فاصله وفا و جفا!
۱۸ خرداد ۱۳۹۵، ۲۳:۱۱
فاصله وفا و جفا!
بخش سوم و پایانی
علیجان غضنفری
فاطمه می گفت: نامه را در یک پارچه سبز دوخته با کلافی از موهای سرم و یک حلقه که از یک دست فروش خریده بودم با آن درون پارچه گذاشته تحویل برادر کوچکم داده و قول گرفتم که آن را تحویل احمد خان بدهد. آن گاه یک جیب کوچک از داخل شلوارم دوختم و تریاکها را داخل آن گذاشتم و روز جمعه طوری با آرامش همراه پدرم راه افتادم که از رفتار من به حیرت افتادند!
داخل روستا همان دو تفنگ چی، ما را به سمت خانه خان راهنمایی کردند و یکی از آنها رفت داخل و به خان اطلاع داد ما را به اتاق وی راهنمایی کردند. چشم من به مرد 50 ساله سیه چرده خشن و تنومندی افتاد که با دو سه نفر دیگر نشسته بود و قلیان میکشید. هنوز خبری از دایی اینها نبود و مرد رو به من کرد و با صدای خشنی پرسید:
تو همان دختری هستی که هفت ساله جوون مردمو معطل خودت کردی؟
سریع و محکم جواب دادم :
– سلام علیکم خان بزرگ، خدا را شکر که امروز خدمت شما اومدم. امروز من از شما یاری میخواهم. خدا شاهده که من به این پسر دایی هیچ قولی و وعده ای نداده ام. 7سال پیش من بچه بودم. اونا خودشون بریدن و دوختن و من و پسر دایی بدبختمو تو این گرفتاری انداختن. حالا من با کس دیگه ای نامزد کرده ام. شما بزرگی کنین و امروز تکلیف منو روشن کنین. خدا عوضتون بده.
– خفه شو گیس بریده! داییت گفت زبون درازی داری. ولی فکر نمیکردم که برای منم تکلیف معین میکنی. من فرستادم عاقد بیارن. تا یک ساعت دیگه خودتو آماده کن و حرفی هم نزن، والّا بلایی به سرت میآرم که عشق و عاشقی را برای همیشه فراموش کنی. رو کرد به تفنگچی دم در:
– عزیز ببر بدش تحویل ننه ناصر، بگو تا عاقد میاد آمادهاش کنه…
وقتی همسرش دست مرا گرفت مثل گنجشک اسیر بدنم به رعشه افتاده بود. دلش به رحم آمد و گفت:
– اوه اوه دختر با خودت چه کردی؟ بیا تو، بیا تو نترس!
بعد یکی را صدا زد:
– مه لقا، دختر یه ظرف آب برا این بدبخت بیار، الان قلبش ا ز تو سینهاش میزنه بیرون!
دخترک 14،15 ساله ای توی کاسه معدنی برایم آب آورد. کمیدلم قرص شد. پس او هم دختر دارد. آب را لاجرعه سر کشیدم. کمیآرام شدم.
زن شروع کرد:
– چرا با خودت لج میکنی دخترم؟ بیا و دست از لجبازی بردار! کوهزاد را من دو سه روز پیش دیدم. پسر سر به راه و زحمت کشیه. تو باید یاد بگیری که عشق و عاشقی نون و آب و زندگی برای آدم نمیشه. اینا باد و بروغ دوره جوونیه. دو سال دیگه که ونگ ونگ بچه خونت رو پر کرد به این عشق و عاشقی خنده ات میگیره. من اون آقایی رو که تو دوس داری ندیده ام. اما …
وسط حرفش پریدم:
– اون با سواده، تحصیلکرده اس، دنیا دیده اس.
– خب، خب، لابد اونو با این کوهزاد بدبخت قیاس میکنی که غیر از هی گله و هاش الاغ چیز دیگه ای بلد نیس و حاضر نمیشی اون جوون شهر گشته را با این دهاتی یک لا قبا عوض کنی درسته؟
زبانم باز شد و شروع به گفتن کردم. از قسمیکه با او خوردم. از این که حاضرم بمیرم و زن کوهزاد نشم. به او اطمینان دادم که در هیچ شرایطی دست کوهزاد به بدن من نخواهد خورد.
آن چنان با اطمینان حرف زدم که زن به فکر فرو رفت. نیم ساعتی از من جدا شد و پیش شوهرش رفت. وقتی برگشت میخندید. بهم گفت:
– برو دختر، خدا رو شکر کن که من هم مثل تو دختر دارم و تونستم شوهرم رو قانع کنم. بلند شو، بلند شو برو که از این به بعد کسی مزاحم تو نخواهد شد. وقتی گفتی خودت رو میکشی، مطمئن شدم که تصمیم خودت رو گرفته ای. به خان هم سپردم که کوهزاد و پدرش را قانع کنه. اما خان مجبوره پیش کشی کوهزاد رو پس بده و بابات باید اون دو تا گوسفند رو از خودش جبران کنه. یادت نره فردا باید این کار رو بکنه / حالا برو به عشقت برس و یادت باشه اگه آنچه در مورد نامزدت میگی راست باشه ارزشش رو داره که این همه پاش وایستی و استقامت کنی؟
به کلی خودم را فراموش کرده بودم. دستهای زن را میبوسیدم و میگریستم.
پدرم فردا دو تا از بهترین برههاش را تقدیم خان کرد. با توسل کوهزاد و خانوادهاش به آن دزد سرگردنه، دیگر پردهها فرو افتاده و آخرین امیدهای آشتی از بین رفته بود. دیگر کسی مزاحم ما نمیشد؛اما دورادور بازار ناله و نفرینشان به راه بود من هم جوان بودم و اهمیتی بدین چیزها نمیدادم!
بهار فرا رسید و من راضی و سرمست از این پیروزی راهی ییلاق میشدم تا به عشقم سلامیدوباره کنم و مزد استقامتم را با ازدواج با «احمد خان»عزیزم بگیرم.
اردیبهشت ماه، خبر بازگشت ایل برای احمد خان، همچنان دم عیسی بود. طلایه داران ایل به مقصد رسیده و خبر آورده بودند که خانواده فاطمه در چند منزلی گوغر بوده و دو هفته دیگر به منزل میرسند. رضاخان دیگر طاقت نیاورد و سوار بر اسب کهر معروف و زیبایش به استقبال عروس زیبایش رفت و هنگامیکه آن دو به گوغر رسیدند، پدربزرگش تعدادی گاو و گوسفند پیش پایش قربانی کرد. عروسی آن دو یکی از باشکوهترین و زیباترین جشنهای عروسی بود که تا آن تاریخ در گوغر برگزار شده بود. هفت شبانه روز زدند و رقصیدند و چوب بازی و اسب دوانی کردند. کلیه ایلات و عشایر گوغر و توابع دعوت شده بودند و نهصد تومان بذل و پیش کش برایش جمع شد. آن هم در آن سالهای قحط و تنگ 1324 احمد خان به آرزوی خود رسیده بود و خود را خوشبخت ترین آدم روی زمین میدانست. واقعاً چنین بود. همه زنانی که فاطمه را روز عروسی و پس از آن میدیدند، زیبایی او را بی نظیر میدانستند. میگویند هنگامیکه دعوت شدگان، تعریف زیبایی فاطمه را برای مادر کوهزاد کرده بودند، گفته بود:
– این چنین زیبایی مایه جوانمرگی و برای نماندن است. این گونه زیباییها، هر ده پانزده سال یک بار در میان عشایر پیدا میشود و اکثرشان هم بی وفا و خیانتکار بوده و همان زیبایی موجب جوانمرگی شان میشود.
اما مردم میدانستند که این گفتهها بر اساس بغضی است که از فاطمه دارد. مدت زیادی نگذشت که فاطمه فهمید از همان سر تختی حامله شده است. از آن روز بود که احساس میکرد، خوشبختی او کامل شده است. قبل از آن به دوستان محرم خود گفته بود نگران است و میترسد که بچه دار نشود. زیرا آخرین باری که مادر کوهزاد با ناامیدی از او جدا شده وی را نفرین کرده و به او گفته:«از خدا میخواهد که هرگز روی فرزند را نبوسد.»
حالا که حامله شده خیالش راحت شده است. حامله شدن فاطمه اوضاعش را به کلی عوض کرد. عزیز بود عزیز تر شد. احمد خان برایش کلفت و نوکر گرفت و اجازه نمیداد فاطمه قدم از قدم بردارد. مادر احمدخان از این وضع رضایت نداشت و به پسرش میگفت:
– تو با تنبل کردن زنت وضع حمل او را سخت میکنی، زن عشایری با این ناز و اداها عادت ندارد. من خودم تو را پس از یک روز اسب تاختن بین راه به دنیا آوردم. حالا تو سه سال رفتی شهر و برگشتی، خیال میکنی علم اول و آخر را یاد گرفتی؟
اما نه حرف مادر و نه مادر زن و دیگران توی کت احمدخان نمیرفت و میگفت: من کاری ندارم که فلان زن عشایر پا به ماه بوده و صبح زود بار گندمش را بر روی الاغ از فاصله سه فرسخی آورده به آسیاب گوغر، هنگام آسیا کردن گندمها، درد میاد به سراغش، همان جا داخل آسیاب وضع حمل کرده و عصر بچهاش را بسته به پشتش و آردش را بار کرده و راه آمده را بر میگردد. فاطمه همسر من است و باید بچهاش را در آرامش به دنیا بیاورد.
