سایت خبری پیام ما آنلاین | شهید مهدی طیاری

شهید مهدی طیاری





۴ مهر ۱۳۹۵، ۰:۵۷

شهید مهدی طیاری
شهید طیاری؛ دوران کودکی را در روستا گذراند و دبستان را در عنبرآباد طی کرد و سپس به هنرستان کشاورزی جیرفت رفت.
در روزهای هنرستان شکل گیری شخصیت مذهبی و سیاسی مهدی کامل شد و همین آغاز مبارزه جدی با ظلم و فقری شد که همواره در کنار آن زندگی کرده بود.
زمستان سال 57 که کنگره کاخ های سلطنتی فرو ریخت آغاز زندگی تازه ای برای این جوان پر شور بود. با شروع جنگ پای مهدی به خاک جبهه ها باز شد. ماند و جنگید. مجروح شد؛ اما از پا نیفتاد. در عملیات بیت المقدس 7 که فرمانده گردان دلاور 419 بود، به شهادت رسید.
پیوند آسمانی
یک‌باره از خواب پریدم. دستانم می‌لرزید؛ خود را در صحرای بی‌انتهایی دیده بودم. دستی از میان ابرهای سپید به طرف پایین آمد. آن دست، گل ارغوانی زیبایی به طرفم گرفت. تا آن زمان خوش رنگ‌تر از آن گل ندیده بودم. ناگهان بادی وزیدن گرفت و گل‌برگ‌های گل را دانه‌دانه جدا کرد و جلوی پایم ریخت. فردای آن شب حاج مهدی به خواستگاری‌ام آمد و ما در یکی از روزهای آبان ماه سال 1360 در زیر بارش تند باران با هم پیمان بستیم تا همراه و همسری وفادار برای یکدیگر بمانیم. بعد از مراسم، من به اندیمشک رفتم تا در بیمارستان صحرایی، امدادگر باشم و او به خط مقدم رفت.
چشم انتظاری
مهدی تا سال 62 فرمانده‌ عملیات سپاه جیرفت بود و تا نیمه شب خانه نمی‌آمد و من چشم انتظار می‌نشستم تا صدای ماشین سپاه به گوشم می‌‌رسید. یک شب که خانه بود، صدایش کردم و گفتم: بلند شو، آمدند دنبالت. گفت:«تو از کجا می‌دانی؟» گفتم: من این قدر گوش به این در چسباند‌ه‌ام که هر ماشینی عبور کند از صدایش می‌فهمم، ماشین سپاه است یا نه. از آن روز به بعد هر وقت می‌خواست مأموریت برود، مرا به خانه‌ مادرم می‌برد.
دو رکعت عشق
شب‌هایی که عازم عملیات بود، اصلاً به من و فرزندش نگاه نمی‌کرد. می‌ترسید اسیر دنیا شود و من هر بار از او می‌خواستم در وصیت‌نامه‌اش بنوسید به من اجازه دهند بالای سر جنازه‌اش دو رکعت نماز بخوانم. این جمله را که می‌شنید، می‌خندید و می‌گفت: «مواظب باش آن لحظه خودت را نکشی دو رکعت نماز پیشکش.» اما خدا یاری کرد و من آن دو رکعت نماز را خواندم.
بیت المال
بچه ها را جمع کرده بودند تا از بین شان چند نفر را برای شناسایی منطقه انتخاب کنند. از موانع زیاد دشمن و میدان های مین گفتند که سرتاسر منطقه را پوشانده است. می گفتند این راه برگشتی ندارد و … هنوز حرف های فرمانده تمام نشده بود که مهدی از توی جمع بلند شد، داوطلب شد برای شناسایی. گفتم: ماشینم بنزین تموم کرده، یک لیتر بنزین بهم بده تا به پمپ بنزین برسم، گفت: چند لحظه صبر کن می رم از پمپ بنزین می گیرم، چند دقیقه بعد که برگشت، پانزده لیتر بنزین با خودش آورده بود. توی ماشین نشسته بودم که چشمم به آمپر بنزین افتاد. باکش پر بود. گفتم: ازت دل خور شدم. باک ماشینت پر بود. اون وقت به من بنزین ندادی و رفتی از پمپ بنزین گرفتی. خندید و گفت: بنزین ماشین من مال بیت المال مسلمین بود. اگه یه ذره از اونو به تو می دادم نه تو خیر می دیدی، نه من.
من هم مثل بقیه
عملیات تازه تمام شده بود. سوار یک ماشین شدم و راه افتادم به طرف قرارگاه. بین راه دیدمش که داشت پیاده به طرف قرارگاه می رفت. به راننده گفتم کنارش نگه دارد و با اصرار ازش خواستم که به جای من سوار ماشین شود، ولی من را قسم داد که سوار ماشین شوم و به قرارگاه بروم.
گفتم خوب شما چه کار می کنید؟ چطوری می آیید قرارگاه؟ اشاره کرد به چند نفر از بچه ها که داشتند جلوتر حرکت می کردند و گفت: بعضی از نیروها پیاده می رن قرارگاه. منم مثل اونا. (دقیانوس)

به اشتراک بگذارید:





پیشنهاد سردبیر

مسافران قطار مرگ

مسافران قطار مرگ

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *