پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | مسوول کتاب فروشی مهدوی کرمان: بسیاری از سر اجبار کتاب می خرند

مسوول کتاب فروشی مهدوی کرمان: بسیاری از سر اجبار کتاب می خرند





۲۱ آذر ۱۳۹۵، ۰:۱۰

مسوول کتاب فروشی مهدوی کرمان:
بسیاری از سر اجبار
کتاب می خرند

سال هاست که در مسیر زندگی ام است. مسیر خانه، مسیر بازار، مسیر کار، مسیر تفریح… به هر کجا که می خواهم بروم از جلوی پیشخوان مغازه اش عبور می کنم. گاهی مشتری اش شده ام. گاهی تنها نیم نگاهی کرده ام و از کنارش گذشته ام. بارها خواسته ام با او مصاحبه کنم. اما هر بار به وقتی دیگر موکول کرده ام. چهره اش جدی است. تا کنون خنده اش را ندیده ام و همین باعث شده که با خودم بگویم:«این بار نه… باشد برای وقتی دیگر…» رفتم و با دیگران به گفت و گو نشستم. با دو نفر از هم صنفان او که هم چهره شان جدی تر بود و هم اخم هایشان در هم تنیده تر. یک بار با سعیدی گفتم و شنیدم و یک بار هم با کیمیا. هر دو از کتاب فروش های قدیمی کرمان. یکی قدیمی و دیگری قدیمی تر. با احتیاط سلام کردم و مقصودم را گفتم. گفتم که مدتی است با پیشکسوتان مشاغل مختلف گفت و گو می کنم و ماحصل گفت و گو را در صفحه کرمون روزنامه پیام ما چاپ می کنم. هیچ کدام نپرسیدند برای چه؟ اما خودم ادامه دادم برای این که جوانانی که از گذشته خبر ندارند، بدانند که در گذشته چه اتفاقاتی افتاده است.
آن روز که نزد کیمیا رفتم، با خودم گفتم:«حالا درخواست مصاحبه می کنم. شاید پیرمرد قبول کرد.» در خواست کردم و قبول کرد. با آن پیرمرد اخمو به گفت و گو نشستم. آن قدر خاطرات شیرین و طنز آلود گفت و خندید که اشک از چشمانش سرازیر شد. همنشینی با کیمیا خاطره ای شیرین و دوست داشتنی بود. هفته بعد روزنامه را برایش بردم. تشکرکرد و گفت:«دست شما درد نکنه! کاری کردین که بعد از مرگم فاتحه ای برایم بخوانند.» بعد از صد و بیست سالی گفتم و از در کتاب فروشی بیرون زدم. و هفده روز بعد پارچه ای مشکی را بر سر در کتاب فروشی اش آویختند.
سعیدی هم چهره ای اخمو دارد. اما وقتی به گفت و گو نشستیم، آن قدر زیبا صحبت کرد که پذیرفتم نمایشگاه کتاب با شیوه کنونی اش به کسب و کار کتاب فروشان و فضای کتاب خوانی آسیب وارد می کند.
حالا به دیدن کتاب فروشی آمده ام که نه به اندازه آن ها پیر است و نه به آن اندازه اخمو! اما در کارش جدی است. محکم صحبت می کند و با سرعت کارهایش را انجام می دهد. وقتی صحبت از مصاحبه می کنم، به برادر بزرگ تری حواله ام می کند که در کرمان حضور ندارد. می گوید:«او با تجربه تر است. سن و سال بالاتری دارد.» و من می گویم که پایین تر بودن سن و سال شما لزوماً به معنای پایین تر بودن تجربه شما نیست. و با سماجتی که مخصوص یک خبرنگار است، آن قدر می گویم و می گویم که خنده اش می گیرد. این اولین باری است که خنده «سید زین العابدین مهدوی» را می بینم.
همه چیز برای یک گفت و گوی دوستانه آماده است. ضبط صوتم را روشن می کنم و می خواهم که خودش را معرفی کند. می گوید:«من دو تا اسم دارم. هم اسم پدربزرگ هستم. سید زین العابدین مهدوی معروف به سید علی هستم.» و می گویم که هر دو اسم زیبا هستند.
سید زین العابدین متولد 1345 است. از ۱۰ سالگی در کنار پدرش سید علی اصغر کتاب فروخته است و سال های اوج کتاب فروشی را به یاد دارد.
می گوید:«سال های 56-57 که منتهی به انقلاب شد سال های اوج کتاب فروشی بود. آن قدر فروش کتاب بالا بود که برخی کتاب ها در عرض یک هفته تمام می شد و دوباره به چاپ می رسید. کتاب های انقلابی فروش بالایی داشت. اول از کتاب های دکتر شریعتی شروع شد و با کتاب های استاد مطهری و شهید دستغیب ادامه یافت.»
آهی می کشد و با تأسف می گوید:«شدید ترین افت کتاب فروشی را هم درهمین سال های اخیر دیده ام. الآن کسی کتاب نمی خرد، مگر این که مجبور باشند. آن هم کتاب درسی و کمک درسی!»
دلیل این رکود را می پرسم. می گوید:«کتاب گران است. دولت باید به قضیه کتاب وارد شود. وقتی من بچه بودم یک کتاب 12ریال یا15ریال قیمت داشت. مشتری می آمد و یک سری کتاب را یک جا برمی داشت. سال های بعد گران تر شد، یک رمان را صد تومان می فروختیم. گران گران که شد هزار تومان. الان رمان زیر 15هزار تومان پیدا نمی کنید.»
مهدوی مثل بسیاری از کسانی که دنیای بدون موبایل و با موبایل را تجربه کرده اند، تقصیر را به گردن شبکه های مجازی و مانیتورهای موبایل می اندازد و می گوید:«گوشی های موبایل میزان مطالعه را پایین آورده اند. مردم حاضرند یک ساعت با موبایل خود ور بروند؛ اما ده دقیقه کتاب نخوانند. می گویند ما هر چه نیاز داشته باشیم از طریق اینترنت و شبکه های اجتماعی پیدا می کنیم. اما به نظر من موبایل هرگز نمی تواند کار کتاب و مطالعه را انجام دهد.»
همان طور که از رونق بازار کتاب در کودکی اش می گوید، نگاهی به قفسه های مغازه اش می اندازم و با سال هایی مقایسه می کنم که از مهدوی کتاب می خریده ام. قفسه های کتاب خیلی عقب نشینی کرده اند. نوشت افزارهای فانتزی به حریمشان تجاوز کرده اند. به گونه ای که اگر کسی از بیرون مغازه نگاه کند، مسلماً خواهد گفت که این مغازه لوازم التحریری است. چرا که هیچ تصویری از کتاب در شبکیه چشم رهگذر نقش نمی بندد. اما تأسف من زمانی زیادتر می شود که مهدوی می گوید:«یک زمانی دور میدان مشتاق پنج کتاب فروشی بود؛ اما الآن همین یکی مانده است.»
وقتی که می گوید:«یک زمانی!» بی اختیار به یاد قدیم قدیم ها می افتم. قدیم قدیم هایی که هیچ وقت ندیده ام. از پدر و پدر بزرگش می پرسم. می گوید:«پدربزرگم سید زین العابدین مهدوی، مدرس حوزه علمیه بود که در سال 1344 به رحمت خدا رفته است. پدرم سید علی اصغر مهدوی مؤسس کتاب فروشی و چاپخانه مهدوی است. ابتدا مغازه در خیابان شاپور(شریعتی) بود و از سال 1345 به مکان کنونی آمد. پدرم تا سال 83 تا آخرین لحظات عمر در کتاب فروشی و چاپخانه مشغول کار بود. مورد اعتماد مردم بود و تعبیر خواب می کرد.»
می پرسم از تعابیر خواب پدر خاطره ای دارید؟ پاسخ می دهد:«نه! جلسات تعبیر خواب پدرم خصوصی بود. وقتی کسی خوابی برای او تعریف می کرد، فرد دیگری را به حضور نمی پذیرفت و می گفت این ها دارند راز دل خود را با من در میان می گذارند و هرگز در مورد تعبیر خواب با ما حرف نمی زد.»
گفت و گوی من با مهدوی رو به پایان است. می خواهم سوالی هم به مزاح پرسیده باشم. همان قضیه اخمو بودن کتاب فروش های سنتی کرمان را یاد آور می شوم. می خندد و می گوید:«شاید عادت و باوری باشد مبنی بر این که به بعضی مشتری ها نباید زیادی رو داد.»
ابروهایش را بالا می اندازد. چین های پیشانی اش طبقه بندی می شوند. تأکید می کند:«البته بعضی مشتری ها!» و خاطره ای جالب تعریف می کند:« سال ها قبل جوانی برای خرید کتاب درسی نزد من آمد. یک کتاب خرید. دو روز بعد آمد و کتاب را پس داد و گفت من این کتاب را اشتباهی برده ام. اگر ممکن است تعویض کنید و کتاب هندسه به من بدهید. کتاب را برایش تعویض کردم. رفت و یکی دو روز بعد آمد و باز هم کتاب را عوض کرد و کتاب دیگری برد. برای دفعه سوم که می خواست کتاب را عوض کند، برنامه امتحانی را که وسط کتاب قبلی جاگذاشته بود، نشانش دادم و گفتم شما فردا امتحان عربی دارید؟ آن جوان کتاب ها را می برد. می خواند و امتحان می داد و تعویض می کرد. در واقع از حسن خلق من سوء استفاده می کرد.»
مصاحبه تمام شد و من همچنان به قفسه هایی نگاه می کردم که سال ها پیش خانه کتاب بود و اکنون نشیمنگاه نوشت افزارهای فانتزی!

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *