سایت خبری پیام ما آنلاین | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۲۲ تیر ۱۳۹۵، ۰:۴۷

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش نود و دو
[عبدالحسین صنعتی زاده در تهران مغازه پارچه فروشی باز می کند. اما یک دزد ظاهر الصلاح طاقه پارچه ای را از او می دزدد. صنعتی زاده دزد را پیدا می کند و حین صحبت با او…]
… در آن نزدیکی پاسبانی ایستاده بود و من بدون اتلاف وقت فریاد زدم:«آژان! آژان!» [دزد] خواست عبای خود را از دستم بگیرد. محکم آن را گرفتم و آژان به جلو آمده پرسید موضوع چیست؟ گفتم این آقا روز قبل یک طاقه پارچه وطنی از مغازه من برده و حالا که او را با هزار زحمت و دوندگی پیدا کرده ام و مطالبه پارچه می کنم می خواهد به جای قیمت پارچه عبایش را با عبای من عوض نماید. از حسن اتفاق پاسبان این دزد مبادی آداب را می شناخت و بدون شک و تردید گفت برویم کمیسری. سارق گفت: این آدم دروغ می گوید. اصلاً من این شخص را نمی شناسم. این اظهارات دیگر صدی صد مطمئنم کرد که فقط طاقه پارچه را همین شخص برده است. خلاصه چون به کمیسری رسیده و وارد اتاق رییس کمیسری شدیم با یک نظر رییس کمیسری آن شخص را مخاطب ساخته فریاد زد باز نتوانستی آرام بنشینی و رفتی مال این آدم را سرقت کردی. دیگر مطمئن شدم که با این صحبت و سوابقی که این شخص دارد طاقه پارچه به دستم می رسد. البته قیمت پارچه آن قدرها هم زیاد نبود و دوندگی و زحماتی که روز قبل و آن روز متحمل شده بودم بیش از ارزش آن پارچه بود. ولی من از این جهت به این زحمات و کوشش زیاد ارزش دادم که توانستم خودم و دوستانم را قانع نمایم که از عهده من از این که در تهران می توانم کسب و کار نمایم ساخته است. در این دفعه چون تجربه داشتم و ششلولی هم همراهم نبود از رییس کمیسری خواهش کردم که برای دریافت پارچه به اتفاق همان آژان و سارق به هر کجا پارچه را گذارده برویم. سارق گفت که پارچه را در بازار عباس آباد نزد یک خیاطی گذارده که برایش بفروشد. آن وقت راه افتادیم و در بازار عباس آباد پارچه را گرفتیم من خیال می کردم که حالا پارچه را آژان به خود من تحویل خواهد داد؛ اما این طور نبود و آژان آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت باید این پارچه را تحویل مخزن بدهم. در صورتی که بهتر این بود که دنبال کار را گرفته و به اتفاق سارق و آژان به کمیسری برویم. اما آن قدر خسته و مانده بودم که با خود گفتم چه اشکالی دارد فردا می روم و پارچه را از مخزن کمیسری می گیرم. وقتی که به منزل رسیده و داستان پیدا کردن سارق را برای مهمان داران خود نقل کردم همه زدند زیر خنده و گفتند تو طاقه پارچه را از چاله درآورده و به چاه انداخته ای و دیگر محال است رنگ پارچه را ببینی. گفتم چه طور چنین چیزی می شود؟ گفتند پس از مدتی دوندگی پی خواهی برد و مثل این بود که می خواستند بگویند تو راه و چاه را در این شهر نمی دانی و محال است که بتوانی در مقابل انواع دزدی و غارت گیری و بی حسابی ها دوام بیاوری.
روز بعد در اول وقت به کمیسری رفتم و چون سراغ پارچه را گرفتم همه اظهار بی اطلاعی می کردند و سراغ مخزن را گرفتم. همه اظهار بی اطلاعی می کردند و سراغ مخزن را گرفتم. مرا به عدلیه فرستادند و در آن جا هم مدتی سرگردان بودم و ناچار شدم باز به همان کمیسری مراجعه کنم. از غفلت و مسامحه ای که کرده بودم به خود سرزنش دادم. اما این افسوس ها بی نتیجه بود و علاج کار این بود که آن قدر به کلانتری و عدلیه و مخزن آمد و رفت بنمایم تا آنان به ستوه آمده و پارچه را رد نمایند. اما این آمد و رفت ها یک هفته طول کشید. بیش تر اوقات مغازه بسته بود و مبلغی هزینه آگهی که در روزنامه برای فروش پارچه های وطنی داده بودم از جیبم می رفت…

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





پیشنهاد سردبیر

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *