پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۲۴ دی ۱۳۹۴، ۱۵:۲۲

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
قسمت نخست
در خانه دویست متری فقط یک درخت عناب وجود داشت. حوض کثیفی که رنگ آبش از کثرت رکود سبز شده بود آن جا را بصورت خانه های معمولی شهر کرمان در آورده بود. آن چیزی که زیاد مرا آزار و رنج می داد، یک سوراخ سیاه و تاریکی در گوشه این خانه بود که اسم آن جا را گذارده بودند چاه مار و مور و هر وقت پیرزن ملا عصبانی می شد می گفت ، دستت را گرفته در چاه مار و مور می اندازم! خدا می داند که از این حرف تا چه حد متوحش می شدم و به قلبم فشار می آمد.
چون اولاد منحصر به فرد و در نزد پدرم بسیار عزیز بودم از رفتن به این مکتب خانه سرباز زدم و همین که موقع رفتن به مکتب خانه می شد و فریاد و گریه زاری راه می افتاد اگر پدرم در خانه بود در نرفتن موفق می شدم و او نمی گذارد گریه کنم و آن قدر دل رحم و مهربان بود که چون چشمش به اشک های من می افتاد او هم می گریست و مرا در پناه خود می گرفت و اما اگر او نبود مادرم مرا به دوش می کشید و آنچه دست و پا و لنگ و لگد می زدم به خرجش نمی رفت و به اجبار به مکتب خانه ای که اگر ده سال هم به آنجا می رفتم چیزی یاد نمی گرفتم می برد. به تدریج یک وسیله خوبی برای فرار پیدا کردم و آن این بود هنگامی که مادرم با زور و اصرار مرا به دوش کشیده به سوی مکتب خانه می برد کلاهم را از سر برداشته ده پانزده متر به آن طرف کوچه پرتاب می کردم و کارش را مشکل می کردم زیرا اگر اعتنا نمی کرد و کلاه را می گذارد که دلش نمی آمد ناچار می شد مرا به زمین گذارده عقب کلاه برود آن وقت من هم پا به فرار می گذاردم.
کار مکتب رفتن من روز به روز مشکل می شد و پدرم که مرد بسیار عاقل و دانایی بود دانست با اصرار و فشار کاری از پیش نمی رود و صلاح مرا بر این دانست که آزاد باشم. با آن که چهار پنج سال بیشتر نداشتم تمام کوچه و بازار و مساجد معروف شهر را می شناختم و همه جا را با بچه های دیگر که آن ها هم از مکتب خانه گریخته بودند ، پرسه می زدیم. یکی دو ساعت بعد از ظهر گرسنه و تشنه با لب های داغ بسته و صورت برافروخته به خانه می آمدم. معمولاً الاغ سواری را بسیار دوست داشتم. آن وقت برای آن که الاغ خالی پیدا کنم و سوار شوم، همه روزه اول وقت در روی میدان گنجعلی خان که دهاتیان و کوه بادامویی ها بارهای بته و درمون را برای فروش به شهر می آوردند و الاغ ها را در سر آخورها بسته و آن چهارپایان مشغول کاه خوردن بودند حاضر شده ، همین که بار بته ای را کسی به چند قرآن می خرید من فوراً به جلو آمده و می گفتم: حاضرم این بار بته را برده ، ریسمان ها و الاغ را پس بیاورم.
فروشنده و صاحب الاغ هم از خدا می خواستند که کسی مجانی این کار را انجام دهد و من با بارهای بته و الاغ ها و خریدار به سوی خانه ای که بایستی بارها در آنجا خالی شود ، روان می شدم. با سرعت بارهای بته را خالی کرده و به اتفاق سایر رفقا و هم بازی ها سوار الاغ ها شده به جانب میدان گنجعلی خان مراجعت می کردم. هر چه بخواهم درجه سرور و خوشحالی خود را از این کار شرح دهم کم نوشته ام و مضحک تر از همه این که یک نفر ما شمر و یک نفر ما ابن زیاد و یک نفر امام حسین می شدیم و با سر و صدا و هیاهو در کوچه های تنگ و باریک مدتی به کار تعزیه مشغول می گشتیم و صاحبان الاغ های بارکش و بته فروش را در انتظار می گذاردیم.
چندین سال بدین نحو وقت عزیز صرف می شد پدرم متحیر بود چه کند زیرا به قسمی از مکتب خانه سر خورده بودم که همین که اسمش را می شنیدم ، می خواستم ترک خانه و پدر و مادر را بنمایم…

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *