پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | انگار اشیا هم روح دارند

انگار اشیا هم روح دارند





۳ آذر ۱۳۹۵، ۲۲:۵۸

انگار اشیا هم روح دارند

مهتاب چهارطاقی

چند روز پیش تلویزیون خانه ما ناگهان شکست. پسر کوچکم اشکان آن را شکست. گوشی موبایل را سر لجبازی و بکش بکش با برادرش یکهو توی هوا پرت کرد و گوشی به شدت و با صدای مهیبی به صفحه تلویزیون اصابت کرد و تتتق… انگار چیزی توی قلب من  فرو ریخت.

تلویزیون را سه سال پیش خریده بودیم. در یک شب سرد پاییزی که من همان روز از کنار فروشگاه ملودی رد شده بودم و پشت ویترین فروشگاه فیلم زیباترین بیابان های جهان را (چیزی شبیه به کلوتهای شهداد) تویش دیده بودم و یک دل نه صد دل عاشقش شده بودم. آن شب سرد پاییزی تلویزیون به خانه ما آمد و عضو جدید خانواده ما شد و من تمام شب های دراز پاییز و زمستان را با او گذراندم، در حالی که خسته از کار روزانه با کودکی که در درونم داشتم (همین جناب ضارب) به خانه برمی گشتم. قبل از زدن کلید لامپ مهتابی که درست پشت تلویزیون جا گرفته بود آن سوراخ  دایره ای پایین صفحه را با انگشت لمس می کردم و تلویزیون روشن می شد و بعد از انتخاب شبکه مورد نظرم با وجودی که ساعت ها توی آشپزخانه در حال پخت و پز و شستشو و رفت و روب و بدو بدو بودم شاید فقط صدای تلویزیون و تصویری که از توی شیشه بوفه می دیدمش تمام خستگی های روزانه را از تنم بیرون می کرد. آخر شبها هم که انگار سهم من از دنیا همین جعبه جادویی بود. بی هیچ شباهتی به جعبه که صفحه ای بود شبیه به پنجره ای جادویی گشوده به دنیای پیرامونمان و البته یک کنترل و حق انتخاب وسیعی که همواره دلهره از دست دادنش با من بوده و هست.

من در حالی که سرم را روی زانوان جواد می گذاشتم ولو می شدم. جلوی تلویزیون و به آن چشم می دوختم. شب ها به خصوص یکی از شبکه های گردشگری کانادایی لالایی دلنشینی برای من بود.  آن که ما را با خودش می برد به جای جای این کره خاکی! گاهی بر فراز کوه های آلپ و از آن جا  سوار بر اسکی یال کوه را پایین می آمدیم. گاهی هم  سوار بر کشتی می شدیم و اقیانوس هند را می پیمودیم و گاهی سر از قبایل بدوی آفریقایی در می آوردیم و در چشم به هم زدنی یا روی دیوار چین بودیم یا  توی دالان های پیچ در پیچ هرم خئوپس و من آن قدر در رویای شیرین این سفرهای مجازی غرق می شدم که پلک هایم کم کم سنگین می شدند و روی هم می افتادند.

هفته ای یک بار هم یکشنبه شب ها یک فیلم نگاه می کردیم و تا یک هفته راجع به آن با هم حرف می زدیم و نقدش می کردیم. دوشنبه شب ها هم که مهمان ویژه خانه ما عادل فردوسی پور بود که ما را به برنامه نود که تنها سهم ما از رسانه ملی خودمان بود، دعوت می کرد و ما همواره در حل این مسئله ریاضی عاجز بودیم که رسانه ملی منهای نود می شود چند؟

حالا که فکر می کنم می بینم این تلویزیون  در همه این سال ها مهمترین وسیله ارتباطی بوده که ما را از گوشه ای از دنیا به آسان ترین ترین شکل ممکن به دهکده جهانی راه داده می شویم.

سه روز پیش برای تعمیر بردیمش نمایندگی. تعمیرکار گفت فکر تعمیر را از سرمان بیرون کنیم، چرا که هزینه تعمیر تقریباً برابر قیمت کالای نو است. ضمن این که کالای نو 18 ماه هم ضمانت پس از فروش دارد. گفت که LCD  پس از ضربه یعنی خلاص و عقل حکم می کند که به جای تعمیر یک تلویزیون نو بخریم. عصر با جواد به فروشگاه ملودی رفتیم و تلویزیون های جدید سه بعدی را دیدیم. قیمت به یک سوم قیمت زمان خرید ما رسیده بود و این یعنی یک هیچ به نفع عقل!

دیروز تلویزیون جهیزیه ام را که توی اتاق خواب گرد و خاک می خورد با میزش به پذیرایی منتقل کردم و گذاشتم جای آن طفلک شکسته. آن سگ های خالدار مامانی را هم از توی بوفه برداشتم و گذاشتم رویش و شیشه اش را هم حسابی برق انداختم. سر میز شام جواد دوباره قضیه خرید را مطرح کرد و وقتی که اشک های من  از فراق احتمالی تلویزیون سرازیر شد، برای هزارمین بار شاید، از من خواست که دست از این عشق بازی های کودکانه با اشیای خانه بردارم و کمی واقع بین باشم  وگرنه خانه مان به زودی روی هر چه سمساری است را کم خواهد کرد. گفت که گمان نمی کند تلویزین شعور کافی برای درک این همه احساس را داشته باشد و بهتر است این احساسات را جای دیگری خرج کنم.

امروز جواد تلویزیون شکسته را به خانه آورد. طوری آن را بغل زده بود که انگار یکی از بچه ها را درحالت خواب. تلویزیون را گذاشت اتاق بالا و در اتاق را بست. سر میز شام هم اعتراف کرد که وقتی برای فروش آن به تعمیرگاه رفته و چشمش به تلویزیون  تکیده به دیوار افتاده، دست و دلش لرزیده  و هر کار کرده نتوانسته به فروشش رضایت دهد. گفت که گمان می کند حق با من بوده و اشیا هم انگار روح دارند.  شاید هم تکه ای از روح ما، شادی ها و غم ها و اشک های ما را در لحظاتی که با آن ها بوده ایم تصاحب کرده باشند. گفت که هرگز توان فروشش را نخواهد داشت. گفتم فردا راجع به آن فکر خواهیم کرد  و ما فردا همچنان بر سر دو راهی عقل و احساس خواهیم ماند. در حالی که سرنوشت این صفحه جادویی به زور آزمایی عقل و احساس در نبردی تنگاتنگ بستگی دارد. 

 

به اشتراک بگذارید:





پیشنهاد سردبیر

مسافران قطار مرگ

مسافران قطار مرگ

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *