پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۱۴ مرداد ۱۳۹۵، ۱:۵۶

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش صد و یازده
[فردی به نام پیرگل از دنیایی مادی و معنوی سخن می گوید … ]
همین که کسی مرد روحش جزو فضا می شود و همان طور که اگر چراغی را خاموش بنمایند نور آن در ظلمت ناپدید می گردد. روح هم جزو فضای لایتناهی می شود و وقتی که می خواست از فضا تعریف نماید می گفت همه چیز محدود است به جز فضا که نامحدود می باشد. برای فضا مدت و زمانی قائل نبود و میلیون ها سال را از به هم خوردن بال پشه ای کمتر مقیاس می گرفت و در آخر صحبت ها می گفت در شان و در مقام عظمت انسان همین بس که چون بمیرد و روحش به فضای نامحدود ملحق می گردد. پس از استراحت و آرامش بسیار که میلیون ها سال بر آن خواهد گذشت و به تدریج اجسام و اجزا و اجرامی که اسباب خلقت هر مخلوقی باید باشد فراهم گشت. مانند لوازم ماشین و دستگاهی که چون پیچ و مهرهایش به هم وصل گردد موجودی متحرک می شود و به کار می افتد و باز انسانی خلق می شود و روحی که جزو فضا می ‌باشد مجدداً به جسمی حلول می کند.
اگر فراش پست وارد نشده و نامه ای را که از کرمان فرستاده شده بود، به دستم نمی داد، بسا مدت ها از فکر پیرگل و عقاید و حرف هایش بیرون نمی رفتم. از سر تا به آخر این نامه تمام صحبت از موفقیت پیشرفت و به راه افتادن چرخ دارالایتام بود. حتی اراضی بایری را که من با کوشش و جدیت سبب شدم که هئیت دولت واگذار نماید دایر و به صورت ساختمان هایی قابل استفاده در آمده بود از مطالعه آن نامه یقین حاصل کردم کارهایی که از روی صمیمیت و ایمان دنبال شود اگر چه با زحمت انجام یابد عاقبت به نتیجه رسیده و مثمرثمر می گردد. افسوس هزار افسون حاکم غافل و نادان و آن که تا آن حد چوب لای چرخ کارهای ما گذارد دفعه ای دیگر به کرمان نیامد و یا آن قدر عمرش وفا نکرد تا لااقل ببیند و بشنود که همان اراضی بایری را که می خواست او زندان کند به چه صورتی درآمده و آن اطفال معصومی که بی پشت و پناه بودند چگونه در آن موسسه تربیت و نگهداری شدند و به جای آن که جایشان در زندانی که آن ها می خواستند برایشان بنا نمایند باشد تحصیلاتشان به این جا رسید که در او نیورسیته های(دانشگاه) فرانسه و بلژیک تحصیلات شان خاتمه یابد. اکنون برای نگارنده یک دنیا موجب تاسف و تاثر است که ناگزیر شدم تلگرافات بی اساس دستگاه عریض و طویلی را که در آن ایام بر جان و حیثیت همه ملت ایران حکومت می کرد در کتاب خاطرات خود برای عبرت آیندگان بنویسم.
خوش بختانه بیشتر اطفالی که در آن موسسه نگهداری شده اند اکنون مهندس، دکتر اقتصاد، دکتر دندانساز، یا استاد دانشگاه، نقاش، مجسمه ساز، بازرگان، حق العمل کار، بوده و هر کدام برای این جامه عضو مفیدی محسوب می شوند.
آنچه در دوم فروردین 1304 گذشت
در این فصل به طور اختصار شمه ای از اوضاع و سیاست روزانه کشور ایران نوشته می شود. این مطالب مشاهداتی است که شخصاً دیده ام.
به تدریج دولت قجرها مانند بیماری که لحظه به لحظه قوای خود را از دست داده و به مرگ نزدیک شود، به انقراض نزدیک می گردید. واضح و آشکار بود دست و پایی که محمدحسن میرزا برای جلوگیری از آن چه وقوع می یافت می زد، بی ثمر بود. او را هم مانند برادرش احمد میرزا از هرگونه مزایایی محروم می داشتند. دیگر قراولانی که همه ساعات شب و روز در جلوی درب ورودی دربار نزدیک خیابان ناصریه بایستی کشیک بدهند در سر خدمت حاضر نشدند. یعنی آن ها را نفرستادند و این دلیلی واضح بود که آن اساس سابق به هم پیچیده شده است. از اتفاقات حجره پارچه فروشی من در خیابان ناصریه وصل و دیوار به دیوار باغ گلستان بود و به واسطه هم جواری با درب ورودی دربار بیشتر اوقات شاهد آمد و رفت های آن جا بودم. ایام گذشته را که هر لحظه و ساعتی عده ای مردمان سرشناس و مهم اعم از خارجی ها و ایرانی هایی که صاحبان القاب و امرا و فرمانفرمایان بودند با آب و تاب به آن جا آمد و رفت داشتند دیده بودم و بعداً هم که همه آن جا را ترک کرده و یک نفرشان هم دیده نمی شدند می دیدم برای آن که آن درب بزرگ ورودی بدون قراول زیاد زننده نباشد یک لنگه آن را بسته و گاه گاهی که یکی دو نفر از خواجگان سیاه پوست زرخرید که در حرم خانه ایامی روزگاری داشتند یا پیش خدمت های ناتوان پیری که کسی با آن ها اهمیتی نمی داد آمد و رفت نمایند یک لنگه آن نیم باز بود دیگر از آن روحانیون و یا فرمانفرمایان و حکام و روسای عشایر کسی دیده نمی شد و راستی آن اوضاع و احوال برایم مایه عبرت بود. با تمام این احوال محمدحسن میرزا به هر اقدامی حتی بگریستن و دست به دامن شدن نزد نمایندگان مجلس همان مجلسی که پدر او آن جا را به توپ بسته و سردسته های آزادی خواهان را به قتل رسانده بود متشبث شده و با آن که آن ها هم بی میل نبودند به او کمکی نمایند اما درم قابل تقدیر و نقشی که روزگار بازی می کرد همه عاجز و معطل مانده و نقش ها بر آب و رشته ها پنبه می شد.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *