سایت خبری پیام ما آنلاین | همچنان سرگردان قطع بیمه آقای استاندار شما به داد قالی بافان برسید

همچنان سرگردان قطع بیمه آقای استاندار شما به داد قالی بافان برسید





۲۹ شهریور ۱۳۹۵، ۲:۵۵

همچنان سرگردان قطع بیمه
آقای استاندار شما به داد قالی بافان برسید

علیجان غضنفری

یک قالی باف راوری- مرکز بافت زیباترین قالی ها جهان- که بعد از پرداخت 15 سال حق بیمه قالی بافی، به علت داشتن جواز کسب شغلی دیگر(خواربارفروشی)، دو ماه مانده به 60 سالگی بیمه اش را قطعه کرده اند و بلاتکلیف است می گوید:«در راور- اواسط دوران پهلوی دوم- پدرم متعمد محل بود. وی هر گاه خواسته ای در رابطه با حقوق مردم داشت و از راه های معمول به نتیجه نمی رسید، دست به اقدامات غیرمعمول می زد و اغلب هم نتیجه می گرفت. مثلا زمانی که اولین بانک در راور تاسیس شد و شروع به وام دادن به مردم نمود، عده ای از خوانین که سرنخ مشکلات مردم در دست آن ها بود و نمی خواستند با این وام ها نفوذشان از بین برود شکایت رئیس بانک را کردند که خلاف می کند! رئیس بانک که از احترام پدرم در میان مردم آگاهی داشت دست به دامن وی شد! پدرم به او گفته بود تو به کار خودت ادامه بده و نگران نباش. آن گاه از قول خودش و چند نفر دیگر، شکایتی علیه رئیس بانک فرستاده بود کرمان که، ما از این آقا 100 هزار تومان وام خواسته ایم. جواب سر بالا داده، در حالی که به دیگران دارد مرتب وام می دهد! در آن دوران بیشترین مبلغ وام از دو هزار تومان تجاوز نمی کرد. خلاصه بازرس از کرمان می آید. آن ها را می خواهند. از بابا می پرسند: تو این همه وام را برای چه می خواهی؟!
– می خواهم خرج زندگیم کنم!
– با این وام را به چه ضمانت می کنی؟!
– من چیزی ندارم که ضمانت کنم؟!
– شما اصلاً می فهمید 100 هزار تومان چند صفر دارد؟
– آقا وام نمی دین، د یگه مسخره نکنید.
– و قضیه به نفع رئیس بانک خاتمه پیدا می کند.
در آن سال ها راور تا کلاس ششم ابتدایی بیشتر نداشت و بچه ها به علت نبود دبیرستان ترک تحصیل می کردند. دو سه سالی بود، شهریور که می شد، بابا عده ای را با خودش برمی داشت و می آورد کرمان، دفتر مدیرکل آموزش و پرورش، نامه می دادند، درخواست می کردند، بست می نشستند، اعتراض و التماس می کردند و آخر کار، دست از پا درازتر، برمی گشتند. وقتی دید راه های معمول نتیجه نمی دهد، رفت سراغ همان شگردهای مخصوص و منحصربه فرد خودش-
نامه ای نوشت به مدیرکل آموزش و پرورش استان خراسان! که ما مردم راور، تاکنون از این دولت هیچ چیز عایدمان نشده، جز این که خواسته ایم یک کلاس هفتم برایمان راه بیندازند. اما مرکز استان مخالفت می کند. از سرناچاری دست به دامان شما شده ایم و خواهشمندیم شما به ما کمک کرده و یک کلاس هفتم به ما بدهید تا جوانان ما بر اثر ترک تحصیل عاطل و باطل نشوند. به حرمت امام رضا(ع) شما این کار بکنید! با احترام اهالی راور!
چند نفری هم زیر آن را امضا کرده بودند.
یک روز از دادگستری کرمان احضاریه ای به دست آن ها می رسد که بابا و یک نفر دیگر خود را به دادگاه معرفی کنند! نفر دوم عادت داشت هر وقت اعصابش به هم می ریخت. زبان خود را می داد سمت چپ دهان و هی چانه اش را به هم می زد. انگار که دارد چیزی می خورد. به پدرم می گوید: حالا دیدی چه کاری دستمان دادی. می برندمان سازمان امنیت. زندانی مان می کنند. شکنجه مان می کنند. به خاطرم مردم. روزگارمان را به هم ریختی. حالا چه کنیم.
پدرم دلداریش می دهد که نترس. از این خبرها نیست. تو بذارش به عهده من!
رئیس دادگاه می توپد به آن ها که شما هیچ می دانید چه کرده اید؟ به خاطر یک دستمال قیصریه ای را به هم ریخته اید. با این کارتان دیگر آبرویی برای استان کرمان باقی نگذاشته اید. الان می دهم بازداشتتان کنند. هر کدام باید 2 سال بروید زندان تا دیگر به مقامات استان را به مسخره نگیرید…!
هنوز جمله رئیس دادگاه کامل نشده، پدرم چهار دست و پا راه می افتد طرف میز قاضی:
«ای خدا پدر و مادرتان را بیامرزد. شما کار درستی می کنید. اصلاً اجازه دهید، من پایتان را ببوسم. همین الان دستور بفرمایید ما را ببرند. زندان تا بیش از این جلوی بچه هامان خجالت نکشیم. والله دیگر روی رفتن و نگاه کردن به چشم های فرزندان منتظرمان را نداریم. یا الله خواهش می کنیم ما را ببرید زندان!»
رئیس دادگاه تلفن می زند به مدیرکل آموزش و پرورش:«بابا اینا دیگه کی هستن، یه نفرنشون ساکت نشسته و زل زده به من و مرتب داره یه چیزی می خوره، این یکی ام دست بردار نیست، هر چی تهدیدش کردم پاهای منو گرفته و ول نمی کنه و هی تکرار می کنه یا زندان یا مدرسه!»
پدرم می گفت:«خلاصه یک ناهار مفصل هم مهمان دادند و روز بعد با دستور افتتاح کلاس هفتم- اول دبیرستان- برگشتیم راور!»
انگار ما هم باید دست به دامان جای دیگر بشویم. در این استان هیچ مسئولی جواب ما را نمی دهد. هر یک از ما سال ها حق بیمه قالیبافی به حساب ریخته ایم. اول بیمه اعلام کرد که شما قالیباف نیستید و ما فقط قالیبافان را بیمه می کنیم. خوب شاید عده ای هم واقعاً این کاره نبودند و حذف شدند.
اما بازرسان بیمه و بازرگانی آمدند. کارگاه های ما را دیدند. حالا ایراد گرفته اند که شما جواز مشاغل دیگر دارید. هر چه می گوییم، پدرجان ما فقط همین یک بیمه را داریم، کارگاه هم داریم، چند شغله بودن را هم خود دولت از سال ها پیش مجاز کرده، وانگهی چرا حالا که همه درها به روی ما بسته شده و عمرمان به آخر رسیده، این ادعا را می کنید؟ اما مسئول بیمه کرمان جوان است، هرگز ترک دست های کوچکش لای نخ های قالی گیر نکرده و درد ما را درک نمی کند.
لابد ما هم باید به جایی مراجعه کنیم که این دردها را کشیده باشند. می گویند هنر قالی بافی را نخستین بار تبریزی ها در کرمان رواج دادند. اما رنگ های منحصر به فرد قالی، این استان را به چشم و چراغ قالی کشور تبدیل کرد.
حالا هم لابد ما باید به بیمه تامین اجتماعی آذری ها متوسل شویم و التماس کنیم که مسئولین ما و بیمه تامین اجتماعی کرمان، بعد از مکیده شدن شیره جانمان ما را همچون تفاله ای به بیرون پرت کرده اند، شما که سختی کار قالی بافی را درک کرده و می دانید به داد ما برسید.
آیا شایسته است کرمان «شهر سلطان قالی» و «امپراطوری فرش جهان» قالی بافانش پس از یک عمر بافتن، امروز در پیری و از کارافتادگی، حقوق خودشان را به خودشان ندهند؟ حداقل به اندازه زمان های قدیم درد مردم را داشته باشید و ادراک کنید، امروز که به فضل خدا استاندارمان یک کرمانی است و از رنج تاریخی قالی بافان کرمان آگاهی دارد برای قالی بافان کاری انجام بدهد.

به اشتراک بگذارید:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *