پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | آقا محمدخان قاجار و لطفعلی خان در ارگ بم

آقا محمدخان قاجار و لطفعلی خان در ارگ بم





۱۳ دی ۱۳۹۵، ۲۰:۴۱

آقا محمدخان قاجار و لطفعلی خان در ارگ بم
لطفعلی خان زمانی که از کرمان به سمت بم فرار کرد سه نفر همراه وی بودند. یکی از سه همراه لطفعلی خان، جهانگیرخان سیستانی پسر حاکم بم بود که امید بسیار و وعده یاری از طرف پدرش به او داده شده بود. جهانگیرخان در توفان شن گم شد. دو روز بعد در سحرگاه وقتی لطفعلی خان به تنهایی دروازه ارگ بم را کوفت و به درون رفت. محمدحسین خان حاکم بم سراغ پسرش را از او گرفت و شنید که جهانگیرخان به دنبال او خواهد رسید.
لطفعلی خان خسته و پریشان در تالار ارگ سر به بالین گذاشت. لیکن طالع او دیگر در فلک سعد نبود. با شیهه ناگهان غران اسبی که به اندازه شبدیز شهره تاریخ است، سراسیمه برخاست. از پنجره رفیع به درون اصطبل جهید و به پشت اسب نشست تا بگریزد. لیکن تمام بام های اطراف و درهای اصطبل پر از مردان ستیزه جو با شمشیر او را در محاصره داشتند.
حاکم به تصور دستگیری پسرش جهانگیرخان توسط آغامحمدخان، قصد گرفتاری لطفعلی خان و معاوضه او با پسرش داشت. لطفعلی درمانده، با اسب به بلندی سکوی میان اصطبل جهید. شمشیر بران نیاکان را برکشید و نبردی بی امان و کم نظیر را در تاریخ یک تنه با صدها مرد کینه جو آغاز کرد. به روایتی مشکوک تا غروب در اطراف سکوی اصطبل از کشته پشته ساخت. اما با آن دلاوری پرآوازه می توان جنگیدن او را تا صلات ظهر پذیرفت، تا وقتی که حاکم از فراز عمارت حکومتی فریاد برآورد و اسب او را نشان داد. غرّان یاور و شفیق دیرینه لطفعلی خان با آن خیزش های معروف و چرخش های جنگاورانه ناگهان بر روی پا فرود آمد. تیغی تیز، پی ستبر غران را درید و آن شمشیرزن بزرگ فروغلتید. دیگر توانی برای رزم بدون غرّان بر خود نمی دید. معصومانه و غریب دستانش را پیش آورد. این جمله معروف و به یادماندنی از اوست:«ببندید، که دستان ایران را بسته اید.» لطفعلی خان که به حاکم بم پناه برده بود، دگر بار دچار خیانت گردید. خان جوان زند در روز چهارشنبه پنجم ربیع الثانی سال ۱۲۰۹ پس از روبرو گشتن با حمله یاران حاکم بم و در حالی که تنها و بی یاور مانده بود به مبارزه ای دلیرانه برخاست و سرانجام هنگامی که بر اسبش نشست تا از مهلکه بگریزد دشمنان، بر پاهای اسب محبوب او با شمشیر زدند. حیوان به زانو ‌افتاد ولی سوارش که از سرنوشتش آگاه نبود او را هی کرد. اسب روی پای بریده‌اش ایستاد. ولی از درد تاب نیاورد و به زمین‌افتاد. دیدن صحنه قطع شدن پاهای اسب چنان در روحیه شاه جوان تأثیر سهمگینی گذاشت که دیگر در برابر دشمنان هیچ ایستادگی نشان نداد.

به اشتراک بگذارید:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بیشترین بازنشر