سایت خبری پیام ما آنلاین | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۱ تیر ۱۳۹۵، ۲۲:۴۸

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش هفتاد و نه
[کارگزارهای انگلیس، نماینده کاپیتولاسیون، در کرمان بسیار به مردم بی حرمتی می کردند.]
نامش[کارگزار] مجلل السلطان بود خپله و شکمی گنده مانند طبلی جلو آمده داشت. او هم مانند کارگزارهای پیش به دستش تعلیمی می گرفت. یعنی می خواست بگوید با آن تمشیت تمام امور کشور را باید بدهد. کلاه مقوایی سیاه که بی شباهت به کلاه شیطان نبود به سر می گذارد. با همه این زنگ و زلالنگ و این همه ادعا و فیس وقتی که تلگرافی از طهران به دستش می رسید رنگ از رویش می پرید. البته این تلگراف عبارت از چند سطر بیشتر نبود؛ اما از آنجایی که می دانست، خرش چه بار دارد و ای بسا برای آن که رشوه ای گرفته و حق یکی از اتباع دولت بریتانیای کبیر را به باد داده با یک اشاره جناب قنسول آقا از کرسی مالک الرقابی معزول و به زیر کشیده می شد و به یک لحظه چشم به هم زدن مانند مشکی باد کرده که یک دفعه بادهای درون آن خالی گردد. خالی و تهی می شد و همین آدمی که با رییس الوزرا فالوده نمی خورد آن قدر ناتوان و ذلیل و بدبخت می شد که حدی بر آن مترتب نبود. همان که می زد و می بست و می کشت و آتش می زد، آن قدر نرم و ملایم و چرب زبان و خاضع و خاشع و دوست و رفیق و خانه زاد از کار درمی آمد که گویی سگی است حق شناس که متصل دم می جنباند. متاسفانه در آن روزی که اکنون می خواهم یک صحنه تاریک و آشفته ای از آن روزگار را در زندگی خود بنویسم پدرم با یک نفر از این کارگزاران تحمیلی روبرو شده و او را مانند زنبوری که عابر بی گناهی را بگزد گزیده بود و به قسمی که اشاره ای کردم با پدرم که گریان و نالان بود روبه رو شدم نمی دانستم چگونه و با چه وسیله ای با کارگزار بجنگم. خواستم به نزد رؤسای اصناف رفته و از آن ها استمداد کنم به خاطرم آمد که آن ها مرا ترسانده و از اداره ای که دارم باز می دارند به فکر افتادم. به نزد هندوها که به خوبی پدرم را می شناختند رفته و آن ها را بر این که از این توهین و رفتاری که شده شکایت نمایند و ترغیب کنم. این کار را هم عاقلانه ندیدم. زیرا بر فرض که کارگزار به کسی توهین نمود باشد به هندوها چه ارتباطی داشت. متاسفانه هر گونه فکری که به مخیله ام خطور می کرد منجر به عدم موفقیت می گردید. کم کم پی به حقارت خود برده ام و برایم محقق گردید که در مقابل کارگزار مامور دولت با آن هیولای عجیب و غریب و دم و دستگاه و باد و بروتی که دارد چقدر ناچیز و حقیرم. نه دار و دسته ای که با آن ها با این مرد متعدی روبرو شوم و نه فامیل و بستگان متنفذی. اما از طرفی هم نمی توانستم آن همه توهین و بی احترامی که به پدرم شده بود برخود هموار سازم. نمی دانستم دیگر چگونه در میان همشهریان خود زندگی کنم. شکی نبود که مادام العمر باید سرافکنده و شرمنده باشم. خیالی عجیب به نظرم رسید. با خود گفتم حالا که بنا هست با خفت و سرافکندگی در این شهر زندگی کنم این زندگی چه ارزشی دارد. اگر زنده نباشم هزار مرتبه بهتر از این زندگانی ننگین است و باید از خود گذشتگی نمایم. هرچه بخواهم شرح حال خودم را بنویسم نمی توانم.
سراسیمه به طرف منزل مان روان شدم و بدون آن که کلمه ای از آن چه تصمیم گرفته بودم به مادرم بگویم به سر وقت ششلولی که در خانه داشتیم رفته و آن را برای دفعه دوم در جیب خود گذارده و با یک نظر از مادرم که مشغول جاروب زدن حیاط بود وداع کرده و از خانه خارج شدم. در راه به دیوارهای کوچه و درب خانه هایی که همه روزه با آن ها رو به رو می شدم وداع می کردم. با خود می گفتم چه فرق این مرد که متعدی با آن دزدی که به خانه ما دستبرد زده بود دارد؟ این ها هر دو نفر برای حفاظت و پاسبانی مردم از شر متجاوزین و سارقین تعیین شده اند خودشان از همه بدتر و مزاحم تر می باشند و تصمیم بر این قرار گرفته که در آن روز با شلیک شش فشنگی که در آن ششلول بود به حساب کارگزار برسم و دست تعدی شروری را از سر مردم کوتاه کنم.

به اشتراک بگذارید:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *