پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۲۸ فروردین ۱۳۹۵، ۲۱:۴۸

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش بیست و هشتم
دایی ابوالقاسم گفت:«از این نشانی هایی که می دهد من می دانم این پیرمرد کیست. این همان پیرمرد درویش صاحب الزمانی است که صدای لرزانی دارد و شب ها در کوچه های خلوت پرسه می زند. و شاید کسی نذر و نیازی داشته و این نیم اشرفی طلا را در کشکول او انداخته و آن درویش هم بدون آنکه بداند این سکه مس نیست و طلا می باشد دست در کشکول خود برده و ندانسته در همان تاریکی سکه طلا را به جای یک جندک مسی(سکه مسی) به این بچه داده است.
مادر مادرم گفت:«این محال است. این خود حضرت خضر بود و این سکه طلا هم خضری است و هر کس این سکه را داشته باشد صاحب الف کرور می شود. من از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. مثل این بود که صاحب دنیا شده ام و تمام توجهم در این بود که باز آن سکه را از دست آن ها بگیرم. متأسفانه حاضران هم آن را دست به دست می گردانیدند و متصل در جلو چراغ آن را وارسی می کردند. عاقبت صبرم به آخر رسید و دست فرا برده سکه را از دست مادر مادرم گرفته و پس از آنکه معجلا به آن نظری انداختم در حالی که محکم در میان انگشتانم گرفته بودمش، در جیبم فرو بردم و برای آن که زودتر به خانه مان برسم از جای بلند شدم. دایی ابوالقاسم نیز فانوسی را روشن کرده و چوبی را به دست گرفت و به راه افتادیم. پس از طی چند کوچه و بازار و ساباط ها چون خانه ما خارج از شهر و دروازه ریگ آباد بود و دروازه را بسته بودند، در اول بسته بودن دروازه موجب نگرانی شد. اما خوشبختانه هنوز دریچه دروازه که یک متر طول و هشتاد سانتیمتر عرض داشت باز بود و قراولان دروازه در جلو قراولخانه در اطراف اجاقی که در آن آتش زیادی می سوخت نشسته و تفنگ های خودشان را چاتمه زده بودند. همین که به آن طرف دروازه رسیدیم پدرم با فانوس می آمد و معلوم شد که او و مادرم نیز از غیبت من سخت نگران شده و برای تجسس من به راه افتاده است. از این که مرا دید با دایی ابوالقاسم هستم آرام شد. سپس با بی قراری پرسید کجا بودی؟ چرا بی خبر رفتی؟ من سکوت کردم. دایی ابوالقاسم با دست به او فهمانید که من در خانه آن ها بوده ام و از همان جا خداحافظی کرد و با عجله برای آنکه تا دروازه را قراولان نبسته باشند مراجعت نماید از ما جدا شد. چندین دفعه خواستم سکه طلایی را که محکم در میان انگشتان خود در جیبم گرفته بودم، به پدرم نشان دهم باز خودداری کردم. چه توی کوچه این کار چه حاصلی داشت. او آرام آرام صحبت می داشت.
می خواست به نحوی به من بفهماند این عملی که بدون اجازه از خانه خارج شده بودم کار خوبی نبوده و می گفت:«آیا هیچ فکر می کنی که حالا به مادرت در خانه تنها در سر بیابان چه می گذرد» و عجله داشت که زودتر به خانه رسیده و رفع نگرانی از عیالش بنماید. در طول راه احدی دیده نشد. گاهی یکی از سگ های ولگرد بی صاحب از کنار ما عبور کرده و یا از مسافتی دور پارس می کردند و چون به خانه رسیدیم مادرم به جلوی من آمد و بی محابا مرا در آغوش گرفت و بوسید و شکرگزاری کرد. پس از خوردن مختصر نان و آبگوشتی که بسیار بامزه بود، در حالی که سکه طلا را در میان انگشتانم محکم نگاه داشته بودم در رختخواب رفتم. هر چه می خواستم به خواب بروم، ممکن نمی شد. تمام فکرم متوجه سکه طلا و حضرت خضر بود. صدای لرزان یا صاحب الزمان پیرمرد در گوشم بود و با این حال فکرها داشتم و طرح ها می ریختم. من باید صاحب الف کرور شوم تا صبح آن چه خواب دیدم همان پیرمرد سفیدپوش بود که با صدای لرزانش می گفت:«یا صاحب الزمان!»

به اشتراک بگذارید:





پیشنهاد سردبیر

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بیشترین بازنشر