سایت خبری پیام ما آنلاین | روایتی از زندگی «نصرت عبدالرحمانی» ارائه دهنده پته کرمان به یونسکو یک عمر پته دوزی

روایتی از زندگی «نصرت عبدالرحمانی» ارائه دهنده پته کرمان به یونسکو یک عمر پته دوزی





۱۱ دی ۱۳۹۵، ۱۹:۴۳

روایتی از زندگی «نصرت عبدالرحمانی» ارائه دهنده پته کرمان به یونسکو
یک عمر پته دوزی

هنوز پنج سالم تمام نشده بود. دست چپ و راستم را نمی شناختم. روزها زیر ساباط ها می دویدم و بازی می کردم. شب ها هم با قصه«فاطکوی» بی بی خواب می رفتم. یک روز گرم تابستانی کف کوچه «خواجه خضر» با یک ترکه اناری، هشت خانه ای کشیده بودم. کوچه خاکی بود. یک پایم را بالا گرفته بودم و با پای دیگر لی لی می کردم. دامن چین چین گل سرخی ام پیچ و تاب می خورد. یک، دو، سه. دو تا پایم را روی زمین گذاشتم. یکی در خانه چهار و آن یکی هم در خانه پنج. پای چپم را بالا بردم. هنوز به خانه شش نپریده بودم که بی بی صدایم کرد.
-نصرت! نصرت!
-ها، بی بی!
– بیا، ننه، بیا
انگشتش را بالا آورد و گفت بیا. انگشتانه اش زیر تیغ خورشید درخشید. دوباره پایم را پایین آوردم و از گوشه خانه چهارم بیرون رفتم و به طرف بی بی دویدم.
چین و چروک های چهره بی بی از دو طرف کشیده شد. لب هایش باز شد و خنده ای زد. خنده های بی بی از ته دل بود. پیرزن، بلد نبود لبخند بزند. چشمش که به نوه هایش می افتاد، از خوشحالی قهقهه می زد. دندان های یکی در میان افتاده اش تا ته دهان نمایان می شد. اما دوست داشتنی بود. بی بی را دوست داشتم. به خاطر مهربانی هایش! به خاطر قصه هایش!به خاطر جیب هایش که همیشه خدا پر از «پپرمه» بود. شیرینی پپرمه های بی بی زیر دندانم مانده است.
بی بی دستش را روی سرم گذاشت. سفتی انگشتانه را روی سرم حس کردم.
-بیا ننه! بیا یه کار خوب یادت بدم…
و از همان روز روی پای بی بی نشستم و پته دوختم. هشت خانه ای هم که توی کوچه کشیده بودم، هر روز کم رنگ و کم رنگ تر شد تا پاک پاک شد. هم از کف کوچه، هم از ذهن من!
من بودم و نخ های رنگارنگ و پارچه طرح زده بی بی و انگشتانه. نه! انگشتانه نبود. انگشت هایم کوچک و ظریف بود و انگشتانه با سرانگشتم جور در نمی آمد. اما می دوختم. سر سوزن توی دستم فرو می رفت.
-آخ!
و انگشتم را توی دهانم فرو می کردم. بی بی دلش می سوخت. می خندید. خنده اش تلخ بود. انگشتم را می بوسید. دستش را روی موهایم می کشید و انگشتانه اش روی سرم سنگینی می کرد. هفت ساله شدم. کیفم را روی کولم انداختم و به مدرسه رفتم. عصرها و شب ها توی خانه پته دوختم. هنوز که هنوز است بعد از هفتاد سال، هنوز پته روی پایم است و انگشتانه به انگشتم. آن روزها مداد و خودکار نداشتیم. نه این که ما نداشته باشیم. نبود. با مرکب و قلم نی می نوشتیم. بی بی طرح پته ای را نصفه و نیمه روی پارچه زده بود. اما وسط کار مریض شد و افتاد توی رخت خواب. دست هایش رمق نداشت که طرح را به آخر برساند. همین طور نیمه کاره رهایش کرده بود.
داشتم مشق هایم را می نوشتم که چشمم به پارچه نیمه کاره افتاد. فکری به ذهنم خطور کرد. پارچه را کف اتاق شش دری مان پهن کردم. مرکب و قلم را برداشتم. نوک قلم را توی مرکب زدم و با ترس و لرز، روی پارچه گذاشتم. هر طوری که بود طرح را تمام کردم. وقتی که پارچه را نشان بی بی دادم، تعجب کرد. همه تعجب کرده بودند. همه آن هایی که به عیادت بی بی آمده بودند. بی بی خندید و گفت:«نصرت! زود این رو بدوز ننه! ببینم چه جوری میشه. بارک الله دخترم.» خوشحال شدم. نخ سبز را بین لب هایم گذاشتم. با آب دهان خیسش کردم و با دقت از سوراخ سوزن گذراندم و ته نخ را گره زدم. مثل بی بی «بسم الله» گفتم و دست به کار شدم. تند تند می دوختم. دلم می خواست وقتی پته را به دست بی بی می دهم، دوباره بخندد و جلوی فامیل و در و همسایه بگوید:«بارک الله دخترم!» زنگ تفریح می نشستم و می دوختم. چیزی نمانده بود که پته کامل شود. آرام و قرار نداشتم. دلم می خواست هر چه زودتر ناظم مدرسه چکش را روی زنگ بکوبد و بدو بدو به خانه بروم. اگر به خانه می رسیدم امانش نمی دادم. می نشستم و پته را تمام می کردم.
-دینگ… دانگ… دونگ
و پاشنه کفشم را کشیدم و به کوچه زدم. دوان دوان به خانه رفتم. سر پیچ کوچه خواجه خضر که رسیدم، پاهایم سست شد. شلوغ بود. همسایه ها زیر سایه ساباط ایستاده بودند. مردان فامیل سر به زیر انداخته بودند. یدالله خان علاقه بند لب هایش را روی لوله چپق فشار می داد و دودی غلیظ از زیر سبیل های زرد و سفیدش به بالا می رفت. آهسته آهسته به طرف در خانه رفتم. هاج و واج بودم. صدای شیون از خانه می آمد… بی بی … بی بی
*****
کار و بارم پته دوزی شد. شغلم شد و تفریحم. هفتاد سال است. چهارده سالم بود که زن خانه شدم. تا چشم باز کردم، دیدم چند تا بچه سر و نیم سر دور و برم را گرفته اند. توی کرمان پیچید که نصرت خانم پته های خوبی می دوزد. دنیا بزرگ شد. آدم ها زیاد شدند. ماشین و هواپیما آمد و شهرها به هم نزدیک شدند. این جوری بگویم که دنیا، طرح دیگری شد. بزرگ شدم. گفتند در تهران، نمایشگاه صنایع دستی است و من را با پته هایم به تهران فرستادند. همان جا ایستاده بودم و توضیح می دادم. برای مردمی که پته را نمی شناختند. این را هم بگویم که زبانم برّان و بی رو دربایستی است. داشتم می گفتم که روی این پته میلیاردها سوزن خورده و میلیاردها گره هست. یک نفر پوزخندی زد که:«حاج خانم! مگر شما گره ها را شمرده ای که می گویی میلیاردهاست!» گفتم:« شما قبول داری که توی آسمون میلیاردها ستاره است؟» گفت: «آره» پرسیدم: «شمرده ای؟» همه زدند زیر خنده و او هم جوابی نداد. نداشت که بدهد.
جوان بودم. شهر به شهر می رفتم و نمایشگاه راه می انداختم. شاگرد داشتم. یک تخته پته کرمان را به سازمان ملل ارائه کردم و ثبت یونسکو شد. الآن هم که می بینید. از پا افتاده ام. نمی توانم از تخت پایین بیایم. زانوهایم داغون شده. اما هنوز نشسته ام و پته می دوزم. از دوختن خسته نمی شوم. همه بدنم ناکار است به جز دست ها و چشم هایم. دکتر می گوید چشم هایت مثل چشم جوان بیست ساله است. دست هایم هم مشکلی ندارد. شکر خدا هنوز می توانم پته بدوزم. این تنها دل خوشی من است. دکترها می گویند:«نمی دانیم چرا چشم هایت در این سن و سال این قدر پر نور و قوی است.» آن ها نمی دانند. اما من فکر می کنم شاید زکات این دو عضو بدنم را داده ام. می دانید زکات بدن، کار و فعالیت است. من از چشمان و دست هایم کار کشیده ام. پس زکات شان را داده ام. برای همین است که خدا به آن ها قدرت داده. خدا را شکر!

به اشتراک بگذارید:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *