پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۱۸ فروردین ۱۳۹۵، ۲۲:۰۵

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
قسمت بیستم
موکب زشت و دهشتناک چنان رعشه در دل ها می انداخت که مردم بی چاره تا مدتی وقت لازم داشتند تا به حالت اولیه خودشان بازگشته و ترس آنها بریزد. نه تنها این دسته منحوس و حرکات زشت موجب وحشت و هراس مردم می شد بلکه عمارت دارالحکومه و همان محلی که حاکم با مامورین و اطرافیانش در آنجا سکونت داشتند با برج و باروهای متعدد و راهروهای تنگ و تاریک همیشه موجب ترس وحشت قرار می گرفت. چند عراده توپ که چرخ هایی زنگ زده و از هم در رفته داشت در جلو میدان و درب ورودی ارک دولتی دیده می شد، خدا می داند مردم فلک زده تا چه حد از دیدن این چند چرخ شکسته اوراق و چند لوله برنجی زنگ زده بایستی رنج کشیده بترسند و بلرزند و در دل های خود خیالاتی گوناگون بنمایند.
باید از پدرم بسیار ممنون باشم که با زبان ساده خود به من می فهماند این دنک و دولاب و این تشریفات تمام پوچ برای آن است که مردم را بترسانند و آنها را بیشتر بدوشند. سر و صورت گرفته و بارها می گفت اگر جنگی حتی با همین افراد ایلیاتی و کوه نشینان در گیرد تمام این فراش و آردال و یوزباشی و نایب ها از صدای یک تیر تفنگ حاکم را گذارده و فرار می کنند. این ها مانند همیانی باد کرده اند که با یک سوزنی که به آن فرو نمایند تمام بادها فرو می نشیند. در هر صورت هر موقع که پیش آمد او با کمال مهارت و استادی چشم و گوش مرا باز می کرد. روزی با پدرم به نزد حسام الملک رفتیم و او شمه ای از فقر و فلاکت مردم کرمان را برایش بیان کرد. به قدری این صحبت ها موثر بود که با مهربانی پرسید اکنون از من چه کمکی ساخته است. او گفت اگر مقداری از اراضی بایر و خندق های متروکه اطراف شهر به من واگذار شود، نتایج مفیدی حاصل می شود. حاکم پرسید چه خواهی کرد؟ پاسخ داد: در این اراضی مدرسه ای برای اطفال یتیم و بی کس می سازم و هم باغچه ای به طور نمونه برای آنکه به کشاورزان راهنمایی کرده باشم احداث می کنم. حسام الملک به منشی خود دستور داد و به اصطلاح آن روز تعلیقه ای برای واگذاری دو قطعه زمین نوشته و به او واگذار نمایند.
این واگذاری زمین در محلی که در هر هفته دو روز آب قنات سلسبیل برای مشروب کردن باغ های دولتی از آن جا می گذشت کمک زیادی به مقصد و هدف او کرد و با شوق زیادی مشغول به تسطیح یک قسمت از خندق متروکه کرد و به اندک زمانی باغچه ای که انواع اشجار با ثمر داشت و در کرمان بی سابقه بود آباد شد. هیچ کس باور نمی کرد که ممکن است از یک قطعه زمین بایر آن همه محصول به عمل آورد. هندوانه هایی که وزن آن ها از ده من تبریز بیشتر بود. یا سیب زمینی هایی که هر دانه ده سیر وزن داشت یا چغندرهای یک منی موجب حیرت و تعجب همه بود. مقصودش از این عمل این بود که به مردم بفهماند با کار و کوشش تا چه اندازه می توان از زمین های بایری که مورد توجه کسی نیست محصول برداشت. برای ساختن مدرسه ایتام دست استمداد و کمک خواستن به طرف هر کسی که توانایی داشت فرا می برد؛ اما افسوس که همه می آمدند. زمینی که به او واگذار شده بود می دیدند و از فکرش تمجید می کردند؛ اما حاضر نبودند دیناری به او کمک کنند. عاقبت فکرش به اینجا کشید که به هر نحو شده پستی و بلندی زمین ها را از میان بردارد. خندق عمیقی را که در وسط زمین واقع بود پُر کند و پس از آن که آن جا را به صورت بهتری در آورد مردمان را به آن جا دعوت نماید؛ ولی این عمل پول می خواست و او نداشت و با دست خالی کاری از پیش نمی رفت. برای تهیه پول، چون محل سکونت ها منحصر به خانه پدری او بود و اگر تمام خانه را می فروخت دیگر جا و محلی برای سکونت نداشتیم. تصمیم گرفت سه دانگ خانه را بفروشد و سه دانگ دیگر را داشته باشد همین که مادرم از این خیال آگاه شد سخت در تشویق افتاد. از او پرسید برای چه می خواهی خانه پدری را بفروشی؟ گفت: برای آنکه برای تسطیح زمین مدرسه ایتام پول ندارم. پرسید: پس خودمان کجا منزل کنیم گفت تمام خانه را نمی فروشیم. سه دانگ را می فروشیم. پرسید هیچ میدانی همین که همسایه پیدا کردیم دیگر حلاوت زندگی را نخواهیم فهمید و به واسطه وجود آدم های نامحرم من باید تمام ساعات شب و روز در اتاقی محبوس باشم؟

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *