پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۲۳ اسفند ۱۳۹۴، ۲۱:۱۵

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
قسمت شانزدهم
پرسید قلیان می کشی. گفتم خیر. صدا زد و چای و نان پنیر آوردند. بعد گفت در تهران کجا سکونت داری. گفتم در کاروانسرایی نزدیک پای قایق گفت: لابد روز قبل کشته شدن دو نفر بی گناه را دیده ای. گفتم :بلی!
آهی کشیده گفت این اطرافیان ناصر الدین شاه حقیقت را از او مکتوم می نمایند و با هر کس دشمنی دارند او را به اتهام این که بابی می باشد از میان می برند و مالش را تاراج می کنند. اما این طور نمی ماند. آخرش هم همین حرف هایی را که این ها می گویند خواهی نخواهی به دست خودشان رواج می دهند. این آتشی است که در درون این مردم روشن شده و تا بنیاد این کاخ ظلم را سرنگون ننمایند دست بردار نیستند. پرسید در تهران سکونت می کنی؟ گفتم: چون زن و بچه در کرمان دارم می روم. گفت احتیاج به کمک داری. با آن که به جز وجه بسیار قلیلی در جیب چیزی نداشتم. در پاسخ گفتم: احتیاجی ندارم. از این که از او کمکی مادی نخواستم تعجب کرد و گفت شما با زحمت زیاد از راه دوری می آمده و این بسته امانت را به من رسانیدید.چگونه ممکن است کمکی نخواهید. گفتم آرزوی من این بود که بتوانم خدمتی انجام دهم تبسمی کرد و گفت: حالا فهمیدم شما هم از جمله کسانی هستید که برای بیداری ملت ایران و رفع ظلم و ستم مجاهدت می نمایید. البته این طور است اگر شما طرف اعتماد نبودید این ماموریت را به شما نمی دادند. حالا که به کرمان می روید در آن جا سعی کنید. دوستان و رفقایی پیدا کنید. یک دست صدا ندارد. البته باید در همه جای ایران بر ظلم و اجحاف مامورین دولتی قیام شود. از همین روزنامه های قانون و کتاب اصول آدمیت که در اسلامبول چاپ می شود. به هر طریق می دانید به دست مردم بدهید بخوانند. من هم همیشه دعا می کنم و از درگاه خداوند مسالت می نمایم. هر چه زودتر فتح و ظفر نصیب کسانی شود که با اجرای عدل و مروت همراهی دارند. اگر ماندنی شدی باز این جا بیا از ملاقات شما خیلی خوشحال می شوم. اگر در ظاهر گوشت نمی شنود. گوش باطنت شنوا می باشد ملول مباش. از خانه حاج شیخ هادی خارج شدم. اما فریفته رفتار و عوالم سادگی و بی ریا بودن او شدم. حرف هایش همه در دلم نقش بسته و خود را مکلف می دیدیم که من هم محب و دوست دار مردم و ترقی مملکت باشم و برای آن که کشور ایران هم از هر جهت به سایر ممالک متمدن عالم برسد. آن چه به قدر قوه و توانایی می توانم کوشش کنم. با آن که مخارج مسافرت نزدیک به اتمام بود و در تهران به کلی غریب بودم و کسی مرا نمی شناخت و آشنایی نداشتم. به احتیاط آن که گرفتار بی پولی نشوم بایستی هر چه زودتر تهران را ترک کرده عازم کرمان شوم. باز بدون گرفتن نتیجه حیفم می آمد که به کرمان مراجعت کنم. عاقبت خیالم به این جا کشید که چندی در تهران توقف کرده بالاخره وجودم مثمر ثمری باشد. پس از فکر زیاد تصمیم گرفتم دکان کوچکی در بازار نایب السلطنه اجاره کرده با چند قالب سربی مشغول ساختن سرچپق شدم و به اندازه مخارج روزانه از این راه روزی چند قرانی به دست می آمد و به تدریج دوستان و آشنایانی پیدا کردم و آن ها هم با من همفکر بودند و هر هفته چند جلسه تشکیل داده و تمام صحبت های ما مذمت از رفتار مامورین دولت بود و همیشه از ظلم و تعدی آن ها هر کسی شمه ای بیان می کرد و سنبل این صحبت ها همیشه همان خطابه ها و بیانات سیدجمال بود. مخصوصا رفتاری که درباریان نسبت به سیدجمال الدین در حضرت عبدالعظیم کرده بودند بسیار شرم آور و به قدری جاهلانه و از روی نادانی انجام یافته بود که همیشه مورد بحث قرار می گرفت. اشتباه ناصر الدین شاه این بود که سیدجمال الدین را هم مانند سایر اشخاصی که به دربار رفت و آمد داشتند و کارشان تملق و چاپلوسی بود. تصور کرده بود و فکر می کرد که سید هم از او توقعاتی دارد و هدفش جاه و مقام یا اخاذی می باشد. به نوعی که انگشتر الماسی با دو هزار تومان وجه نقد برای او که در منزل حاج امین الضرب پذیرایی می شد فرستاده بود و سید با کمال بی نیازی انگشتر و دو هزار تومان را به فرزند مهمان دار خود می بخشد. حاج امین الضرب اظهار می نماید البته به شاه این بی اعتنایی بر می خورد و کوشش می نماید این کار را ننماید و سید از ناچاری فقط انگشتر الماس را قبول می نماید.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *