پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | خنجرهایی بر تن آبادان

گزارشی از تشییع جنازه کشته‌شدگان متروپل

خنجرهایی بر تن آبادان





خنجرهایی بر تن آبادان

۱۷ خرداد ۱۴۰۱، ۰:۲۰

عصر دهم است. ده روز است که آبادان دلش خون است. اینجا در «بهشت رضا» قبرستان بزرگ آبادان بزرگ‌ترین تشییع جنازه کشته‌شدگان آبادان در حال برگزاری است. زن و مرد بر سینه و سر می‌زنند و هماهنگ فریاد می‌زنند: «ای واویلا، آبادان دلش گرفته» یک جوان میدان داری می‌کند و می‌خواند: «زیر آوار آبادان دلش گرفته» آبادانی‌ها همزمان که بر سینه می‌زنند دوباره جواب می‌دهند: «واویلا آبادان دلش گرفته»

 

در مراسم خاکسپاری، فقط یک طایفه یا یک قوم و عشیره حضور ندارند. در خیابان‌های مجاور قبرستان، در ایستگاه ۱۲ جمشیدآباد، جای پارک خودرو نیست. لشکری از شهروندان، پیاده‌رو طولانی را راهپیمایی می‌کنند. مسافتی که از در ورودی است تا انتهای قبرستان که محل دفن چهار جان‌باخته‌ی خانواده مظلوم جلیلیان است. عزایی که فراتر از تدفین جانباختگان این خانواده است. اینجا جنازه‌ی آبادان است که تشییع و تدفین می‌شود. مردم به عزای شهرشان آمده‌اند. پیرزنی از حال می‌رود. دخترانش مشغول احیای مادرشان شیون‌کنان می‌گویند: «خدایا ببین، شهرمون غریبه. آبادان غریبه.»

لحظاتی پس از مراسم بزرگ خاکسپاری خانواده جلیلیان، در حالی که هنوز آبادانی‌ها در ترافیک خروج از بهشت رضا هستند، پدر مریم خوشحال است. روی نجاتگران هلال احمر و آتش‌نشانی را می‌بوسد

صاحب عزای اصلی این خاکسپاری، داغ دیده‌ترین زن سانحه متروپل است. چهار کشته داده است. همسرش، دو پسر نوجوانش و پسر برادر شوهرش را در خاک می‌گذارد. در خاکی که سرد نیست نه به خاطر گرمای بیش از ۴۰ درجه هوا، این خاک داغ می‌ماند از داغی که مردم آبادان به این زودی‌ها فراموش نمی‌کنند. در روزهای گذشته در بسیاری از کوچه‌ها و خیابان‌های مرکز شهر، بنر و پارچه‌هایی برای ابراز همدردی و ادای تسلیت به خانواده جلیلیان همراه با تصویر این چهار مرحوم نصب شده‌ بود. یک شهر، منتظر کشف و رهاسازی اجساد آن‌ها بود. پس از یک هفته انتظار بالاخره امدادگران به آبمیوه فروشی آقای جلیلیان دسترسی پیدا کرد‌ه بودند. مغازه او در کنج ضلع شمالی متروپل، نبش خیابان امیری بود. جایی از ساختمان که تمام آوار بخش شمالی بر رویش ریخت و یخچال‌ها، انبه و پرتقال و هندوانه، صندلی‌ها، لیوان‌های آبمیوه و بستنی را همراه با آدم‌های بی‌گناه به عمق ۶ متری برد چون همکف به طبقه زیرزمین فرو افتاد.
نه تنها جلیلیان‌ها، بلکه مشتری‌ها هم در همین‌جا محصور شدند. از جمله میترا و ملیکا صالحیان‌پور، دختر بچه‌هایی که به همراه فاطمه، زن عمویشان پس از دندانپزشکی برای بستنی خریدن آمده ‌بودند.
اکنون در قبرستان، خاک را بر اجساد ریختند. از دور چهار دسته گل بزرگ با عکس مرحوم جلیلیان، دو پسر و پسر برادرش روی دست مردم حرکت می‌کند تا روی خاک قبر بگذارند. مردم «واویلا واویلا، عزا و ماتمه» می‌خوانند و سنج و دمام ریتم نوحه آن‌ها را نگه می‌دارد. جوان‌هایی داد می‌زنند: «حجله عشق بیارید که داماد آمد» مادرهایی که این را می‌شنوند؛ یاد آرزوهایشان برای داماد کردن پسران می‌افتند. حالا دیگر هیچ کس جلودار فریاد زن‌ها نیست.
دختر جوانی در گوشه ایستاده، چشمانش تکان نمی‌خورد ولی اشک بر صورتش روان است. می‌گوید: «امکانات نداریم که. همه‌ی تفریح ما، عصرهایی بود که به «امیری» و «ته لنجی» می‌رفتیم. اغلب مردم شهر عصرها در این دو خیابان بودند. حالا این خیابان‌ را بسته‌اند. برج متروپل وسط امیری را ویرانه کرده. به جای خرید، خوراکی خوردن و قدم زدن، همه مردم به جای رفتن به امیری به قبرستان آمده‌اند. این عزای آبادان نیست؟ همه آمده‌ایم که هم شهری‌ها را زیر خاک بگذاریم در حالی که هنوز جسد تعدادی از آن‌ها زیر آوار مانده.»
این مادر چه زمانی باور کرد که دیگر امیدی به نجات همسر و فرزندانش نیست. تا چه ساعتی آرزویش نجات آن‌ها نبود. از چه زمانی مرگ عزیزانش را پذیرفت و انتظارش تنها یافتن اجسادشان بود تا مزاری باشد که در کنارش زاری کند. در روزهای اول که امید به زنده ‌ماندن هنوز نمرده بود و مادر در خانه نشسته بود و انتظار معجزه داشت، چند صد متر آن طرف‌تر، زیر آوار متروپل، جلیلیان با دو فرزندش و پسر برادرش چه می‌کرد؟ زنده بود یا درجا تلف شده بود؟ اگر زنده بود تا چه ساعتی امیدش ناامید نشد. لحظات آخر چگونه جان داد؟ دقیقا در کدامین لحظه اکسیژن تمام شد و قلبش از تپیدن ایستاد. اول او رفت یا فرزندش؟ پاسخ این سوالات را روز گذشته در مصاحبه با نجاتگری که پیکر این مرد و یکی از فرزندانش را در کیسه جسد جا داد، دریافته‌ بودم. او گفت: «وقتی به جسد جلیلیان رسیدیم، دیدم که فرزندش را در آغوش کشیده لب بر لب او گذاشته و هر دو جان دادند. قبل از مرگ زمان کمی نداشته. اینقدر فرصت داشت که به امید نجات، سعی کرده بود تونلی حفر کند. سوراخی ایجاد کرده بود و مقداری هم پیش‌رفته بود.»
-زیر آوار آبادان دلش گرفته
-واویلا ابادان دلش گرفته
زیر آوار مریم قربانی جانش گرفته شده بود و بیرون از آوار پدر او شب‌ها و روزها را آرام و بی‌صدا در چادر می‌خوابید. حرف نمی‌زد. غر نمی‌زد. سوال هم نمی‌پرسید. روزهای اول امیدوار بود. پیکر رامین، تازه دامادش را که تشییع کرد؛ امید زنده‌ماندن مریم را از یاد برد. مریم و رامین تازه زوج شده و در متروپل «کافه‌مری» را راه انداخته بودند. جسد رامین پیدا شد. ولی انتظار این پدر برای تدفین دخترش تمام نشد تا عصر دهم.
لحظاتی پس از مراسم بزرگ خاکسپاری خانواده جلیلیان، در حالی که هنوز آبادانی‌ها در ترافیک خروج از بهشت رضا هستند، پدر مریم خوشحال است. روی نجاتگران هلال احمر و آتش‌نشانی را می‌بوسد. انگار یزله عروسی دخترش باشد نه عزای او. می‌گوید: خداروشکر، خیلی ممنونم. دست همه درد نکنه. خداروشکر که می‌توانم مزارش را ببینم. مریم قبر دارد. انشالله فردا تشییع می‌کنیم. تشریف بیاورید.»
یکی از قدیمی‌های آبادان جلو می‌رود. پدر مریم را می‌بوسد و زود عقب می‌آید تا بتواند در گوشه‌ای گریه‌اش را رها کند. لحظاتی بعد با ما همراه می‌شود. قدم کوتاهی می‌زند تا سر کوچه و ساختمانی را در مقابل آوار متروپل نشان می‌دهد. « ببینید این را هم یکی دیگر از برادران عبدالباقی ساخته. سر در را ببینید.» سرمان را بالا می‌بریم و می‌بینیم که از بالای در ورودی ساختمان آب می‌ریزد. آب در میان آجرها و کاشی‌ها نفوذ کرده. انگار لوله‌های آب یا فاضلاب خراب شده باشند. شره‌ی آب آنقدر هست که اگر جلوی در این ساختمان ظاهراً سالم بایستیم، خیس می‌شویم. یکی از فیلم‌برداران صداوسیمای مرکز آبادان از راه می‌رسد و با این مرد که اکنون راهنمای ما شده بود، احوالپرسی گرمی می‌کند. همگی وارد کوچه مقابل متروپل می‌شویم و به در یک پاساژ می‌رسیم. نگهبان در را باز می‌کند. دوربین زنده شبکه آبادان در پشت‌بام این پاساژ پنج شش طبقه قرار دارد تا هر لحظه از عملیات آوار برداری را از ارتفاع روبه‌روی متروپل نمایش دهد. ما هم قرار است به پشت بام برویم. در آسانسور قدری مشکل دارد. قبل از بسته‌شدن آن، بخش از دیوارها را می‌بینیم که ظاهرشان به‌هم ریخته است.

دقایقی قبل از سانحه، سرکارگر، پدر کریم را از زیرزمین بیرون می‌کند تا برود جلوی در ورودی خیابان را تمیز کند. متروپل که فرو ریخت پدر بیرون بود. بلایی به سرش نیامد جز این‌که روزها منتظر خبر پیدا شدن جسد پسرش باشد

او می‌گوید: « از همین ریخت آسانسور و دیوارها متوجه نشدید که این پاساژ را هم عبدالباقی‌ها ساخته‌اند؟»
به پشت بام که رسیدیم ساختمان‌های متعددی را دیدیم که از لب رودخانه مرزی اروند تا کوچه‌های خیابان ته لنجی و در خیابان امیری قد کشیده‌اند. ساختمان‌های متعددی که اسم عبدالباقی روی دیوارهای آن‌ها نوشته شده ‌بود. ساختمان‌هایی که سازنده متروپل حسین عبدالباقی یا برادران او در مرکز آبادان ساخته‌اند و بسیاری از آن‌ها کاربری تجاری دارند.
این پیرمرد آبادانی درد و دلش باز و خاطراتش زنده می‌شود «من تو همین امیری بزرگ شدم. این متروپل سینما بود. پایین‌تر سینما رکس بود و چند سینمای دیگر که امروز هیچ‌کدام نیست. پر از کافه و بوتیک‌های شیک بود. پر از گردشگر بود. بوی گند فاضلاب نمی‌آمد. امیری در آبادان جوانی من، چیزی شبیه خیابان استقلال بود که امروز در استانبول رونق دارد. همان کارکرد را داشت. من تو همین امیری عاشق شدم. بچه‌دار شدم. به عزای زن جوان مرگم نشستم و از آن روز تا الان عزادار آبادان ماندم.»
-تک وتنها آبادان دلش گرفته
-ای واویلا آبادان دلش گرفته
عصر دهم به شب می‌رسد. ده روز است که آبادان دلش خون است. داشت عادت می‌کرد به خنجری که شبکه فساد در قلبش فرو کرده بود. ده روز قبل همان خنجر به ظاهر پولادین، تکه تکه شد، روی آبادان ریخت و آنقدر آوار داشت که بتواند جانش را بگیرد. آبادان از همان مهرماه ۱۳۵۹ که به محاصره سربازان صدام حسین درآمد، شکست. از همان روزها جانش به لب آمد. مگر جنگ تمام می‌شود؟ خیر و شر در جان آبادان منازعه‌ای پایان نیافتنی دارند. خمپاره که بر زمین چسبید، ترکشش مغز یک برادر را شکافت. برادر دیگر هم کنار او بود اما به سلامت از میانه میدان خارج شد. مثالش مسلم و مرتضی، دو برادر کارگر که هر دو در این برج بلند و بزرگ کار می‌کردند. ترکش‌ها جان مرتضی را گرفت اما مسلم روز دوم خرداد به محل کار نرفت تا پرونده وام مسکن خانه‌ی کوچکش در جزیره مینو را ببندد.
کریم مثال دیگرش. نه تنها خودش کارگر برج «عبدالباقی» بود؛ بلکه پدر پیرش هم برای کارگری و کارهای سبک روزها را در این ساختمان، شب می‌کرد. دقایقی قبل از سانحه، سرکارگر، پدر کریم را از زیرزمین بیرون می‌کند تا برود جلوی در ورودی خیابان را تمیز کند. متروپل که فرو ریخت پدر بیرون بود. بلایی به سرش نیامد جز این‌که روزها منتظر خبر پیدا شدن جسد پسرش باشد.
اما جسد اصلی پیکر زخمی خود «آبادان» است. ساختمان‌های بلند و متعدد عبدالباقی که هنوز برافراشته‌اند؛ خنجرهایی هستند که بر پیکر این شهر فرو رفته‌اند. آیا آبادان در سانحه دیگری دوباره جان می‌دهد؟ دروغ است که میت از گور نمی‌ترسد. والله می‌ترسد.

به اشتراک بگذارید:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بیشترین بازنشر