عید نوروز از راه رسید. اولین شب سال نو منزل احمد خان مملو از جمعیت اقوام و خویشاوندانی بود که برای صرف پلو شب عید دعوت شده بودند. با رفتن مهمانان، فاطمه احساس ناراحتی کرد. نوکری را دنبال «کل صغری» قابله فرستادند. پیرزن از این که شب عید دنبال او فرستاده اند دلخور بود؛ اما همین که فهمید زائو فاطمه عروس زیبای احمدخان است، دو پا داشت دو پای دیگر هم قرض کرد و خودش را بالای سر فاطمه رساند.
خوشی او دیری نپایید. فریادهای وحشتناک فاطمه نشان میداداشکال پیش آمده و زایمان طبیعی نیست. آن روزها هم که دسترسی به طبیب و دارو و درمان، آن هم با وسایل نقلیه آن روزی امکان نداشت. فاطمه تا بعد از ظهر روز بعد جیغ زد تا بالاخره نوزاد که یک دختر بود پا به عرصه وجود گذاشت. اما برای مادر دیگر رمقی از حیات باقی نمانده بود و نیم ساعت بعد از به دنیا آمدن کودک آخرین نفس زندگیاش را بیرون داد. درحالی که فقط هفده سال داشت. روزهای بعدی برای احمد خان یک دوره بی خبری و شوک بود که سه ماه طول کشید. فقط در سکوت به یک نقطه خیره میشد و به هر سویی که دستش را میکشیدند، بی اختیار راه میافتاد. حتی یک بار هم به دختری که آخرین بازمانده عشق او و فاطمه بود توجهش جلب نشد و بیست روز بعد دخترک هم از دنیا رفت. بی آن که احمد خان او را به یاد بیاورد.
مطالب مرتبط
مرمت و بازسازی «خانه شهر» کرمان به کجا میرسد؟
مجرمان در کرمان به جای زندان، درخت میکارند
محیط زیست کرمان: غازهای وحشی تلف شده در رفسنجان نمونهگیری میشود
آخرین وضعیت سفر در تعطیلات ۲۲ بهمن
ترافیک سنگین در قشم و گیلان و کمبود جا در بوشهر
۲۷ روز پس از حمله تروریستی کرمان
تعداد مجروحان بستری در بیمارستان به ۷ نفر رسید
شهادت نازنین آچکزهی یکی دیگر از مجروحان حادثه کرمان
۱۷ روز بعد از حادثه تروریستی کرمان
ترکشهایی که امکان خارج کردن آنها نیست
افزایش ۲۶ درصدی مرگهای منتسب به آلودگی هوا در ۱۴۰۱
۲۵ مجروح حادثه تروریستی کرمان همچنان بستریاند
وزیران گردشگری ۳۵ کشور آسیایی در راه یزد
نظر کاربران
نظری برای این پست ثبت نشده است.
تبلیغات
وب گردی
- ۱۰ ماده غذایی که به شما در سفر به سوی کاهش وزن کمک میکنند
- چاپ ترافارد؛ هر آنچه که باید درباره این نوع چاپ دستی بدانید
- اقدامات لازم برای اسباب کشی و جابجایی منزل
- بسته بندی مواد پودری با دستگاه ساشه: شغل پردرآمد این روزها
- طبع روغن زیتون در طب سنتی چیست؟ معرفی 4 خواص روغن زیتون
- خرید ساک دستی تبلیغاتی چه مزایایی برای هر برند دارد؟
- تعریف درست هوش مصنوعی (AI) چیست؟
- 10 ایده شغل دوم با سرمایه اولیه کم برای کارمندان
- مقایسه تعرفه پنلهای پیامکی و تبلیغاتی
- مقاصد جذاب و معروف برای کمپ زدن در طبیعت بیشتر
بیشترین نظر کاربران
معمای ریاست محیط زیست در کابینه رئیسی
بیشترین بازنشر
ستاندن حیات از غزه
پربازدیدها
1
به نام حیوانات به کام باغوحشداران
2
«بمو» را تکهتکه کردند
3
سوداگران گنج پل تاریخی ۳۰۰ ساله در بابل را تخریب کردند
4
محیطبانها با رد زنی چرخهای موتورسیکلت به شکارچیان رسیدند
5
کبوتر نماد مناسبی برای صلح است؟
دیدگاهتان را بنویسید