میله های سبز
۹ آبان ۱۳۹۵، ۲۲:۵۷
میله های سبز
لیلا راهدار
1- ایستادهام زیر هشتی. صدایم کردهاند و بقچه کوچکی را زیر دستم گذاشتهاند. میز، صندلی، آفتاب راه راه. لباسهای زندان را در میآورم. پدرم مردهاست.
حلقه سیاه جمعیت را از دور میبینم و بوی خاک تازه و نمخورده را میبلعم. تکان میخورم. کسی به من چسبیدهاست که قدش کوتاهتر از من است و سینههای بزرگی دارد. بدنش بوی گلاب و عرق مانده را میدهد. هق هق میزند و مرا میلرزاند. چادر سیاهش میافتد و زیر گلویم را میبوسد. زار میزند:«مادر… مادر احمدجان، یتیم شدی، یتیم…» جمعیتی که حالا دیگر از نزدیک میبینمشان، فریاد میزنند و گریه میکنند. چند نفر به سرعت نزدیکم میشوند. مچاله شدهام. سرم روی شانهی یک مرد همینطور ماندهاست. به پرندهای روی بلندترین شاخهی کاج نگاه میکنم. رهایم که میکند، میبینم عمویم است! مینشینم و سرم را روی قبر خیس میگذارم. زبان میزنم و دوباره! خاک نرم و تازهاست. گوشهی پیراهنم را میکشد. ولکن نیست. مرا محکم بغل میگیرد. سر بر میگردانم. رهایم که میکند، روی شانهی لباس سیاهش ردی از خاک مانده است. نزدیک ماشین ایستادهام و به درختچههای کوچک ردیف اشاره میکنم:«عمو اینها رو تازه کاشتن؟»
2- دیوارهای خانه رنگ صورتی لطیفی دارند. نزدیک به تابلو ایستادهام. چند مرغ دریایی و یک زن نیمه برهنه روی تابلو نقش بستهاند! مادر به زن های دور بر میگوید:«همین دو هفته پیش خونه رو رنگ زده و گویا میدونسته که!» و با گوشهی چادر دماغشو میگیرد. مادر را مینشانند و با پر چادر بادش میزنند. گردنش سفید است و خال بزرگی دارد که من بچگیها رویش دست و پا میکشیدم و میگفتم مامان لولو! سینههای بزرگ مادر که عین خمیر ورم کرده و کش آمدهاند، از زیر لباس سیاهش پیداست. خودش هم ولو شده! چند جام بلور کنار تلویزیون است. جام را بر میدارم. برق میزند. لبهاش را گوشه لبم میگذارم و چشمهایم را میبندم. زنی لبش را گاز میگیرد و من از حرکت دندان و لبش خوشم میآید. عمو، جام را محکم میگیرد و سر جایش میگذارد. عمو قد بلند است و سبیل های تابیدهی سفیدی دارد. اشاره می کند که تابلو را بردارید.
3- دور تا دورسفره نشستهاند. سیاه پوش، با چشمهای وق زده و پوزههای جلو آمده. یکیشان میگوید:«بخور… بخور!»کاسهی آبگوشت داغ است. با یک تکه نان محلی خشخاشی. دور دهانم را میلیسم.
استخوان و گوشت، توی کاسهی چینی سفید دیده میشود. یک تکه لخمهی گوشت، هوس کردهام بدجور! میبینم نگاهشان به قاشقم چسبیدهاست. من من میکنم:«چیه ؟… بفرما!»
نمیشنوند.
«… بخور دایی ضعیف شدی، گوشتتو بخور! طفلک اونجا که هلاک شدی! حالا هم که اینطوری!… بخور بخور جون بگیری!»
دستم را به طرف گوشت میبرم و گوشهی استخوان را با دو انگشت زمخت و سبزهام میگیرم. مردمک گشاد مرد روبرویم را میبینم و دوباره گوشت را میگذارم سر جایش. دو انگشتم را میلیسم. بلند میشوم و کاسه را دستم میگیرم
-«کجا میری؟»
-«نمی تونم بخورم میبرمش پس.»
به فکر انباری هستم که پشت بشکهها بنشینم، بلیسم، بخورم و گاز بزنم. بلند که میشوم یک نفر کاسهام را میچسبد. دستهای لاغری دارد و انگشت شستش به روغن نارنجی آبگوشت میرسد، میگویم:«خودم می-برمش.» کاسه را از دستم میکشد. دستم را محکم به سینهاش میکوبم. عقبتر میرم و دندان قروچه میکنم. یک نفر به شانهام میکوبد. میگوید:«غم آخرت باشه پسرم!» از من دور شدهاست و کاسهی آبگوشت را میبرد. آب دهانم را قورت میدهم و رویای گرسنهی خودم را که پشت بشکههای نفتی گوشت را گاز میزند، همانجا میگذارم.
