پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت/96

روزگاری که گذشت/96





۲۶ تیر ۱۳۹۵، ۲۳:۱۹

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش نود و شش
[عبدالحسین صنعتی زاده با دختری که به واسطه صدیقه خانم به او معرفی شده بود در یک مجلس دیدار کرد…]
بالاخره کاری که بایستی در ظرف یک سال یا ماه ها انجام یابد در ظرف چند ساعت سر و صورت گرفت.
مذاکراتی که در این مجلس شد بیشتر راجع به استعمال پارچه های وطنی بود و آن خانم ها اگر چه همه در حجاب بودند؛ اما در صحبت داشتن و اظهار عقیده کردن مسلط بودند گاهی نیز من در میان مذاکرات شان با لهجه کرمانی اطلاعاتی را که در خصوص پارچه های وطنی داشتم بیان می کردم و اعضای انجمن به دقت گوش می دادند و از همه حاضران بیشتر خانم (هـ .م) متوجه سخنانم بود. بالاخره وقت کمیسیون به پایان رسید و حاضران از جای خود بلند شده و چون خواستم خداحافظی کنم، خانم دولت آبادی مرا نگاهداشت و چون تنها شدیم گفت (هـ. م) با این ازدواج موافقت دارد ولی موکول به این کرده که پدر شما در کرمان با پدرش مذاکره کند.
پس از خداحافظی با یک دنیا فکر و خیال مراجعت کردم. به تدریج سراپایم را عشقی که معلوم نبود برای کیست و برای چیست فرا گرفت. فقط چیزی را که پسندیده بودم همان آهنگ صدای محبوب بود. دیگر نه او را توانسته بودم ببینم و نه از اخلاق او آگاه بودم. اگر بخواهم تمام جزئیات و عوالم درونی خود را در این عشق ورزی ندیده و نشناخته بنویسم فصل ها خواهد شد و عاقبت کارم به تدریج به این جا کشید که حواس خود را نمی فهمیدم و با آن که بازار پارچه های وطنی به واسطه قانونی که کارمندان دولت را اجباراً مکلف ساخته بود لباس های وطنی را بپوشند خوب رواج بود و هر روز فروش مغازه ام بیشتر می شد. به واسطه آن که حواسم پرت بود و نمی توانستم به تنهایی از عهده انجام رجوعات مشتریان برآیم. ناگزیر شاگردی که پدرش یزدی بود، به کمک گرفتم و روی هم رفته به واسطه اعلانات زیادی که در جراید می شد همیشه درب مغازه ام جمعیتی برای خرید پارچه ایستاده بودند. با این حال به جای آنکه خشنود و مسرور باشم به خنس عادات و رسوم گرفتار شدم.
من زندگی را با سادگی بدون پیرایش و تظاهر می پسندیدم و او می خواست تشریفات مجلس عقد و عروسی ما فوق اقوام و آشنایانش سر بگیرد. یعنی پر جنجال و با بریز و بپاش باشد. گفتگوهای زیادی بر سر مخارج عروسی و مهریه و شیربها در میان می آمد. با آن که هرچند روز یک دفعه نامه هایی مبادله می کردیم و از سوز و گداز عشق و ساعات وصال وعده و نوید به خود می دادیم کار ازدواج سرنمی گرفت و متأسفانه پدر و مادرم نبودند که کمکم بنمایند و خودم هم در این رشته بی اطلاع و هیچ گونه تجربه و اطلاعی از ازدواج و زناشویی نداشتم و معلوم است از میان نوشتن و مبادله نامه ها به جز حرف های جوانی و آرزوهای دور و دراز چیزی حاصل نمی گردید. فقط چیزی که کمیت مرا لنگ می کرد تقاضاهای پرطول و تفصیل عروس خانم بود و حرفهایی که از گوشه و کنار می شنیدم و یا گاهی صراحتاً می نوشت یا این طور احساس می شد که آب ها با او به یک جوب نمی رود و بارها به او فهمانده بودم که این تشریفات کاذب که برای چشم هم چشمی معمول شده به جز اتلاف سرمایه شخصی و رنج و زحمت کشیدن بیهوده نتیجه ای ندارد و اگر تصمیم بگیریم که هر گونه مخارجی را که برای تظاهر به مردم باید بکنم به مصرف خرید زمینی رسانده و در آن خانه ای مطابق میل خود ساخته و از اجاره دادن معاف شویم هزار مرتبه بیشتر مقرون به صلاح و عاقبت اندیشی است. اما او با این حرف ها به نظر کوتاهی فکر و اهمیت ندادن به فامیل نگریسته و سخنانی که هیچ به مذاق من درست نمی آمد پیغام می داد.
یقین دارم با آن سوز و گدازی که من داشتم و عشق و جنونی که به سرم زده بود هرکس به جای من بود تن به آن چه او می گفت داده و به آتیه زندگی اهمیت نمی داد.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *