پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | دل مجنون

در سوگ «شیده لالمی»

دل مجنون

زهرا مشتاق، روزنامه‌نگار





۳۰ دی ۱۳۹۹، ۰:۲۴

اسم همسایه کنار‌ی‌‌ات حسن است و یکی آن طرف‌تر ثریا. بچه‌ها برایت یک عالمه گل آورده‌اند. نرگس و مریم و رز. و شمع‌هایی که در وزش باد مدام خاموش می‌شود و کسانی باز روشنش می‌کنند. آغوش‌ها باز و بسته می‌شود. چشم‌ها خشک و تر. اگر دست من بود نمی‌گذاشتم هیچ نوایی جز موسیقی باشد. اینجا هر صدایی مزاحم است. نمی‌خواهم حتی از تکان خوردن شانه چپ و راست بشنوم. می‌خواهم میان قبرهای گشوده و چشم به راه، زیر آفتاب در سکوت بنشینم و به نقطه‌ای خیره شوم. دلم می‌خواهد یک دل سیر «ام کلثوم» بشنوم. ای دل مجنون و غمگین چو پاییزم. به قدر تمام این یک سال سیاه همدیگر را در آغوش گرفتیم. فریده، ترانه، نرگس، سعیده، مریم. آغوش‌های نرم مرا به خواب می‌برد. ما دوست‌های بی‌کلمه‌ایم. دوست‌های سکوت. با چشم‌هایمان مورس می‌فرستیم. دل سعیده نرم است. موهای کوتاه سفید شده‌اش بوی خوب می‌دهد. سرم را می‌گذارم توی دلش و می‌خوابم.
بالای سر شیده مردی در حال خاک شدن است. ترمه آبی رنگ را کنار می‌زنند و کفن سفید پیدا می‌شود. بند بلند از پاهایش باز می‌کنند. مرد جوانی که به نظر افغانستانی می‌رسد، مرده پیر را در آغوش می‌کشد. بدن تازه شست‌وشو داده هنوز نرم و نمناک است و به آسانی از روی برانکارد می‌لغزد و در بدن مرد رها می‌شود. دخترها جیغ می‌کشند و صدایشان در ارتعاش بلندگوهای مزاحم ‌گم‌ می‌شود. نمی‌دانم چرا این‌جا، درست همین حالا کسی نیست که تنبور و تار بنوازد. آدم این‌جا در این صداهای مزاحم احساس غربت می‌کند. شیده هم باید دلش موسیقی بخواهد. بعد از چند روز سختی که داشته. فرزانه جایی نوشته هفته قبل درست ورودی آرایشگاه او را دیده. راجع به چیزهای زنانه حرف زده‌اند. مثل رنگ لاکی که شیده می‌خواسته به ناخن‌هایش بزند. شیده باید بعد از بیرون آمدن حسابی زیباتر شده باشد. شاید حتی آن شب، قشنگ‌ترین لباس خوابش را پوشیده باشد. کسی چه می‌داند شیده دقیقا در آن لحظات به چه فکر می‌کرده و مهیای چگونه سفری بوده. خوشحال بوده یا غمگین. سرشار یا خاموش. آیا به مرگ خویش اشراف داشته است. روحش ساحت مرگ را احساس کرده بوده است. هراسان و بیزار یا رها و آسوده. شیده در آستانه رفتن با کدام کلمات معنا می‌شده.
مینا زنگ می‌زند که کجایی. می‌گویم رفته‌ام. راست نمی‌گویم. نشسته‌ام میان قبرها. قبرهای باز. چند قطعه آنطرف‌تر. در سکوت. و پاهایم را آویزان کرده‌ام در گشودگی قبری عمیق که نمی‌دانم از آن که خواهد شد. قبرهایی که رو به آسمان مردگان هنوز زنده را انتظار می‌کشند.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:

،





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بیشترین بازنشر