4- کنار چهار مرد ایستادهام و چشمم به دخترک نیم خیز چشم سبزی است که زیر اجاق هیزم میگذارد. دستهای نرم و سفیدی دارد.
-«سوم… باید سوم بگیریم.»
سرم سوت میکشد. داغ میشوم. میپرم وسط حرف
-«نه… عمو نه… هفتم… فقط هفتم، کسی سوم نمیگیره!»-
-« تو چه میدونی! حالا همه هم سوم میگیرن، هم هفتم.»
داد میزنم:«من چه میدونم، ها؟»
صدایم را بلند میکنم که دخترک درست برگردد. بر میگردد. لبخند ریزی میزنم و چشمهایم را ریز میکنم! همه ساکت شدند. نگاهم میکنند. گفتم:«ها! … هفتم میگیرید!» یکی از مردها گفت:«پسرشه بابا… هر چی میگه گوش کنید، هفتم بگیرید.»
مردها از دورم پراکنده میشوند و من نزدیک باغچه ایستادهام و سایهام تا نزدیک هیزمهای روشن میرسد.
5- باران نرمی باریدهاست و بوی خاک و گل و خورشت سبزی میآید. انگشت شست پایم را میگیرم، زیر شیر آبی که قطره قطره میریزد. قلقلکم میشود. روی بند رخت روسری بی بی کنار رفته و گنجشک کوچکی روی لباس زیرهای بیبی نشسته و تاب میخورد. صدای جیک جیک درمیآورم. بیبی پشت سرم است. قد کوتاه است و ریزه و میگوید:«تو هم خیری از زندگیت ندیدی، زندان و حالا هم!»
گوشهی حیاط کنار دستشویی پشت سه گوشهی باغچهی دیوار کمی ریختهاست. به بیبی میگم:«بیبی آجر داریم؟» لبهای سفید و نازک بیبی میلرزد.
6- استانبولی را پر از سیمان کردهام و نشستهام دست میگردانم و سیمان نرم و لطیف، قلپ قلپ زیر دستهایم میلغزد. یکی داد میزند:«لااقل دستکش بپوش! حالا که لج کردی و میخوای دیوار رو درست کنی.»
-«این چه کاریه؟ تو را به خدا ول کن توی این وضعیت!» میگویم:«مادر، فردا دارم میرم و بعد خودت میگی کاش گذاشتهبودم دیوار رو درست کند!… دیگه کسی نیست که…» مادر به پشت دستش میکوبد و می-رود.
داد میزنم:«بگین یه بچه بیاد کمکم!»
دو زانو روی چهارپایه فلزی زنگ زده روبه روی دیوار نشسته ام و بچه آجرها را پرت می کند بالا. ماله را میکشم و نرم آجر را فرو میکنم توی سیمان. دوباره و دوباره! از بالای دیوار میبینم آنطرف خیابان نان سنگک میپزند و بچهای بستنیاش شره میکند و همینطور لیس میزند و مرد هی چوب داخل تنور فرومیبرد. دیوار را چیدهام.
7- سرد است. صبح زود است و من می لرزم. توی کوچه هستم. دست دوستم را گرفتهام و میپرسم:«دخترهای همسایه چی شدن؟!» دوستم میگوید:«عروس شدن!»
میگویم:«کوچکتره؟!» سرش را تکان میدهد. میگوید:«هر دو تاشون عروس شدن.»
میگویم:«خُب به درک!…حالا کی؟! خُب ولش کن! اون دخترهی کوچه پشتی چی؟ همون که با من…!»دوستم سری تکان میدهد و من من میکند. زیر زبانی میگوید:«احمد…!»
-«چیه؟ خُب جواب بده!»
-«حالا»
-«پس کی؟!»
-«نمیدونم»
-«خُب پس باهام بیا، میخوام برم در خونهشون!»
-«احمد!»
-«چیه! تمومه!»
یقهاش را میگیرم و خیره میشوم توی چشمهای زاغش. «تمومه میفهمی؟ عصر باید برم! کار دارم. باید یه چیزی بپرسم!» و بعد دهنم را کج میکنم و اداشو در مییارم! «احمد…» در میزنم. دوستم عقب ایستاده-است. سردم است. کسی در را باز نمیکند. دوباره! در طوسی و شیشهای است و خانه دو طبقه، به در لگد میزنم. دوستم مرا میکشد. مرا بغل کردهاست.« بیا بریم خونه» گفتم:«خفه شو!»
بیبی؛ پلیور گرمی را تا میکند و به من میدهد:«شاید سردت بشود کوی زندان!» چهرهاش توی سیاهی انبار میدرخشد و از اتاق بیرون میرود. چند صندوق موز و سیب را کنار هم میچینند. میدانم فردا هفتم است! بو میکشم و سیب سرخی را برمیدارم و گاز میزنم. از در باز انبار میبینم روی خرماها نارگیل میپاشند. بوی نارگیل میآید. بوی آرد سرخ شده. پلیور را توی بغلم فشار میدهم و توی هال میروم.
یکی از مردها میگوید:«ببریدش مزار با پدرش خداحافظی کند… حالا که داره میره!» عکس پدر را پشت ماشین چسباندهاند.
در قبرستان کسی نیست. عکس و شمع را روی قبر گذاشتهاند. مینشینم و خاک نرم را مشت میکنم. لای شیارهای دستم هنوز سیمان ماندهاست و دستم رنگ شیری پیدا کردهاست. دورتر کلاغی میپرد. خرمای نارگیلی را توی دهانم میگذارم.
«پاشو بریم… باید بریم!» به سبیلهای سفید و تابیدهی عمو نگاه میکنم و سرم را به خاک میچسبانم. اشکهایم تند تند میغلتند. «بیا بریم عمو، بیا…!» گفتم:«بذار یکم دیگه بشینم فقط یکم!» دوباره خرما را فشار میدهم توی دهنم. تکهی ابری توی دل آسمان پیداست. پدرم از توی عکس نگاهم میکند. دو شمع سیاه روی قبر میسوزند و بشقاب، بوی نارگیل میدهد. عمو؛ زیر بغلم را میگیرد و مرا میکشد. پارچهی سیاهِ رویِ قبر با من کشیده میشود و شمعها همراه عکس پدر میافتد و…
دربِ آهنیِ بزرگ، پشت سرم بسته میشود.
برچسب ها:
پیشنهاد سردبیر
سیاست غیرمنسجم مانع اجرای قانون آب
مطالب مرتبط
مناقشه میان محیطزیست و مدیران استانی چهارمحالوبختیاری بر سر آبگیری سد «باباحیدر» بالا گرفته است
نوشیدن آب از زبالهدان؟
آیندهٔ ایران در گرو مدیریت مطلوب محیط زیست
اطلاعرسانی یک طرفه درباره کابینه آینده
بررسی پرونده هگمتانه در کمیته میراث جهانی یونسکو
گندمکاران هنوز طلبکارند
رییس حفاظت محیط زیست سقز:
۵۳ شکارچی متخلف در سقز دستگیر شد
جنگلهای خامی طعمه حریق شد
ورود کمیسیون کشاورزی مجلس به آتشسوزی جنگلها
ابلاغ برنامه به استانهای غبارخیز
تدوین برنامه ۱۰ ساله مقابله با گردوغبار در ایران
کارشناس ادارۀ کل هواشناسی استان اصفهان پیشبینی کرد:
گرما و آلودگی هوا تا پایان هفته ماندگارند
نظر کاربران
نظری برای این پست ثبت نشده است.
تبلیغات
وب گردی
- با طراحی سایت مشتریان رقیب خود را بدزدید!
- بیماری هاشیموتو چیست؟ علائم و راهکارهای درمان
- نورپردازی کابینت آشپزخانه چه تاثیری بر روحیه افراد دارد؟
- سفر به پوکت بهترین مقصد گرمسیری آسیا با تور تایلند آرزوی سفر
- بورس شمش گلدن ارت ( خانی )
- مقایسه گچبری پیش ساخته پلی یورتان و گچبری پیش ساخته پلی استایرن
- عطر بدون سردرد – 11 عطر مخصوص افراد میگرنی
- گیلکی کناری، پژوهشگر برتر متافیزیک ایرانی بر سکوهای بینالمللی
- چرا رزرو هتلهای 4 ستاره استانبول ارزشمند است؟
- کدام شاخص اقتصادی بیشترین تاثیر را روی پیشبینی قیمت انس طلا دارد؟ بیشتر
بیشترین نظر کاربران
«آفاق آزادی در سپهر تاریخ» در غیاب زیباکلام
بیشترین بازنشر
پربازدیدها
1
به نام حیوانات به کام باغوحشداران
2
آشکارشدن گورهای ماقبلتاریخ هنگام ساخت بزرگراه
3
«بمو» را تکهتکه کردند
4
سوداگران گنج پل تاریخی ۳۰۰ ساله در بابل را تخریب کردند
5
محیطبانها با رد زنی چرخهای موتورسیکلت به شکارچیان رسیدند
دیدگاهتان را بنویسید