پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روایتی از فالوده فروشی زنده یاد اصغر پهلوان رفسنجان یک قرن با فالوده کرمانی

روایتی از فالوده فروشی زنده یاد اصغر پهلوان رفسنجان یک قرن با فالوده کرمانی





۲۲ شهریور ۱۳۹۵، ۲۱:۳۵

روایتی از فالوده فروشی زنده یاد اصغر پهلوان رفسنجان
یک قرن با فالوده کرمانی

برخی موضوع ها در یک شهر جزو نوستالوژی مشترک مردم آن شهر می شوند. مثلا یک بنای تاریخی، یک انسان هنرمند، یک مسجد قدیمی و یک مغازه… یک مغازه، حال هر شغلی که در آن دایر باشد. حالا اگر این مغازه محلی باشد که حد اقل یک بار گذار یک شهروند به آن افتاده باشد این احساس مشترک گسترده تر می شود. حال فرض کنید که آن مغازه محل تفریح شهروندان باشد و شهروندان احساسات مثبت خود را خرج یکدیگر بکنند. نو عروس و نو دامادی که برای گذران یک بعد از ظهر تابستانی به این مغازه قدم گذاشته باشند. دو همکلاسی، دو دوست… مغازه ای که در نزدیکی بازار قدیم رفسنجان قرار دارد یکی از آن مغازه هاست. فالوده فروشی اصغر پهلوان را می گویم. این فالوده فروشی دیگر به یک نوستالوژی مشترک تبدیل شده است. آن هم نه برای یک سال و پنج سال و ده سال، بلکه برای یک قرن، برای 4 نسل رفسنجانی!
خیلی وقت است که در حاشیه بازار قدیم رفسنجان در فصل های تابستان، دل و جگر شهروندان رفسنجانی را خنک می کند. آن قدر معروف هست که وقتی برای تهیه گزارش به مغازه پا گذاشتم، خانمی که برای خریدن حلوا آمده بود، به صاحب مغازه بگوید من از زرند به این جا آمده ام که فقط حلوا بخرم و بروم!
حمید رجب زاده؛ پشت یک میز ایستاده و قاشقی به دست دارد که دائم در یک پاتیل بزرگ فرو می رود و در کاسه ها خالی می شود. کاسه پشت کاسه فالوده است که در دست مشتریان قرار می گیرد. خواهرزاده اش هم به او کمک می دهد. از رجب زاده درباره فالوده فروشی شان که می دانم قدیمی است- می پرسم. می گوید که پدر و پدربزرگم در این شهر فالوده ای داشته اند. شاید صد سال باشد. اول زیر بازار مغازه داشته اند و بعداً جا به جا شده اند.
رجب زاده در ادامه می گوید که پدرم به پهلوان معروف بوده است. پدرم پهلوان ادب، معرفت، مهمان نوازی و احترام بوده است. وی درباره شهرت پدرش به پهلوان می گوید که پدرم باستانی کار بوده و در زورخانه ای واقع در خیابان خواجو ورزش می کرده است.
رجب زاده بیش از این نمی تواند صحبت کند و عیب بیش تر ما جوانان همین است که به خاطر کمی سن و دغدغه فراوان حتی از خاطرات و گذشته خودمان جا مانده ایم. به همین دلیل نشانی پیرمردی را می دهد که بقیه مصاحبه ام را با او انجام دهم. نشانی بسیار سر راست است. پیرمرد دم در فالوده فروشی روی یک صندلی نشسته است. به سراغش می روم. بسیار خوش رو و خوش بیان است. سید عباس موسوی نام دارد. متولد سال 1305 است و نودمین بهار زندگی اش را پشت سر می گذارد. با او وارد صحبت می شوم؛
قدمت فالوده فروشی
از وقتی که یادم می آید، این فالوده فروشی در بازار بوده است. من بچه بودم که مرحوم«کربلایی عباس رجب زاده» زیر بازار فالوده می فروخت. قدمت این فالوده فروشی از سن من بیش تر است. پس از ایشان هم پسرش اصغر رجب زاده معروف به «اصغر پهلوان» اداره فالوده فروشی را بر عهده گرفت. اصغر پهلوان تابستان ها فالوده و زمستان ها هم حلوا می فروخت.
احترام به پهلوانان
اصغر پهلوان، ورزشکار بود. کشتی می گرفت. غیر از او پهلوانان دیگری از جمله «آمیرزا حسین پهلوان» بود. او در همین رفسنجان مسگری داشت. پهلوانان دیگری هم بودند که اسم شان یادم نیست. کشتی گرفتن، آداب خاصی داشت. هر کسی نمی توانست کشتی بگیرد. پهلوانی هم که در کشتی پیروز می شد، حلقه گل به گردنش می انداختند و این جایزه شان بود. پهلوانان احترام خاصی داشتند. اصغر پهلوان تا زنده بود مورد احترام مردم بود.
پنجاه سال نوحه خوانی
اصغر پهلوان، پنجاه سال نوحه خوان تکیه های رفسنجان از جمله تکیه فردوس بود. در یک سفر مشهد، همسفر اصغر پهلوان بودم. از طرف حرم امام رضا (ع) به او عبا دادند. وصیت کرد که عبا را همراه او خاک کنند. اهل کار خیر بود. اگر برای کسی مشکلی پیش می آمد، تا جایی که می توانست همکاری می کرد تا آن مشکل رفع شود. هر کاری که از دستش بر می آمد انجام می داد.
یکی از نوحه هایی که در ایام عزاداری می خواند در ذهنم مانده است؛
ماهی که به هر کلبه تاریک بتابد حسین است/شاهی که به سائل نکند ناز حسین است/ از مردم دنیا مطلب حاجت خود را /در خواست از او کن که سبب ساز حسین است/ فطرس که پر و بالش سبب قهر خدا سوخت/ آن کس که دهد بال و پرش باز حسین است/ آن عاشق فرزانه و معشوق دو عالم/ بر عرش و ملک غلغله انداز حسین است/ درراه قران و یاری دین محمد/ سرباز فداکار و سر افراز حسین است/ گر خلق تو را از در و دربار براند/آن کس که پناهت بدهد باز حسین است
نفوذ کلام خالصانه
زبان اصغر پهلوان به خیر بود. روزی یک نفر برای چندمین بار قصد مسافرت به مکه را داشت. برای خداحافظی نزد اصغر آقا آمد. اصغر پهلوان به او گفت خوشا به سعادتت! اما آیا وقتی که پایت را در پله هواپیما می گذاری و می خواهی به مکه سفر کنی، با خودت فکر می کنی که فلان قوم و خویش من که دختر و پسر در سن ازدواج دارد و از نظر مالی هم وضع خوبی ندارد، چه طور برای این ها آستین بالا بزند؟ آیا پسرش پول عروسی دارد؟ دخترش جهیزیه دارد؟
آن فرد بعد از دو سال نزد اصغر پهلوان می آید و شروع به بوسیدن او می کند. وقتی که اصغر آقا از او می پرسد که چرا من را می بوسی؟ من که از زیارت نیامده ام! جواب می دهد آن روز که تو من را نصیحت کردی، بر من اثر گذاشت. از آن روز تا حالا چند دختر و پسر را برای ازدواج کمک کرده ام.
آدمی که خالصانه حرف بزند و خالصانه کار بکند، کلامش چنین نفوذی دارد.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *