پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | کرمان بر پشت اسب

کرمان بر پشت اسب





۱۶ بهمن ۱۳۹۵، ۲۱:۱۵

کرمان بر پشت اسب
بخش 43
سفرنامه«سراسر ایران بر پشت اسب» نوشته الا سایکس خواهر «سرپرسی سایکس» است. ترجمه این سفرنامه محمد علی مختاری اردکانی است، الا به همراه برادرش به جهانگردی پرداخت و اوقات زیادی را در ایران گذراند. یکی از مقاصد این سفر کرمان بود و صفحات قابل ملاحظه ای از این سفرنامه به کرمان گزیده ای از اختصاص یافته است. صفحه کرمون خلاصه این بخش را با عنوان «کرمان بر پشت اسب» به صورت دنباله دار به شما علاقه مندان تقدیم می کند؛
هنگام ترک اردو اولین بارانی که ماه ها تجربه نکرده بودیم، به صورت رگبار شدیدی فرو ریخت. ما از یک دشت سرسبز عبور می کردیم که با گستره های بلند گندم و جو رسیده می درخشید. با آب و درخت های بید فراوان، گله ها و رمه ها علف تازه می چریدند. ماده گاوها، موجودات کوله دار زیبایی بودند در حالی که یک رودخانه در طول دره عمیقی نزدیک امامزاده با گنبدی کوچک و زیبا می خروشید. این منطقه یکی از مناطق پرورش اسب کرمان بود. در این کوه ها کبک زیاد بود. آواز شاد آن ها در صبح زود و دیرگاه بعد از ظهر در اطراف اردوی ما طنین می انداخت. آواز قرقر خاص آن ها در هنگام تغذیه اگر کسی مزاحم می شد به سوت زیری تبدیل می شد. چند روز نزدیک گردنه بلند دلفارد که با علاقه زیاد کاویدیم، توقف کردیم. چون مارکوپولو در سفرش به کرمان از آن عبور کرده بود و برعلاقه من افزود که احساس کردم که به اغلب احتمال، ما اولین اروپایی بودیم که از ساردو از زمان آن سیاح مشهور، عبور کرده بودیم. یک روز که این جا بودیم هفت زن ایلیاتی به دیدار ما آمدند که بانوان متشخص قبیله خود بودند و پنیر و ماست برای ما هدیه آوردند. زنان زیبایی بودند با چهره های تازه و چشمان و دندان های زیبا، کفش هایشان را دم در درآوردند و یک بانوی پیر با لباس کتانی سفید که دستبندهای کهربایی و مهره ای متعددی پوشیده بود و چند انگشتر فیروزه داشت، اول وارد شد و نشست یا صحیح تر خوب در جلوی چمپاتمه زد. این زن برای چشمش دارو خواست که ملتهب بود. از این رو محلول بهداشتی به او دادم؛ اما به هیچ وجه قانع نشد و چاپلوسانه برای هر نوع و همه داروها خواهش می کرد. دامن مرا می کشید تا برادرم تسلیم شد و چند قطره کلرودین روی حب قند، به او داد تا درد دلش را آرام کند. زن های جوانتر با تعجب اعتراف کردند که در اوج سلامتی هستند و بی تعارف و تکلف راجع به جزئیات زندگی کوچ نشینی خود صحبت کردند. اکنون وقت خداحافظی با این زمین های باصفا بود. چون فرمانفرما در راه برای به دست گرفتن حکومت کرمان بود و ما نمی توانستیم وقتی وارد می شود از شهر غایب باشیم. از این رو از راه راین برگشتیم و از مسیری گذشتیم که زمانی آن ونیزی بزرگ (مارکوپولو) گذشته بود. مسیر از دره های تنگ می پیچید که در آن به خرابه های کاروانسراهای متروک برخوردیم و سرانجام به دشت بزرگ راین رسیدیم که نمایی از قلعه بزرگ می داد. بیابان کرمان را دیدیم که 900 کیلومتر از تون و طبس در شمال تا بمپور در جنوب کشیده شده است که شن های طلایی اش در آفتاب وسوسه انگیز به نظر می رسید و به گروهی از زوار از بشاگرد برخوردیم که عازم حرم شریف مشهد بودند. قلعه بزرگ که کل جمعیت را در برمی گرفت آباد بود. برج و بارودار قلعه که از خرابه های تماشایی آن درخت روییده بود شهر کوچک راین از قرار معلوم آباد بود. مردم راین هنرشیشه گری و کارد و چاقوسازی و نظایر آن داشتند.

به اشتراک بگذارید:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *