پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت/103

روزگاری که گذشت/103





۳ مرداد ۱۳۹۵، ۲۲:۲۵

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش صد و سه
[صنعتی زاده تلاش می کند تا از خیالات دوران عاشقی رها شود …]
آن قدر این حرف ها غیرعادی و ناراحت کننده بود که نتوانستم لحظه ای تامل نمایم. نه از قد و بالای او خوشم می آمد و نه حاضر بودم حرف های بی سر و ته او را بشنوم. صدایی شنیدم که می گفت:«از دل برود هر آن که از دیده برفت.» از صدای پای دوستم به خود آمدم. چشمانم را گشودم و چندین دفعه همین فرد شعر را بر زبان آوردم. آری(از دل برود هر آن که از دیده برفت.) می گویند هرانسانی که در این عالم زندگی می نماید خواهی نخواهی باید لااقل یک دفعه مزه عشق و عاشقی را بچشد این عشق ورزی و خاطرخواهی چیزی به جز آنچه از خود انسان ناشی می شود نیست. با این دلیل که چرا بایستی کسی را که هنوز من رؤیت نکرده و سیمای او را ندیده ام تا آن حد مرا شیفته و فریفته سازد و این خود من بودم که کور کورانه دنبال خیال موهومی را گرفته بودم. عوالم جوانی و آرزوهای باطنی فشرده شده و اقتضای سن چنین کشش و توجهی را ایجاب می نماید و می توان آن را به یک قسم خواسته طبیعی تشبیه کرد. اگر خود عاشق همان قسمی که به تدریج دل بستگی پیدا کرده بخواهد می تواند از همان راهی که رفته بازگردد؛ اما گاه می شود که به واسطه چندین پیش آمد غیرانتظار اختیار از کف بیچاره عاشق بیرون می رود. در صورتی که اگر عاشق مانند کسانی که در بیابانی گرفتار گرد باد وتوفانی می شوند بر روی زمین بنشیند یا بخوابد تا هوا آرام گردد. هرچند توفان سهمگین باشد می گذرد و عاقبت روزنه امید نمودار می گردد.
خوشبختانه همان قسمی که قبل از این نوشتم در عالم خیال از شدت گرفتاری کاستم. به نوعی که روز بعد به تهران مراجعت کرده و چنان به کسب و کار و نوشتن نامه های مختلف تجارتی به این و آن خود را سرگرم و مشغول ساختم که چون غروب شد کلی کسالتم از روزهای قبل تخفیف یافته بود و هر موقع باز فیل خیال به یاد هندوستان می افتاد با پیچانیدن پیچ و مهره ای خیالات خود را به جاهای دیگر متوجه می ساختم.
پس از چند ماه کارم به جایی رسید که هر گونه فکری در دماغم متصور می گشت به جز خیال(هـ.م) و خاطر خواهی.
روزی که برای مشرف شدن به حضرت عبدالعظیم از سرچشمه عبور می کردم چشمم به بساط سمسار خورده فروشی که در پهلوی خیابان بساطش را پهن کرده بود افتاد و در میان آن خورده ریزهای مختلف چند عکس را به معرض فروش گذارده بود. یکی از آن عکس ها مورد توجه من قرار گرفت و آن را به قیمت نازلی خریدم. مدتی به تماشای آن سرگرم شدم. این عکس یکی از مجالس روضه خوانی را نشان می دهد و چنان خانم ها در زیرچادر و نقاب خود را پوشانیده و نشسته اند که محال است درمیان صدها نفرشان کسی بتواند تشخیص دهد که از این عده کثیر کدام شان پیرند و کدامشان جوان یا کدام شان سیاه حبشی و یا از نژاد سفید پوستان!
این عکس را چندین ساعت از آن لحظه ای که در ترن کلخنه دودی شرکت بلژیکی نشستم تا مراجعت به تهران در دست داشتم و با خود می گفتم تو چگونه می توانی در میان این همه قید و بند عادت و رسوم زنی را که می خواهی پیدا کنی. در پهلویم شیخی با لباس های پاک و پاکیزه و عبای نائینی نشسته و با تسبیحی که در دست داشت بازی می کرد و گاهی از دریچه واگن به سبزه زار و در و دشت و کوه و هامون می نگریست و چنان خود را گرفته بود که گویی می خواهد بگوید همه این ها چون انگشتری در دست او است و به زبان بی زبانی می خواست به همه بفهماند که تنها اوست که راه را یافته و به مقصود رسیده دیگران همه در گمراهی اند.
گاهی هم از زیر چشم به عکسی که در دستم بود نگاه می کرد چون شنیده بودم که این دسته از هر کسی در امر ازدواج و زناشویی بیشتر از سایرین تجربه و اطلاعات دارند، خواستم به هر بهانه ای شده با او سر حرف را باز کرده و کسب اطلاعی نمایم. سپس عکس را به جلو او برده گفتم بد عکسی نیست.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *