پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | یادبود

یادبود





۲۸ شهریور ۱۳۹۵، ۰:۲۷

سردار شهید
علی محمدی پور
در خرداد ماه ۱۳۳۸ در روستای « دقوق آباد» بخش نوق شهرستان رفسنجان به دنیا آمد. از وقتی که علی به دنیا آمد روزگار ما شروع کرد به بهتر شدن. تنگناها کم کم از بین می رفتند و دیگر فقر مثل گذشته به ما فشار نمی آورد. به خاطر دوری راه و مشکلات دیگر مجبور شد مدتی ترک تحصیل کند. بعدها به همراه دوستش برای ادامه تحصیل به یزد رفت. با تشدید حرکت مردم در سالهای 55 و 56 به صف مبارزان پیوست. شهرهای استان خوزستان و کرمان خاطرات زیادی از فعالیتهای سیاسی و مسلحانه علی در سال های انقلاب دارند. علی بعد از انقلاب عازم کردستان و سپس جبهه های جنگ در جنوب شد و از آن زمان تا آخر عمر همواره در جبهه بود. در سال 63 هنگام عملیات بدر، فرمانده گروهان بود. سپس جانشین فرمانده گردان شد و تا عملیات والفجر 8 در این مسئو لیت باقی ماند.
پروازی آرام و بی تکلف اما سوزناک
عملیات کربلای 5 بود. همین جور داشتیم می رفتیم، در آن ساعات آخر عمرش، مرتب می آمد پیش ما اگر تک لو رفت و اوضاع به هم ریخت همدیگر را گم نکنیم. ناگهان صدای یک خمپاره 60 آمد. همه جمع شدیم پشت سیم خاردار . حاجی گفت « تجمع نکنید، تجمع نکنید « صدایش در شلوغی گم می شد، باید از سیم خاردار عبور می کردیم. حاج علی به ما گفت « من نبشی ها را خم می کنم. بیایید از زیر سیم خادار رد شوید.» پنج نفر آمدیم سمت راست و رد شدیم. ناگهان یکی از عراقی ها را دیدیم. حاجی سلاحش را مسلح کرد تا او را بزند. تیری شلیک نشد. گیر کرده بود. ناگهان تیری آمد و به بر آمدگی پشت سر حاجی اصابت کرد. لباس های ما یک رنگ بود. برای این که حاجی را گم نکنیم دست من و علی محمدی نسب روی شانه های حاجی بود. حاجی بدون اینکه چیزی بگوید، از دست ما پایین لغزید. همان دم منوری روشن شد. دیدم از پشت سر حاجی خون می جوشد. به علی گفتم حاجی رفت. علی اشاره کرد چیزی نگویم. نمی خواستیم بچه ها این موضوع را بفهمند. حدود بیست متر حاجی را روی آب کشیدیم و به نزدیک دژ آوردیمش. کلاه غواصیم را روی صورتش کشیدم تا شناخته نشود. جلو رفتیم. وقتی افراد گذشتند و راه خلوت شد، برگشتیم پایین تا حاجی را ببینیم. دیدم با صورت گل آلود پای دژ افتاده بود. بچه ها پا می گذاشتند روی جنازه اش و رد می شدند. درست همان صحنه ای ایجاد شده بود که خودش آن را پیش بینی کرده بود.
قبل از عملیات به یکی از بچه ها گفته بود « خوش به حالت»
او پرسید بود « برای چی»
علی گفته بود « برای این که فردا شهید می شوی»
بعد هم سر نوشت چند نفر از بچه ها را پیش بینی کرده بود تا این که در مورد خودش پرسیده بودند و گفته بود « من و برادرم حسین ان شاء الله در سی متری خاک ریز دشمن شهید می شویم.»/راسخون

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





پیشنهاد سردبیر

مسافران قطار مرگ

مسافران قطار مرگ

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *