پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | خاطراتی از شهید محمود اخلاقی

خاطراتی از شهید محمود اخلاقی





۳ مهر ۱۳۹۵، ۱۳:۳۰

خاطراتی از شهید محمود اخلاقی
یکی از بچه ها که از همه قوی تر بود، با همه کشتی می گرفت و وقتی حریف هایش را شکست می داد، کلی به زور بازویش می بالید. یک روز محمود به او پیشنهاد داد که با هم کشتی بگیرند.
من همین الآن یک نفر که دو برابر تو بود رو زدم زمین.
– اشکال نداره، من هم می خورم زمین.
چند لحظه بعد، جلوی چشم همه بچه های دبیرستان نظام، محمود پشت پهلوان یکه تاز را به خاک رساند و او را شکست داد.
بعد هم زیر بغلش را گرفت و از زمین بلندش کرد. سرش را کنار گوشش برد و گفت: نخواستم کشتی گرفتن رو یادت بدهم، می خواستم بگم:
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتاده ای گرفتی مردی
* بیرون دبیرستان همدیگر را دیدند. محمود گفت: برای این که بچه ها مسخره ات نکنند، یک بار دیگه جلوی بچه ها کشتی می گیریم. این دفعه تو منو زمین بزن.
مجسمه را سوزاند
وقتی گفتم عکاسی بلدم، گفت هر طور شده باید عکس امام رو چاپ کنیم.
از صبح که موضوع را بهش گفتم، موتور یکی از دوستانش را گرفت و با هم راه افتادیم توی شهر. همه وسایل مورد نیاز را فراهم کردیم و نزدیک غروب چاپ خانه مان راه افتاد.
آن شب تا عکس امام را چاپ نکردیم، نه خودش آرام گرفت و نه گذاشت ما برای لحظه ای بی کار بنشینیم.
چند شب برنامه ریزی کردیم تا توانستیم مجسمه شاه را از بزرگ ترین میدان شهر پائین بکشیم. چند ساعت بعد از این که مجسمه را شکستیم، یک نفر را گوشه خیابان دیدم که ظرف بنزینی در دست داشت. توی تاریکی شب، یک راست رفت سراغ باقی مانده مجسمه شاه، بنزین را رویش ریخت و آن را وسط میدان به آتش کشید.
آن قدر صبر کردم تا بتوانم چهره اش را ببینم؛ محمود بود. گفت: انداختن مجسمه کفایت نمی کنه، باید آثار بیشتری از منهدم کردن مجسمه به جا بمونه تا مردم اون رو ببین.
راضی به آزار بستگان مجرمان نیستیم
بعد از انقلاب قرار شد دادگاه انقلاب را در خانه مسئول ساواک دایر کنند. محمود با این کار به شدت مخالفت کرد و گفت: فاصله اون جا تا مرکز شهر زیاده و وسیله حمل و نقل برای رفت و آمد بستگان مجرمین وجود نداره؛ این طوری بستگان مجرمین دچار مشکل می شن.
باید کسی که مرتکب جرم شده است رو مجازات کنین، اقوام و بستگان او که تقصیر ندارند. ما حاضر نیستیم کوچکترین ضربه ای به نزدیکان مجرم بخورد و به آن ها ظلم شود.
زندان بان مهربان
چند نفر از کسانی که در آتش سوزی مسجد جامع نقش داشتند را دستگیر کردند و محمود زندانبان آن ها شد.
یک روز با عجله آمد توی بازداشتگاه و رو به یکی از زندانی ها گفت: بلند شو بیا، کارت دارم.
– چه کار داری؟
– اون افسر شهربانی که به جرم قتل بازداشت شده، داره وصیت نامه می نویسه؛ می خواد خودکشی کنه.
خوب به من و تو چه ربطی داره؟
– یک آدم می خواد خودش رو بکشه، اونوقت من بنشینم و تماشاچی باشم.
وقتی زندانی از خودکشی منصرف شد، محمود آن قدر خوشحال شد که اشک توی چشم هایش پیچیده بود.
رفت پیش یکی از زندانی ها که نگهبانش بود و گفت: یک کمی پول داری بهم قرض بدی؟
– چه قدر می خواهی؟
: فقط ۱۰ تومن می خوام. پدرم هر سه روز ، ده تومن بهم می ده و من اون رو به دو خانواده نیازمند می رسونم. الآن چهار پنج روزه که من این جا هستم و پدرم رو ندیدم. اون خانواده ها هم هیچ پولی ندارن.

به اشتراک بگذارید:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *