پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | بی‌پناهی، بهای جنگ بزرگ‌ترها

درباره تحصیل کودکان افغانستانی در مدارس ایران

بی‌پناهی، بهای جنگ بزرگ‌ترها





بی‌پناهی، بهای جنگ بزرگ‌ترها

۲۳ مرداد ۱۴۰۱، ۰:۰۰

چند روز پیش سر کلاس آنلاین کتابخوانی بالاخره فرصتی گیرم آمد تا گپی با بچه‌ها بزنم. جلسات قبل معمولا از راه رسیده و نرسیده سریع حاضر می‌شدم و آخرین نفر می‌نشستم روبه‌روی دوربین. اما آن عصر من و سارا زودتر از بقیه آنلاین شدیم. همزمان که نگران به سرفصل‌های خوانده شده و باقی‌مانده نگاه می‌انداختم و سعی می‌کردم به یاد بیاورم چه چیزی را باید بخوانیم، از سارای دوازده ساله پرسیدم: خب سارا نگفتی میخوای بزرگتر که شدی چیکار کنی؟ نگاهم بین ساعت مچی‌ و تعداد نفرات اضافه شده به کلاس می‌چرخید که با جواب سارا مثل رعدی بر زمین نشستم:
-ژورنالیست.
کمی مات و مبهوت نگاهش کردم.
– چرا؟
برق چشم‌هایش ذهنم را پرت کرد به زمانی که هم‌سنش بودم؛ وقتی با کمی تکبر از عیان خاص‌بودگی‌ام، در جواب بزرگترها می‌گفتم: چون دوست دارم نویسنده باشم و ادبیات درس مورد علاقمه. این شباهت فریبنده و تداعی گذشته نتوانست جلوی سوال‌های بعدی‌ام را بگیرد تا بفهمم چرا ژورنالیست نه نویسنده!

ژن‌های حامل درد، بی‌وقفه هم را می‌جورند و می‌یابند. بی‌شک خاورمیانه می‌تواند قواعد علم ژنتیک را نقض کند. چه طور باید به آدمیانی رنجور گفت شما همه با هم نسبت دارید؟ نسبت خونی! شما خون‌تان از یک رنگ است. اهل کجایش مهم نیست! افغانستان، ایران، عراق، سوریه، پاکستان…همه هم‌خون‌اید

«خانم چون خبرنگارا می‌تونن برن جنگ، می‌تونن برن از نزدیک کمکی کنن یا می‌تونن برن حداقل ببین و بیان به بقیه بگن. می‌تونن هرجای دنیا که میخوان برن. هیچکسم نمی‌تونه بگه چرا اینجایی؟ خب دارن کار می‌کنن اونجا دیگه.»
این حرف‌ها انگار سیم‌خارداری بود که تجربه زیسته‌ی دخترک را از منی که بقول خودشان معلمی ایرانی بودم، چون مرز میان دو کشور جدا می کرد. جداشدگی این مرز بیشتر از آنکه خواست هریک از ما باشد، سوغاتی بود که جغرافیای وطن آورده بود: جنگ و آوارگی. بچه‌ها یکی یکی اضافه شدند و نتوانستم از سارا بخواهم داستان‌هایی که تا به آن روز نوشته را برایم بفرستد. با کمی تعلل کلاس را شروع کردیم و دخترها خواستند خودم با صدای بلند برایشان قصه‌ای از کتاب کورسرخی، نوشته عالیه عطایی را بخوانم. اسم قصه بود: بخواهی به خانواده‌ای فروریخته ثابت کنی از تخم‌و‌ترکه‌شان هستی. از پشت دوربین نگاه‌شان کردم و خواندم:
«ژن‌های حامل درد، بی‌وقفه هم را می‌جورند و می‌یابند. بی‌شک خاورمیانه می‌تواند قواعد علم ژنتیک را نقض کند. چه طور باید به آدمیانی رنجور گفت شما همه با هم نسبت دارید؟ نسبت خونی! شما خون‌تان از یک رنگ است. اهل کجایش مهم نیست! افغانستان، ایران، عراق، سوریه، پاکستان…همه هم‌خون‌اید. هیچ آزمایش ژنتیکی نمی‌تواند به من ثابت کند آن که در میدانی در لاهور اعدام‌ شده، آنی که در عراق پایش را از دست داده، کسی که در حلب جانش را دست گرفته یا کسانی که در کابل در بمب‌گذاری تکه‌هاشان آویز درودیوار شده، برادر و خواهرِ من نیستند. برگه‌ ژنتیک، رنجِ هم‌خونانم را تایید خواهد کرد.»
قصه از ورود پسری به مجلس ختم مردی شروع می‌شد که پسرک ادعا می‌کرد پدرش بوده و حالا به دنبال نامه‌ای که مرد مرحوم به مادرش نوشته بود، آمده بود به دنبال خانواده خود. دیگر فرزندان مرحوم و همسرش، هریک به نوعی از مواجهه با واقعیت طفره می‌رفتند که تنها دخترشان قبول می‌کند با پسر تازه‌وارد به آزمایشگاه برود. اما نقطه ثقل داستان هیچ‌کدام از این شخصیت‌ها نبودند بلکه خانمی بود مروه نام که مادر گناه‌کار قصه بود. زنی که در افغانستان آن روزگار جزو معدود زن‌هایی بوده که باسواد و از فضیلت‌های بیشمار برخوردار بوده و زیبایی اخلاق و صورتش جایگاه والایی را میان مردم برایش باز کرده بوده است. این از زن که دختر ملای باسواد بود، در خانه‌ اعیان نانوایی می‌کرده و روزگارش را می‌گذرانده. تا آنکه جنگ شروع می‌شود. پسرش را باردار بوده که مجبور می‌شود مثل خیلی از زنان دیگر فرار کند، در نهایت برابر چشم‌های پسرک، لب مرز افغانستان و پاکستان که با سیم‌های دارای جریان برق جدا شدند، کشته می‌شود. نتیجه آزمایشگاه هم منفی بود؛ 75 درصد تفاوت ژنی با دختر مرحوم.
وقتی قصه تمام شد ذهن بچه‌ها بیشتر از آنکه درگیر خاورمیانه‌وطنی شود، ماند لابه‌لای سختی‌های مهاجرت و مهاجر بودن در کشوری که ‌چیزی نمی‌توانند از آنِ خود داشته باشند. می‌دانستند اینطور مهاجری که آن‌ها هستند استثنایی‌ست، می‌دانستند که ناخواسته فرار کرده‌اند و به جایی پناه آوردند که استقبالی از اجدادشان هم نشده چه برسد به آن‌ها. اما از چیزی حرف می‌زند که حداقل‌ترین حق‌ هر ساکنی در هر کشوری‌ست: تعیین موقعیت و وضعیت‌شان. خواستم بحث را کمی به سمت هویت نانوشته‌شان ببرم و از مشابهت وضعیت‌شان با پناهجویان سوری گفتم. گفتم مهاجر یعنی شهروند درجه دوم و در جایی که تو را نه مهاجر می‌دانند و نه شهروند آن کشور، جایی که تعلیق یعنی زندگی روزمره، می‌تواند چندین برابر سخت‌تر باشد. اما واقعیت این بود که نه شرح موقعیت سخت دیگران می‌توانست آرامشان کند و نه هم‌دلی من ایرانی؛ چرا که واقعیتی که این بچه‌ها با آن سروکار داشتند از جنس سخت‌تر و خاص‌تری بود.
آخر کلاس سارا میکروفنش را وصل کرد و با گونه‌های چون اناری گرُ گرفته از حرف‌های ردوبدل شده، اجازه گرفت شماره من را برای یکی از دوستانش که به تازگی به تهران رسیده بود بفرستد. طولی نکشید که تلفنم زنگ خورد و با ستاره، دختری که به سختی می‌توانستم صدای ضعیفش را بشنوم، همکلام شدم. ستاره و خانواده‌اش به تازگی بعد از تغییر دولت افغانستان به ایران آمده بودند. بیشتر از آنکه نگران وضعیت خودش باشد که درس را به اجبار رها کرده بود، سخت نگران خواهرش بود که باید به کلاس اول می‌رفت اما هنوز نتوانسته بود برگ حمایت تحصیلی‌اش را بگیرد؛ چون امسال کودکان مهاجری که به تازگی وارد کشور شدند به دلایلی قانونی[1] نمی‌توانستند در مدارس دولتی ایرانی ثبت‌نام کنند. صدای دخترک مرا به داستانی که سرکلاس خوانده بودیم می‌برد. زمانی که مروه، تنها زن باسواد ده، سرنوشتش با لمس جریان برق به پایان رسید درحالی‌که فصلی نو برای پسرش باز شد؛ فصلی از بی‌پناهی در کشوری همسایه به بهای زنده ماندن. اگر مروه زنده مانده بود، احتمالا برای ادامه تحصیل پسرش حالا به ایران مهاجرت می‌کرد و مثل ستاره به دنبال ثبت‌نام به هر مدرسه و مدیری رویی می‌انداخت.
این درحالیست که در دیگر کشورهای مهاجرپذیر سالیانه هزینه زیادی صرف پذیرش دانشجویان و دانش‌آموزان بین‌المللی می‌شود که اغلب با دریافت بورس تحصیلی و می‌توانند به راحتی در آن کشور درس بخوانند. حتی در کشورهایی مانند آمریکا که تا شصت سال قبل مهاجران سفیدپوست خواستار جدایی فرزندانش از دانش‌آموزان سیاه‌پوست بودند، امروز ترجیح می‌دهند کودک خود را در مدارسی که از نظر ملیتی متنوع هستند، ثبت‌نام کنند؛ چرا که پژوهش‌های اجتماعی انجام شده نتایج مثبتی را درخصوص ادغام آموزشی نشان می‌دهند.
اما در مورد ایران، یکی از مهمترین تفاوت‌های مهاجران افغانستانی با دیگر مهاجران، زبانی است که استعاره‌ای از قدمت اشتراکات فرهنگی میان دو ملت است. این مهم در چگونگی و میزان ادغام جامعه افغانستان در جامعه ایرانی بسیار تاثیرگذار است؛ زیرا برخلاف دیگر کشورهای مهاجر پذیر، جهت پذیرش و ارتباط دو جامعه نیازی به سرمایه‌گذاری‌های کلان مالی و بلندمدت فرهنگی وجود ندارد. بنابراین کودکان و دانش‌آموزان تازه‌وارد افغانستانی بدون نیاز به کلاس‌های آموزشی زبان فارسی، می‌توانند در کنار دانش‌آموزان ایرانی درس بخوانند و با کمک کلاس‌های تقویتی و مهارتی، به راحتی می‌توانند تاثیر بسزایی در یادگیری سایر کودکان داشته باشند.
هرچند این امر نیازمند بررسی‌های گسترده‌ای است که میزان آسیب و اثرات منفی را تا حد قابل ملاحظه‌ای کاهش دهد. از جمله آنکه تراکم بالای دانش‌آموزان مهاجر افغانستانی در بعضی از مدارس ایرانی باز هم می‌تواند اثرات مثبتی داشته باشد یا برای سازماندهی مجدد باید ترکیب مشخصی از نفرات در تمام مدارس دولتی حاضر شوند؟ یا آنکه چگونه می‌توانیم مانع بازماندگی از تحصیل کودکانی شویم که از جنگ مداوم، فقر، تعصب و جهل به کشور دیگری پناه آورده‌اند تا دختران مانند پسرها به مدرسه بروند و از اولین حقوق برخوردار شوند؟ چطور می‌توانیم این کودکانی که از لحاظ زبانی هم‌خون ما هستند اما آسیب‌های روانی غیرقابل‌جبرانی را متحمل شدند، در آغوش امن مدارس جای دهیم بدون آنکه مانع جدیدی بر سر راهشان تراشیم؟

[1] تبصره یک در شیوه‌نامه اجرایی ثبت ‌نام دانش‌آموزان اتباع خارجی در سال تحصیلی 1401-1402 عنوان می‌کند: نحوه و زمان صدور برگ حمایت تحصیلی جهت دانش‌آموزان کلاس اولی غیرمجاز، دارندگان سربرگ شناسایی قدیم و همچنین افراد دارای برگ شناسائی شش ماهه جداگانه به دفاتر امور اتباع و مهاجرین خارجی استانداری‌ها و دفاتر خدمات اقامت و اشتغال اتباع خارجی ابلاغ می‌گردد. همچنین براساس این دستورالعمل فرآیند ثبت‌نام دانش‌آموزان در مدارس باید تا آخر مرداد ماه ۱۴۰۱ به پایان برسد.
اما آیا چنین امکانی وجود دارد که تمام کودکان مهاجر سال اولی غیرقانونی بتوانند با هماهنگی کامل نهادهای مربوطه تا پایان مردادماه در مدارس ایرانی ثبت نام کنند؟ تا به امروز هیچ خبری از این نحوه و زمان صدور برگ حمایت تحصیلی توسط هیچ‌یک از نهادهای مذکور نشده است.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:

، ،





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *