزی که در کلاس طب موسوم به دکتر غلامعلی خان مشغول تحصیل بود برخوردم. از این تصادف خوشحال شده به طور خصوصی موضوع را به اختصار برایش بیان و از او خواهش کردم تا خانه ای که با این زن می روم مرا همراهی نماید. همین قدر معلوم باشد که برای چه مقصودی به آن خانه رفته ام. در آخر بازارچه عباس آباد به کوچه ای از سمت راست بازار پیچیده و در زیر سر پوشیده ای به در خانه ای رسیدیم و پیرزن ایستاد و مرا به داخل خانه هدایت کرد. با همه این ها خواستم آن پیرزن بداند که تنها به آن جا نرفته ام و در جلو او از آقای دکتر غلامعلی خان خداحافظی کردم.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *